eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃 عصبے بلند شد و وارد حیاط ڪہ شد همزمان با فاطمہ و مادرش روبہ رو شد. بہ سختے و با بے حسے سلام ڪرد و سریع از آنجا رد شد. بے حسے و ناراحتے در نگاهش از چشم زن دایے اش دور نماند. و لحظہ اے ڪہ از ڪنارشان عبور میڪرد ڪنایہ اش را شنید مادر فاطمہ_ این چرا اینطوریہ؟همیشہ اینقدر بہت محبت داره؟ در را باز کرد. آقایے با یہ بستہ روبہ رویش ایستاد. _آقاے سید طوفان حسینے ؟ _بلہ _ڪارت شناسایے از جیبش ڪارتش را بیرون آورد و نشانش داد. _گفتند این بستہ رو فقط بہ خودتون تحویل بدهم . بستہ را گرفت و رویش را خواند. "ازطرف یڪ دوست" تا خواست در را ببندد سعید در را هل داد و داخل شد. میخواست بستہ را از طوفان بگیرد. _چیڪار میڪنے تو همہ ے مسایل خصوصے من باید سرڪ بڪشے؟ سعید_باید احتیاط ڪرد .معلوم نیست چے داخلشہ شاید ... طوفان_آره شاید اسیده، شاید بمبہ، شاید خمپاره است ...ڪاش یڪے از اینہا بود و منو راحت میڪرد از دست شماها سعید_یعنے اینقدر حالتو بد میڪنم؟ دست طوفان را گرفت و گفت در حیاط بماند خودش بہ زیر زمین رفت. پاڪت را ڪمے بررسے ڪرد آنرا باز ڪرد .وقتے متوجہ شد چیز خاصے داخلش نیست طوفان را صدا زد . طوفان پاڪت را باز ڪرد و متن نامہ را خواند . با هر خط نامہ ، گره ابروهایش تنگ تر میشد. پشت پاڪت را باز کرد و چند عڪس ازداخلش بہ پایین افتاد. خم شد و عڪس ها را برداشت . با دیدن عڪس ها عقب رفت و بہ دیوار ڪوبیده شد .سرُ خورد و بہ زمین نشست. هرچہ سعید شانہ هایش را تڪان میداد صدایش را نمیشنید. ذهنش تحلیل نمیڪرد . _باور نمیڪنم ...نہ امڪان نداره بلند شد و یقہ سعید را گرفت و داد ڪشید _ سعید تو گفتے ڪسے بہ اون ڪارے نداره ...سعید تو گفتے ڪسے ڪارش نداره ... سعید حُسنااااا ... خشمگین هوار ڪشید سعیدددد همش تقصیر منہ ، اون بخاطرِ من ... _چے شده طوفان ، چی میگے؟آروم باش آروم باش درمانده شده بود. بہ لباس هاے سعید خودش را آویزان ڪرد و دوباره بہ زمین افتاد _چیڪار ڪنم ؟ دوباره داد زد _ بگو چیڪار ڪنم ؟من حُسنامو میخوام طوفان ڪمرش شڪست .طاقتش از دست رفتہ بود. مطمئن بود تا آخر عمرش آن عڪس ها را فراموش نخواهد ڪرد و ڪابوس شبانہ اش خواهند شد . ڪابوس این عڪسہا از اسارت داعش برایش بدتر بود. آنجا لااقل خودش بود ڪہ سپر بلاے حُسنایش باشد اما اینجا ... سعید پاڪت را از طوفان گرفت و آنرا خواند : "سلام مردِ بزرگ ، از اینڪہ اینقدر مهمے ڪہ برات بادیگارد گذاشتن لذت میبرے؟ اے واے ببخشید ڪہ حواسمون نبود و عشقت رو یہ مدت امانت گرفتیم. حواسمون بہش هست مخصوصا بہ بچہ ات. ببین اگر باهامون راه نیاے جلو چشمات عشقتو و بچہ ے داخل شڪمش رو با هم میفرستیم هوا . این عکس ها هم محض دلجویے بود ڪہ خیالت راحت باشہ حالشون خوبہ. منتظرت هستیم" ناگہان طوفان متوجہ چیزے شد ، انگار دچار برق گرفتگے شده باشد با تمام سرعت بالا رفت . در حیاط داد میزد _طاهره ...طاهره با توام طاهره ... طاهره_جانم طوفان چیی...شده ؟تو چرا اینجورے شدے ؟حالت خوبہ؟ صورتش برافروختہ و قرمز شده بود. موهایش در هم و لباسش خاڪے _هیچے نگو فقط شماره زهرا رو بده ... طاهره_زهرا ؟ _آره خواهر شوهرت ...فقط سریع طاهره شماره زهرا را بہ طوفان داد و او هم شماره زهرا را گرفت و دوباره بہ زیر زمین بازگشت . _جواب بده ...جواب بده _بله _الو زهرا خانم من طوفانم ...گوش ڪنید ، شما از ... از حُسنا خبر دارید؟ زهرا تعجب کرده بود کہ طوفان از او درمورد حُسنا پرسیده _سلام آقا سید ... حُسنا؟ دیروز باهم بودیم امروز نہ خبرش ندارم.چطور؟ _من فقط یہ سوال دارم .لطفا حقیقت رو بہم بگید ...حُسنا... بہ شما گفتہ بود...(چقدر گفتنش برایش سخت بود ) بارداره؟ زهرا تعجب ڪرده بود طوفان از ڪجا متوجہ شده ولے باید میگفت . زهرا_بلہ من میدونستم باید زودتر بہ شما میگفتم ولے حُسنا نذاشت دست بہ سرش گرفت و نشست طوفان _ یا قمر بنے هاشم سعید تلفن را از او گرفت. این مرد از نفس افتاده بود .بہ معناے واقعے ڪلمہ ڪم آورده بود. براے اولین بار سر بہ سجده گذاشت و صداے هق هقش بلند شد . و ڪسے چہ میدانست آن سوے در و دیوار دخترے تمام آرزوهایش را با شنیدن این جملات بر بادرفتہ میدید. فاطمہ همہ چیز را شنید و با خودش عہد ڪرد ڪہ دَم نزند . ✍🏻 ↩️ ... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 سعید همہ چیز را پشت تلفن بہ زهرا گفت . و زهرا نگران رفیق باردارش بود. چرا حبیب بہ او چیزے نگفتہ ؟ یعنے خبر دارد؟ از آن طرف فاطمہ هم ڪار زیاد را بہانہ ڪرده بود ڪہ زودتر بہ خانہ برود و با خودش خلوت ڪند. خداحافظے ڪرد و خیلے سریع از خانہ ے عمہ اش رفت. سعید دست طوفان را گرفت . او را بہ حیاط برد و لب حوض نشاند . شیر آب را برایش باز کرد و بادست آب بہ صورتش پاشید اما این آب ڪفایت حالِ طوفانِ بیقرار را نمیڪرد. درونش آتشستانے بہ پا بود. سرش را بہ داخل حوض فرو کرد و براے چند دقیقہ نگہ داشت. در زیر آب خاطرات اسارتشان مثل یڪ فیلم جلو چشمانش تداعے میشد: « حُسنا_ببخشید خانمہا مقدم ترند اینهمہ شما ما رو بہ گریہ انداختید حالا من شما رو بہ گریہ میندازم حُسنا _چطورے منو با زور میبرے؟ _شما ڪہ از من لجبازترے حُسنا_ ابروهات خیلے عجیبہ _مال من ؟ چرا؟ حُسنا_گره دارند ،انگار با آدم سر جنگ دارن . لبخند زدم، حُسنا_آهان بالاخره خندوندمت .میشہ بیشتر بخندے برام ؟ حُسنا_من میترسم طوفان میشہ نرے ، من بدون تو اینجا چیڪار ڪنم؟ _چرا نمیخوابے؟ حُسنا_دارم بہ نبودنت فڪر میڪنم . _وقتے سرخ و سفید میشے خیلے بامزه میشی حُسنا _شما هم وقتے اخمو میشے آقا میشے البتہ منو ڪہ میبینے بیشتر اخم میڪنے فلسفہ اش چیہ؟ _فلسفہ اے نداره خانم دڪتر _من ناز ڪشیدن بلد نیستم حُسنا_چرا اون شبہا بدون اینڪہ بہ من بگے بیرون میرفتے؟ آقا سید طوفان من اینجا فقط شما رو دارم ، اگر خداینڪرده بلایے سرت بیاد من چیڪار ڪنم؟ _میشہ گریہ نڪنے؟آروم باش تحمل این اشڪہا رو ندارم ، نمیخوام اذیت شے حُسنا _دست خودم نیست ، میترسم طوفان _آخہ من ترس دارم؟میخواے یہ ڪارے ڪنم بخندے ؟ حُسنا_چیڪار؟ _برات جوڪ تعریف میڪنم .جوون ڪہ بودم خیلے جوڪ بلد بودم . لبخند زد حُسنا_یعنے الان پیر شدید؟ صداے پیرمردها رو دراوردم با دهانے ڪہ انگار دندون نداره و دستایے ڪہ میلرزه _آره دخترم ... اگر جوون بودم ڪہ تو ازم نمیترسیدی. لبشو بہ دندون گرفت و با اشڪہاے پخش صورتش ریز خندید. سرشو بہ زیر انداخت و آروم گفت حُسنا _اتفاقا باید از شما جوونہا ترسید. _میشہ نگام نڪنے؟عذاب وجدان میگیرم . حُسنا_ شما چرا پابہ پاے من گریہ میڪردے؟ _میدونے تا حالا بہ ڪسے ظلم نڪردم . احساس میڪنم در حقت ظلم ڪردم. حُسنا_اگر برگشتیم اگر نجات پیدا ڪردیم ... دستے سرش را از آب بیرون ڪشید . مادرش بہ صورتش میزد و طاهره سادات هراسان بہ سمت حوض دوید. سعید براے اولین بار سرش داد ڪشید _میخواے خودڪشے ڪنے ؟ بہ نظرت راهش اینہ؟ روے زمین دراز ڪشید. نفس حبس شده اش را براے لحظہ اے بیرون داد.و نفس هاے بعدے را عمیق تر _ڪاش این ها همہ ڪابوس باشہ ...و زود تموم بشن ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طاهره سراسیمہ سمت طوفان رفت . _چے شده؟ چرا اینطورے شدے؟ سعید جلو دهان طوفان را گرفت ڪہ مبادا او حرفے بزند سعید_هیچے خانم حسینے ،مسئلہ ڪاریہ. یڪے از طرح ها دزدیده شده ،طوفان بخاطر اون حالش بد شده . طاهره_همین؟ خداروشڪر ، مردم و زنده شدم بہ سمت مادرش چرخید و گفت _چیزے نیست مادر ...مشڪل ڪاریہ بہ طوفان نگاهے انداخت طاهره_ الان برات یہ شربت بیدمشڪ و بہارنارنج میارم تا حالت جا بیاد سعید طوفان را بلند ڪرد و لب تخت حیاط نشاند. _سعید یہ ڪارے ڪن .اون بخاطر من این بلا سرش اومده سرشو تڪون داد _ خودمو نمیبخشم سعید_تو خودتو ناراحت نڪن فرداشب عروسیتہ ، بہ بچہ ها میسپرم پیگیرے ڪنند برافروختہ بلند شد دستشو بہ سمت سعید تڪون میداد با صداے بلند داد زد _چے میگے براے خودت ، اونو بخاطر من گروگان گرفتن ، اون وقت من بہ عیش و نوشم برسم مراسم عروسے بگیرم؟ طاهره سادات با لیوان شربت جلویش ظاهر شد. _بیا داداش اینو بگیر بخور جون بگیرے ڪہ خیلے ڪار داریم . امشب با فاطمہ باید... طوفان عصبانے بود با دستش بہ لیوان شربت زد و آن را روے زمین پرت ڪرد .لیوان هزار تڪہ شد طوفان_شماها چے میگید .عروسے چیہ؟ اون دختر و بخاطر من گرفتن . معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن ... دستاش مشت شده بود . طوفان غیرتے بود و همین قلبش را میسوزاند. اون عڪسہا دیوانہ اش میڪرد دست بہ زانو گرفت. روبہ خواهرش ڪہ هاج و واج مانده بود ڪرد و با درماندگے گفت: سیدطوفان_طاهره...طاهره سادات! حُسنا رو بخاطر من گروگان گرفتن. حُسنا ... حاملہ است . اون بچہ ...بچہ ے منہ ...بہ اینجا ڪہ رسید صداے هِق هِقش بلند شد. _این همہ مدت اون اذیت بود و من نمیدونستم ، چطورے میگید بیخیال همہ چیز بشم و مراسم عروسے بگیرم ؟ طاهره نمیدانست چرا باید حُسنا را بخاطر طوفان گرفتہ باشند؟ چرا حُسنا باردار است؟و بچہ او ، بچہ طوفان است؟مگر چہ رابطہ اے بین حُسنا و طوفان بوده؟ مغزش هنگ ڪرده بود هنوز حرفہایے ڪہ زده شد را باور نڪرده بود. طوفان نامہ و عڪس ها را جلو طاهره انداخت . طاهره سادات براے اولین بار گریہ هاے برادر با غیرتش را میدید . پس آن راز مگو در آن مسافرت ...حُسنا بود.چرا زودتر متوجہ نشد. باور نمیڪرد برادرش دست بہ چنین ڪارے بزند.او ڪہ نمیدانست طوفان در چہ شرایطے بوده و هیچوقت هم از او سوال نڪرده بود. مادرش دم پنجره ایستاده بود . در شوڪ راز برملا شده ے پسرش بہ صورتش زد . آبرویش چہ میشود؟ واے برادرش اگر بفہمد ...بہ فاطمہ چہ بگوید؟ ڪسے نمیدانست فاطمہ اولین ڪسے بود کہ از این راز سر بہ مہر خبر داشت و در حال مجادلہ با خانواده اش است تا هر چہ زودتر این مراسم ڪنسل شود. طاهره سادات با درماندگے روے زمین نشست .باورش نمیشد. سعید بہتر دید این جمع خانوادگے را تنہا بگذارد. بیرون رفت تا همہ جریانات را بہ اطلاعاتے ها مخابره ڪند. پدر مہربان خانہ، سید رحمان با دو هندوانہ بزرگ وارد حیاط شد . چہره اشڪ آلود بچہ ها نوید خبرے ناگوار میداد. هندوانہ ها از دستش افتادند. طوفان طاقت نیاورد و از خانہ بیرون زد . طاهره سادات بہ دنبال برادرش بہ سمت در دوید. طاهره_ڪجا میرے طوفان با این حالت؟ _میرم دنبالش بگردم سعید در ماشین نشستہ بود و مشغول گزارش دادن بہ فرمانده اش بود. طاهره_آقاے لطفے، تورو خدا برید دنبال طوفان ...حالش خوب نیست.میگہ میخوام برم دنبال حُسنا سعید دنبال طوفان دوید و از پشت دستش را گرفت سعید_سید ڪجا میرے؟ _نمےدونم باید برم دنبالش بگردم سعید_ مگہ آدرس دارے؟ _نمیدونم میرم در خونشون یا پیش زهراخانم شاید خبرے داشتہ باشند. سعید_تو برے در خونشون بہ نظرت ڪارِ درستیہ؟ نمیگن تا الان ڪجا بودے؟ممڪنہ دعوایے بشہ بلایے سرت بیارن داد زد _بہ درَڪ بزار منو بزنن . حقمہ ...هر بلایے سرم بیاد حقمہ سعید_باشہ باشہ،حالا بیا سوار ماشین شو باهم میریم اونجا سعید او را سوار ماشینش ڪرد و حرڪت ڪردند. طوفان بہ زهرا زنگ زد و آدرس خونہ ے پدرے حُسنا را گرفت. دم در رسیدند .چند ماشین دم در پارڪ بود. احتمالا تا الان همہ متوجہ غیبت حُسنا شده اند. طوفان لحظہ اے درنگ کرد . این خانواده را با چہ حالے ملاقات خواهد ڪرد .وقتے او را ببینند عڪس العملشان چہ خواهد بود؟ نگرانیش را ڪنار زد و سریع دست برد و دڪمہ زنگ را فشار داد. بعد از چند دقیقہ در باز شد.سعید و طوفان وارد شدند . درِ خونہ باز شد احسان با خشم دوید و یقہ طوفان را گرفت و او را بہ دیوار ڪوبید. _همش تقصیر توئہ نامرده ... خواهرم ڪو؟ بگو ڪجاست؟ چہ بلایے سرش آوردے؟ حبیب ، حاج اقا پناهے و سعید مداخلہ ڪردند و او را از طوفان جدا ڪردند .روبہ احسان گفت_هرچے دوست دارے بگو حقمہ طوفان سر بہ زیر وارد خونہ شد.میدانست مخاطبش فقط یڪ نفر است. یڪ مادرِ چشم بہ راه... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ ❤️ 🍃 سیدطوفان بدون توجہ بہ بقیہ بہ طرف حوریہ خانم رفت. پایین پایش نشست. حوریہ ڪہ چادرش را بہ صورتش ڪشیده بود براے لحظہ اے سرش را بالا آورد . طوفان روے نگاه ڪردن بہ چہره این مادر را نداشت. نمیدونست باید چہ بگوید؟ _من ...من نمیخواستم اینجورے بشہ ، میدونم هر اتفاقے بیفتہ من مقصرم من هیچوقت خودمو نمیبخشم ...تورو خدا حلالم ڪنید مادر حُسنا سڪوت کرده بود. طوفان سرش را بالا آورد و گفت : _چرا چیزے نمیگید ؟چرا تو گوشم نمیزنید ؟ حوریہ خانم چادرش را عقب ڪشید خوب بہ چہره ے طوفان نگاه ڪرد. پریشان تر از همہ طوفان بود. زمانے محدود مادر زنش بوده و الان تا همیشہ محرم اوست . حوریہ خانم دستش را بلند ڪرد و یڪ کشیده محڪم بہ گوش طوفان زد . سعید میخواست جلو برود ڪہ حاج آقا پناهے دستش را گرفت. سیدطوفان_بازهم بزنید حقمہ حوریہ خانم_اینو زدم نہ بخاطر اینڪہ با حُسنا ازدواج ڪردے ،بخاطر اینڪہ بہ خودت بیاے و برے دخترمو برام بیارے من دخترم رو فقط از تو میخوام زمانے حلالت میڪنم ڪہ دخترم صحیح و سالم جلو چشمام باشہ _ بخدا قسم هر جا باشہ پیداش میڪنم.شده خودمو تحویلشون میدهم ولے حُسنا رو برمیگردونم احسان عصبانے بود _معلومہ ڪہ باید این ڪارو ڪنے، فقط یہ تار مو از سر خواهرم ڪم بشہ بلایے سرت میارم ڪہ هیچڪس جرأت انجام دادنش رو نداشتہ باشہ ... سعید جلو آمد _مراقب صحبت ڪردنتون باشید میدونید تہدید ڪردن بہ نفعتون نیست. مہرداد_ بلہ مشخصہ آدمے ڪہ بادیگارد داره فڪر میڪنہ هر غلطے دلش بخواد میتونہ انجام بده . هر بلایے میخواد سر دختر مردم بیاره هیچڪس هم جرأت نداشتہ باشہ هیچ ڪارے ڪنہ شما مقدس مآبا با این همہ ادعاے پاڪے و تعهد چطورے باوجود یہ زن دنبال یڪے دیگہ راه میفتید؟ روڪرد بہ بقیہ و گفت : امثال اینہا تو خودخواهے خودشون غرقند. و فقط بہ خودشون و پیشرفتشون فڪر میڪنند. وگرنہ با اون بلایے ڪہ سر اون دختر آوردی چرا بعد برگشتنتون رهاش ڪردے؟ آهان فڪر آبرو و این حرفہا ڪہ وسط میاد ، اون آدم میشہ هیچڪاره یا اینڪہ اون موقع تو هوا و هوس ڪارے ڪردے و بعدش ... حاج آقا پناهے _بهتره بس ڪنید من بہتون گفتم شما باید ممنون سید طوفان باشید تو اون شرایط از دختر شما وسط یہ مشت وحشے محافظت ڪرد. مہرداد_محافظت؟ڪو ڪجاست ؟ اینڪہ یہ دختر و با شناسنامہ سفید عقد کرده و یہ بچه تو دامنش گذاشته، الان هم بخاطر این اقا معلوم نیست ڪجاست وچہ بلایے سرش اومده . ما باید ممنونش باشیم؟ هم اینڪہ ما شڪایت نڪردیم خیلیہ اصلا شاید بزور اونو مجبور ڪرده ڪہ... _بس ڪن مہرداد صداے مادرش بود.