♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت115🍃
دلم براے مادرم میسوزد.حیف ڪہ ڪنارش نبودم.
امان از این روزگار ڪہ با من بدجور سر جنگ داشت.
اما من همچنان باید قوے باشم. قوے هستم بہ عشق ...
بہ عشق ڪسے ڪہ مجنون وار دوستش دارم اما دلش را بدجور شڪستہ ام.
_فاطمہ دلم گرفتہ میاے بریم بیرون؟
فاطمه_ڪجا بریم؟ من حرفے ندارم .تو میتونے بیاے؟
_ بزار بپرسم
از مرضیہ خواستم ڪارے ڪند ڪہ بتونم بیرون برم .اول مخالفت ڪرد اما بعد وقتے حالم را دید گفت:
بزار با رضایے هماهنگ ڪنم .همہ مون با هم بریم
بعد از هماهنگے همہ آماده شدیم. وقتے خواستم پایین بروم ، مرضیہ دستشو دراز ڪرد و گفت:
اینو بزن
روبنده بود، نباید شناختہ میشدم.
این روبند چہ جاهایے ڪہ بہ دادم رسید.
همدم خوبے بود برایم.
صدایش در گوشم میپیچد:
* :حُسناگلے؛ جان من این خوشگلے هاتو ڪسے نبینہ ها ، حیف ڪہ نمیشہ وگرنہ میگفتم همیشہ روبند بزنے. *
سیدعلے را بغل گرفتم و
سوار ماشین شدیم.مرضیہ جلو ڪنار اقای رضایے نشست.
_فاطمہ ڪے سید علے رو میبرے؟
فاطمہ_ظہر، بعضے روزها دو شیفت هستم صبح تا عصر .امروز ڪہ تعطیل بودم. باید به همه بگم هر روز ڪلاس دارم.
_شرمنده تو هم از ڪار و زندگے افتادی؟
فاطمہ_نہ این حرفہا چیہ ، میدونے اون موقع ڪہ گفتے فاطمہ تو مراقب سیدعلے باش . همہ تعجب ڪردند ،من ڪہ نمیخواستم تو اون خونہ باشم گفتم میبرمش با خودم مہدڪودڪ ، اتفاقا براے اونہا هم خوبہ .مامانت کہ الہام درگیرشہ ، طاهره ڪہ میدونے بارداره و تازه شش ماهش شده
عمہ لیلا هم ڪہ بنده خدا دل ودماغ بچه دارے نداره فقط شبہا سیدعلے رو میگیره.
آقاسید هم ڪہ ...
چند روزے خونہ موند ولے انگار حالش بدتر میشد .صبح میره بیرون و شب میاد.
از لابہ لاے خیابونہا ڪہ میگذشتیم چشمم بہ مزون لباس عروسے افتاد
یادش بخیر انگار همین دیروز بود:
★★★★★★★★★★★★★
همہ براے چیدمان وسایل خونہ رفتہ بودند .مامان بہ ڪمڪ الہام و زهرا و دایے حبیب وسایل خونہ را خریده بودند و قرار بود امروز چیدمان باشد .
سید طوفان زنگ زد و گفت دنبالم میاد تا اونجا بریم و در مورد نوع دکوراسیون و چیدمان خونہ نظر بدهم .
سوار ماشین شدیم .قبل رفتن بہ خونہ جلوتر از یڪ آبمیوه فروشے نگہ داشت .
در واقع روبہ روے یڪ مزون لباس عروس .
همہ نگاهم بہ آن مزون ولباسهایش بود ڪہ یڪ لیوان آب هویج بستنے جلو صورتم قرار گرفت.
طوفان_بفرما خانم، حواست نیست انگار ،چندبار صدات زدم
_ممنون ،ببخشید متوجہ نشدم
لبخندے زد و گفت
طوفان_آره دیدم حواست بہ این لباس عروس هاست.
ڪمے از آب میوه ام رو خوردم
طوفان_تو فڪرے.حرف نمیزنے.
_آره ، میدونے بہ چے فڪر میڪنم؟ اینڪہ هر دخترے دوست داره یڪے از این لباس ها رو بپوشہ موقع عروسیش .بعد هم نفسم را آه مانند بیرون دادم.
طوفان دستم و گرفت .
طوفان_اوه اوه عجب آهے هم میڪشہ ، حُسنا منو نگاه ڪن ...
میدونم من در حقت ظلم ڪردم ، آرزوهاتو بر باد دادم .منو ببخش باشہ؟
لبخندے زدم
_مہم نیست بہش فڪر نڪن.
طوفان_الان هم دیر نیست.
_چے دیر نیست.
طوفان_لباس عروس رو میگم.
آخرهفتہ ڪہ میخوایم بریم تو خونمون با لباس عروس میاے .
خندیدم و گفتم
_فڪر نمیکنے دیر باشہ؟
طوفان_نہ چرا دیر باشہ. لباس عروس رو ڪہ نمیخواد جلو بقیہ بپوشے حتما ،جلو من بپوش
ڪمے ڪہ فڪر ڪردم دیدم پیشنہاد بدے نیست.
_ اتفاقا یہ دوستے دارم خودش آتلیہ داره . مطمئنہ ، قبلش هم میریم آتلیہ عڪس میگیریم .
طوفان_خیلے هم خوبہ ، شما هرچے میخواے فقط لب تر ڪن من برات آماده میڪنم خانم خانما
_اه هرچے؟
طوفان_حالا هر چے ،هرچے هم نہ ولے سعے میڪنم تا جایے ڪہ راه داره.تو رو هم میشناسم چیز نامعقولے نمیخواے.
باز هم خندیدم .گاهے از توے آینہ عقب را نگاهے مینداخت و سرش را بہ حالت تاسف تڪان میداد.
_چیزے شده؟
طوفان_این سعید هم مثلا میخواد نامحسوس مراقب من باشہ.اینقدر تابلوئہ
_هرجا برے همراهتہ؟
طوفان_متاسفانہ تقریبا ، من ڪہ نمیخوام ،خودشون سر از خود راه افتادن
_یعنے همہ محافظ ها هر جایے آدم بره و هر ڪارے بخواے انجام بدے در صحنہ هستن؟
طوفان_فعلا براے من بیچاره اینجوریہ.
ڪمے معذب بودم از اینڪہ یڪے آمار همہ ڪارهاے ما را داشتہ باشد. اما باید عادت میڪردم.
ماشین را ڪنار ساختمونے نگہ داشت . پیاده شد و بہ طرف من آمد و در را برایم باز ڪرد.
طوفان_بفرمایید حُسنا بانو اینهم خونمون
از حُسنا بانو گفتنش دلم غنج میرفت.
_بقیہ رسیدن؟
طوفان_آره
ڪلید انداخت و در را باز ڪرد وارد آسانسور شدیم ، در بستہ شد و دڪمہ طبقہ ۵ را زد
نزدیڪم ایستاده بود .نگاهم را بالا آوردم خیره ام بود و خیلے سریع گونہ ام را بوسید .لبخند زد و گفت
_خیلے خوشحالم داریم میریم خونمون
آسانسور ایستاد هردوخارج شدیم .
با ڪلید در را باز ڪرد و گفت :
بفرما خانومم اینهم منزلتون
خوش اومدید
✍🏻
#نویسنده_ز_صادقی
↩️
#ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