حانیہ خانم میخواست جلو پسرش را بگیرد تا جوّ متشنج تر از این نشود. حبیب رو بہ طوفان و سعید ڪرد و گفت : حالابرنامہ تون چیہ؟میخواید چیڪار ڪنید؟ سعید_بہ اطلاعات سپردیم دارن بررسے میڪنند.تلفن اینجا رو هم ردیاب ڪار میذاریم تا بہ محض زنگ زدن بتونیم بفهمیم ڪجا هستند. مہرداد_برید بررسے ڪنید. آبروے این خانواده رو چے؟ڪے میخواد جمعش ڪنہ ؟ حاج آقا سعید را صدا زد و هر دو بہ حیاط رفتند. طوفان بہ زهرا نگاهے انداخت بہ سمتش رفت و آرام پرسید : چرا حُسنا نمیخواست من بفهمم ڪہ بارداره؟ زهرا رد نگرانے را در چہره طوفان میدید زهرا_نمیخواست مانع عروسیتون باشہ، آخہ شما شرطتون بعد برگشتن این بود. طوفان بہ پیشانیش زد _لعنت بہ من و اون شرطم طوفان بہ حُسنا و رازدارے و سڪوتش فڪر میڪرد. این دختر چقدر سختے ڪشیده است . . .باید هرچہ زودتر ڪارے ڪند. اگر بلایے سر حُسنا بیاید هیچوقت خودش را نمیبخشد. الان باید چہ ڪار ڪند؟ڪجا برود؟ تحمل این فضا را نداشت. از آنجا بیرون زد .سعید هم بہ دنبالش راه افتاد و از آنجا بیرون رفتند. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طوفان با سعید سوار ماشین شدند و بہ طرف دفتر اطلاعات حرڪت ڪردند. سرگرد مدبرے مافوق سعید در رابطہ با موضوع گروگان گیرے سوالاتے پرسید . مدبرے_همہ ے اطلاعات شخصے و روابط شما با خانم حڪیمے رو آقاے لطفے براے ما مخابره ڪردند .ان شاء الله کہ حتما اطلاعاتے بدست میاریم طوفان_ من برام سوالہ چرا سراغ حُسنا رفتند؟ اونہا ڪہ میدونستند همسر قانونی من ڪسے دیگہ است . از ڪجا نسبت بہ رابطہ ما اطلاع ڪسب ڪردند؟ یعنے اینقدر نزدیک بودند ڪہ نسبت بہ حریم خصوصے من هم اطلاع داشتند؟ مدبرے_با استعلامے ڪہ ما از شماره تلفن خانم حُسنا حڪیمے ڪردیم .متوجہ شدیم تو همون تاریخے ڪہ موبایل شما گم شده بود .پیامے از طرف ایشون براے شما ارسال شده . هرڪسی اون پیام رو بخونہ متوجہ حساسیت شما نسبت بہ ایشون و اون رابطہ میشہ. اونہایے ڪہ گوشے شما رو دزدیدند با این ماجراے گروگان گیرے ارتباط مستقیم دارند . همچنین با پیامهایے کہ بہ ایمیل شخصے تون فرستاده میشد. ما رد اون پیام ها رو زدیم. متاسفانہ از آی پے و سرور خارج از ڪشور فرستاده شده . حتے موبایل خانم حڪیمے رو هم هڪ کرده بودند. سعید_حاج آقا پناهے میگفت خانم حڪیمے همون روز قبل از ربوده شدن منزل ایشون بوده و با اقای سعیدے ملاقاتے داشتند و عنوان ڪرده بود کہ یہ موتورے نزدیڪ بوده اونو زیر بگیره .و تہدیدش ڪردند اگر باهاشون همڪارے نڪنہ ... نگاهش بہ طوفان افتاد. دستہایش را مشت ڪرده بود.صورتش قرمز شده بود و با خشم دندانہایش را بہ هم فشار میداد سعید _اگر همڪارے نڪند ، نمیزارن زنده بمونہ مدبرے_گفتےحاج آقا سعیدے اونجا بوده؟ سعید_بلہ گویا ایشون گفتہ بودند بخاطر مسایل امنیتے موضوع رو با اطلاعات سپاه درمیون میذارن و نخواستند ڪہ وزارت اطلاعات وارد جریان بشہ. مدبرے آرام زیر لب طورے ڪہ سعید بشنوه گفت _عجیبہ ، جدیدا منم بہ مسایلے تو وزارت اطلاعات شڪ کردم . روبہ طوفان ڪرد وگفت _خب ما روے همه تلفنهاتون شنود گذاشتیم .چه محل کار و چہ خونہ . بہ محض خبردار شدن بہ ما هم اطلاع بدید . تلفن طوفان زنگ خورد.طاهره سادات بود . بہ محض جواب دادن صداے گریہ اش بلند شد. _چے شده طاهره ؟درست،صحبت ڪن ببینم چے شده؟ طاهره_طوفان دایے، دایے _دایے چے؟ چے شده؟ طاهره_دایے سڪتہ ڪرد ... آوردنش بیمارستان ولے... ، یہ روز قبل عروسے چہ بلایے سرمون اومد.خدایا ... صداے هق هق گریہ طاهره از پشت تلفن بلند شده بود. _آروم باش الان خودمو میرسونم ڪدوم بیمارستہ؟ طوفان راهے بیمارستان شد اما دیر رسیده بود. فاطمہ و مادرش همدیگر را در آغوش گرفتہ بودند و گریہ میڪردند . مادر فاطمہ_ڪاش بہش نمیگفتم. دیدم حالش بده ها ....ای وای فاطمہ طوفان را ڪہ دید رویش را برگرداند حتے نمیخواست نگاهش ڪند. لیلا خانم مادر طوفان پسرش را ڪہ دید برافروختہ شد. تا بہ حال اینطور ناراحتش نڪرده بود. رویش را برگرداند و بہ طاهره گفت _بہ طوفان بگو از اینجا بره نمیخوام ببینمش طاهره_مامان ڪجا بره ، زندایے هیچے نمیدونہ فڪر میکنہ فاطمہ خودش نخواستہ لیلا خانم_نمےدونم هرچے هست فعلا بگو از جلو چشام دور شہ طاهره بہ سمت برادرش رفت . طاهره_مامان نمیخواد تو رو ببینہ _چرا؟بزار برم ببینم طاهره_نہ طوفان نرو زن دایے میگفت دیشب فاطمہ اومده خونہ گفتہ من نمیخوام مراسم عروسے بگیرم .هرچے ازش سوال پرسیدند چرا ؟ گفتہ نمیخوام فعلا ... دایے هم ناراحت شده .زندایے و فرستاده باهاش صحبت ڪنہ،فاطمہ گفتہ من و طوفان بدرد هم نمیخوریم .از اولش هم اصرار ڪردن اشتباه بود و من میخوام جدا بشم. زن دایے غیر مستقیم بہ دایے تصمیم فاطمہ رومیگہ ڪہ بعدش دایے حالش بد میشہ و سڪتہ میڪنہ. طوفان باید با فاطمہ صحبت میڪرد. بہ سمتش رفت اما او با آمدن سیدطوفان از جایش برخاست و از بیمارستان بیرون رفت. هرچہ صدایش زد جوابش را نداد _فاطمہ ... فاطمہ خانم ... صبر ڪن چادرش را از پشت گرفت . _صبر ڪن باید باهات حرف بزنم. فاطمہ نفس نفس میزد ف_حرفاتو زدے پسرعمہ؛ تو این دوماه حرفاتو زدے، محبتهاتو دیدم . نگاه نڪردناتو دیدم، ساده از ڪنارم گذشتن رو دیدم ، تو اون زیر زمین همہ چیزو شنیدم ... من احمقو بگو داشتم میومدم پایین بہت بگم ڪت و شلوارت آماده است . من چرا اینقدر ساده ام همہ چیزو میدیدم ولے باور نمیڪردم ڪہ دلت پے ڪسی دیگہ است. فقط دوست دارم بدونم چرا ؟ چرا پسر عمہ وقتے دستتو میگرفتم دستتو میکشیدے وقتے نگاهت میڪردم نگاهتو میدزدیدے ؟بعد برگشتنت یہ جور دیگہ اے شده بودے من باور نمیڪردم. _خیلے وقتہ میخوام باهات حرف بزنم اما نتونستم ،عذاب وجدان داشتم. میترسیدم با گفتن این حرفہا دایے حالش بد بشہ.اون شب اومدم بہ دایے بگم اما ...بابات ازم قول گرفت ،قسمم داد زودتر عروسے بگیریم.نتونستم روے باباتو زمین بزنم. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
❤️ 🍃 وقتے مامان تو رو به من پیشنهاد داد که پابندم کنه و سوریه نرم منم که تنها راهم این بود قبول کردم .گفت فاطمه دلش خیلی وقته با توئه .دلشو نشکن . من کلا یک ماه فقط ڪنار تو بودم ، تازه داشتم میشناختمت .یادتہ بہت گفتم بہم وقت بده من مثل تو نیستم . هرچے بہ مامان گفتم بزار نامزد بمونیم یا لااقل صیغہ محرمیتے بخونیم بتونم بیشتر بشناسمش قبول نکرد. وقتے عقد ڪردیم گفتم این زنمه باید هواشو داشتہ باشم هرجورے هست. اون زمان ڪہ بخاطر مسایل امنیتے مجبورم ڪردند ایران بمونم دلم خیلے گرفت. گفتم میرم کربلا حال دلم خوب شہ بتونم پر انرژے و با انگیزه بیام سر خونہ زندگیم. فاطمہ تو نمیدونے اونجا چہ خبر بود؟ اونہا اگر حُسنا رو میگرفتند... طوفان میگفت و فاطمہ اشڪ میریخت. بخدا من تو اون لحظہ فقط احساس تڪیف ڪردم .حاج اقا پناهے شاهد بود. وقتے برگشتیم فقط عذاب وجدان داشتم. یہ دختر با شناسنامہ سفید تو این جامعہ مطلقہ مونده بود. بدتر ازاون باردار ...الان هم بخاطر من جونش در خطره . تو بودے چیڪار میڪردے؟ میتونم اینقدر نامرد باشم ؟دِ نیستم .نمیخوام نامرد باشم. میدونم دل ، منطق سرش نمیشہ تو عاشقے اما ازت میخوام منطقے فڪر ڪنے. فاطمہ تو جوونے، هنوز خیلے وقت دارے، راحت میتونے دوباره ازدواج ڪنے. یہ دختر مجرد راحتتر از یہ زن متاهل تو این جامعہ میتونہ دوباره تشکیل زندگے بده. میدونم من دلتو شڪستم اما میخوام تو یکے منو ببخشے دستشو بہ سرش گرفت بخدا از عالم و آدم بریدم . مامانم نمیخواد منو ببینہ، مادر حُسنا دخترشو از من میخواد ...اگر بلایے سرش بیاد من چیڪار ڪنم؟ فاطمہ شاهد شڪستن مرد رؤیاهاش بود.شاهد ازبین رفتن تمام آرزوهای کودڪیش... اسب چموش روزگار گاهے بدون توجہ بہ اهداف آدمہایش روے دنده ے عاشقان سخت میتازد و نفس هایشان را بند مے آورد. تا دنیا ، دنیا بوده همیشہ آدمهایے هستند ڪہ در عشق بہ وصال نمیرسند. خاصیت دنیا چنین بوده و هست. یا خیر حبیبٍ و محبوب ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 فاطمہ باید میرفت .میرفت ڪہ با خودش و خاطراتش خلوت ڪند. میرفت تا با عشق دوران ڪودڪے و نوجوانیش خداحافظے ڪند. فاطمہ در عشق پختہ شده بود. میدانست نباید گدایے محبت ڪند. خوب میفہمید نمیتواند با این طوفان ڪنار بیاید. همیشہ در خیالش طوفان عاشق را تصور میڪرد .طوفانے مهربان و زن دوست. فاطمہ براے غرور و شخصیتش احترام قائل بود. باید منطقے عشق را ترڪ میڪرد. یڪ شبہ هم پدرش را از دست داده بود و هم عشقش را ...بے پناه شده بود. بدون تڪیہ گاه... فاطمہ از امشب باید مردانہ پاے زندگے بایستد. هم پدر باشد و هم تڪیہ گاه براے خودش حلقہ اش را در آورد و دستش را دراز ڪرد. فاطمہ_ من فڪرامو ڪردم . بہتره از الان تموم شده بدونیم همہ چیز رو لطفا دنبال ڪارهاے دادگاه باشید تا توافقے هر چہ زودتر حکم طلاق صادر بشہ . نمیخوام بقیہ چیزے بدونند تا بعد از حڪم طلاق. طوفان دختر دایے اش را میدید ڪہ سعے داشت با صلابت غرورش را نگہ دارد. فاطمہ شانہ هایش می لرزید . فاطمہ_این گریہ بخاطر بابامہ، درستہ دڪترها میگفتن تا یڪے دوماه دیگہ بیشتر زنده نیست.درستہ هرلحظہ منتظر رفتنش بودم اما ... اما از این میسوزم ڪہ من باعث شدم اون زودتر از موعد از پیشم بره طوفان جلو رفت میخواست آرامش ڪند. فاطمہ_ نه نه جلو نیا ... بزار راحتتر دل بڪنم لطفا دستے در موهایش ڪرد. سرش را برگرداند و بدون خداحافظے از فضاے بیمارستان بیرون رفت. طاقت شڪستن یڪ نفرِ دیگر را نداشت. طوفان باید مرهم ڪدام دل باشد؟ لحظہ اے برگشت و با ماشین سعید روبہ روشد. سعید آرام پشت سرش مراقبش بود. با دیدن طوفان ترسید ڪہ دعوایے راه بیندازد. اما وقتے بہ او رسید در ڪمال ناباورے گفت: _میتونے منو برسونے گلزار شهدا؟ سعید سوارش ڪرد و باهم بہ گلزار شهدا رفتند. سر قبر یڪ شهید گمنام نشست. سعید دورتر ڪنار قبر دیگرے ایستاده بود. _ڪجایے رفیق؟ رفتے تنہا تنہایے منو اینجا قال گذاشتے؟نگفتے منم آدمم منم بعضے وقتہا ڪم میارم. اینجابراے خالے ڪردن بغض هاے گلویش جاےخوبے بود. خوب ڪہ گریہ ڪرد دستے بزرگ و قدرتمند روے بازویش نشست . برگشت و نگاه ڪرد ماتش برده بود _حاج حیدر ؟ حاج حیدر_چیہ بابا جان جن دیدے یا پرے؟ خودمم بعد خندید وگفت البتہ اگر پرے مرد هم داشتہ باشیم.چہ شود... این پیرِجوان چہ زیبا میخندید. بلند شد و او را محڪم در آغوش گرفت _حاجے ڪِے اومدین؟ باورم نمیشہ زیارت قبول حاج حیدر_امروز رسیدم ،قبول حق جوونمرد سرش را با درماندگے پایین انداخت _حاجے جوونمرد ڪجا بود؟ تو مردونگے خودم موندم . حاج حیدر او را از خودش جدا ڪرد و ڪنارش نشاند. دستش را گرفتہ بود. چہ خوب ڪہ ڪنار پیر ،مراد و استادش نشستہ بود. حمید میگفت حاج حیدر رسم زندگے را بہ من آموخت. او هم در غیاب حمید مأمنش حاج حیدر بود و غرفہ ے چوبے مغازه نجارے قدرے بہ سڪوت گذشت حاج حیدر_ دستات میگن حالت خرابہ ، دلت شڪستہ نہ؟ چہ خوب ڪہ دلت شڪستہ ، اصلا دلو نشڪنہ ڪہ بہش نمیگن خدا میخواد نیست شدنتو بببنہ ، تا سرتاپا خاڪ بشے و اون وقت ببینیش میدونے مرد ڪہ ڪم میاره ، آخرین جایے ڪہ میره ، میره پیش مادرش ...سرشو بہ زانو مادرش میزاره و گریہ میڪنہ التماس میڪنہ تا مادر براش دعا ڪنہ. بچہ سید! تو مگہ مادر ندارے؟؟؟ مادرتون پہلو شڪستہ است . سرتو رو پاش بزار و باهاش حرف بزن طوفان با این حرف انگار داغ دلش تازه شده باشد. سرش را بالا آورد و بہ قبر شہید گمنام چشم دوخت همانجا ڪنار قبر سرش را روے خاڪ گذاشت. شروع بہ حرف زدن و درد ودل ڪرد. آنقدر گریہ ڪرد تا چشمہایش بستہ شد. مادر پہلو شڪستہ ...مددے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا★ چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده . _اینجا ڪجاست ؟ بلند شدم و نشستم . دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم . روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت. بہ مغزم فشار آوردم من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ... الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟ تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ... از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود. چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد. یہ آن ترس برم داشت. _نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم. _تو خوبے؟هستے‌؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ آخہ امانتے ... امانت اربابم واقعا میترسیدم. چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم . _یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم . در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود. ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم. روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند. _اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد. _شما ڪے هستید چے از من میخواید؟ مرد_ڪم ڪم متوجه میشے گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت. _بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت. خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم. _تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم. مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم. خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد . مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم . _منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ پوزخندے زد: تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم . از اتاق بیرون رفت. نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم . سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم . دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم. با نفسم کلنجار میرفتم _از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟ _خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ _شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟ _نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم. _تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار . یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم . اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن یا مبدل السیئات بالحسنات بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم _کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود. صندلے را برداشت و رویش نشست . از نگاهش معذب بودم . "خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ." _من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ _من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم . مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده پس مسئلہ اینہا طوفانہ _شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟ اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد . _اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ عڪس ها را برداشتم . این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند. چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها... _یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟ مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم فقط سرتو پانسمان ڪردیم فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا★ چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده . _اینجا ڪجاست ؟ بلند شدم و نشستم . دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم . روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت. بہ مغزم فشار آوردم من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ... الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟ تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ... از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود. چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد. یہ آن ترس برم داشت. _نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم. _تو خوبے؟هستے‌؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ آخہ امانتے ... امانت اربابم واقعا میترسیدم. چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم . _یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم . در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود. ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم. روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند. _اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد. _شما ڪے هستید چے از من میخواید؟ مرد_ڪم ڪم متوجه میشے گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت. _بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت. خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم. _تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم. مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم. خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد . مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم . _منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ پوزخندے زد: تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم . از اتاق بیرون رفت. نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم . سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم . دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم. با نفسم کلنجار میرفتم _از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟ _خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ _شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟ _نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم. _تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار . یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم . اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن یا مبدل السیئات بالحسنات بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم _کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود. صندلے را برداشت و رویش نشست . از نگاهش معذب بودم . "خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ." _من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ _من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم . مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده پس مسئلہ اینہا طوفانہ _شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟ اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد . _اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ عڪس ها را برداشتم . این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند. چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها... _یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟ مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم فقط سرتو پانسمان ڪردیم فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 ما منتظر طوفانیم. ڪافیہ اون یہ قدم جلو بیاد .اگر اون نقشہ سایت رو بده ڪار حلہ طوفانے ڪہ من میشناسم عمرا چنین ڪارے ڪند. _شما بہ هدفتون نمیرسید مرد_خواهیم دید _لااقل بزارید بہ خانواده ام اطلاع بدهم ڪہ زنده ام. مرد_میدونے ڪہ نمیشہ خانم دڪتر از اتاق ڪہ بیرون میرفت گفت _بابڪ مراقبش باش، بلایے سرش نیارے،ما سالم میخوایمش بابڪ_خیالت راحت آقا بہ یاد صحبت هاے حاج آقا سعیدے افتادم: "_ اگر مجبور شدے باهاشون همڪارے ڪن " * من اما ماندم و یڪ دنیا فڪر وغصہ ... الان همہ متوجہ نبودنم شده اند. ڪاش از اول نبودم. روے تخت نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم . حال من از گریہ هم گذشتہ است .بہ حال خودم لبخند زدم. ڪاش از اول نبودم ، نبودم تا اینہمہ آدم بخاطر من زندگیشان را بہ باد ندهند. ڪاش نبودم تا دل دخترے عاشق نمیشڪست. "میخواے تا ڪجا منو بڪِشے با خودت! یعنے دوست داشتن تو اینقدر سختے داره؟ میبینے شڪایت نڪردم ، گلہ نڪردم ڪہ چرا من؟ ... دارم از جاے دلم میخورم . از جایےمیخورم کہ با دلم پےِ ڪسے دیگہ جز تو رفتم . الان هم از طرف اون داره برام میباره... شاید هم بہاے خیانتے بود ڪہ بہ فاطمہ ڪردم . خدایا من نمیخواستم زندگے ڪسے رو نابود ڪنم. خودت شاهد بودے ازدواجمون تو شرایط اضطرار بود ،راه دیگہ اے نداشتم . بعد هم ڪہ ڪنار ڪشیدم.خودت دیدے ازش بریدم .خودت دیدے قربانیش ڪردم . اما این حلقہ اتصال چرا پاره نمیشود ؟ چطور وقتے قربانیش ڪردم ، از وجودش بہ من بخشیدے؟ چقدر دست بہ دعا بردارم ؟شما از من خستہ نشدید؟ دلِ غریب را پیش چہ ڪسے باید بُرد؟ امیدِ غریبانِ تنہا منم اینجا غریبم غریب را بنواز ... **** سہ روز از اسارت من توسط گروهے گذشتہ بود ڪہ سرنخشان بہ شبڪہ هاے جاسوسے سیا و موساد وصل بود. این گروه زیر نظر دولت آمریڪا و اسراییل براے اهداف موشڪے ایران برنامہ داشتند و دنبال اطلاعات سرے و ساخت انواع موشڪ هاے نظامے بودند. سیدطوفان هم یڪے از اعضاے مهندسین سایت موشڪے بود. بنابراین از او اطلاعات میخواستند. چقدر سخت است قدم گذاشتن در راهے ڪہ آخرش را نبینے و ندانے چہ میشود. و من منتظر دریچہ اے بودم تا شاید از آن بہ سوے رهایے پرواز ڪنم. دریغ از آنڪہ رهایے من حڪم قفس را برایم داشت. در راهے پا گذاشتہ بودم ڪہ سرانجامم نامعلوم بود . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 طوفان ★ وقتے اونجا رسیدیم تمام انرژیم را براے دویدن جمع ڪردم تا یڪ بار دیگہ بتونم ببینمش. هنوز هم برایم عجیب بود ڪہ چرا علے رغم اطلاعات غلط، آنہا حُسنا را بہ همین راحتے رها ڪردند؟ وقتے نیروهاے نظامے از امن بودن خونہ اطمینان حاصل کردند ، وارد خونہ شدند .بہ محض صدا زدنم مطمئن شدم حُسنا اونجاست. با تمام توانے ڪہ در بدن داشتم دویدم . با دیدن حُسنا در آن وضعیت رمق از پاهایم رفت و بہ زمین افتادم . دوباره بلند شدم و بہ طرفش رفتم . براے یڪ مرد دیدن ناموسش در آن وضعیت سخت است. دستہایش بستہ بود و صورتش کبود و روبہ سیاهی میزد. نگاهش ڪہ بہ من افتاد پلڪهایش بستہ شد دست بہ سر گرفتم . _یا فاطمہ تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم .از نفس افتاده بودم. _خدایا این دختر چرا باید این قدر سختے بڪشہ؟ ... همش هم بخاطر من دستاشو باز کردند .دوتا مرد با لباس امداد جلو اومدند و میخواستند بزارنش روے برانڪارد تا خواستند بلندش ڪنند داد زدم _بہش دست نزنید ...خودم میذارمش میدونم محرمم نبود ولے مادر بچہ ام ڪہ بود. تو بین این همہ مرد غریب، منِ نامحرمِ آشنا ، محرم ترین بودم . مثل خودش وقتے پاهامو جا انداخت .از روے لباس بلندش ڪردم و روے برانڪارد گذاشتمش . با تنے خستہ و قلبے آزرده گوشہ اے نشستم .پاهامو دراز ڪردم و فقط پشت سر هم نفس عمیق ڪشیدم . _خدایا شڪرت سعید ڪنارم نشست . سعید_پاشو پاشو ببرمت خونہ ،خستہ اے _نہ میخوام برم بیمارستان سعید_خیلے لجبازے ،وقتے میگم بیا با وزارت همڪارے ڪن بخاطر این چیزاست. باید نقشہ هات جایے دیگہ اے باشہ ڪہ اگر اتفاقے افتاد خیالمون راحت باشہ _سعید فعلا حال ندارم منو برسون بیمارستان سوار ماشین شدم و شماره محسن و حبیب را گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف ڪردم. توے بیمارستان منتظر نشستہ بودم ڪہ خانواده حُسنا را دیدم با سرعت بہ این سمت مے آمدند. احسان از ڪنارم رد و تخت سینہ ام زد و گفت: فقط دعا ڪن چیزیش نشده باشہ نگاه من اما فقط بہ مادرش بود. پسرخالہ حُسنا با روپوش پزشڪے وارد اتاق شد. دوست نداشتم اونو ڪنارحُسنا ببینم. محسن وزهرا و حبیب هم پشت سر بقیہ رسیدند. مہرداد از اتاق خارج شد و بہ من نگاه غضبناڪے انداخت. مہرداد_بہ لطف شما هنوز بہوش نیومده، معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن احسان بلند شد ڪہ بہ طرفم بیاید سعید و حبیب و محسن جلویش را گرفتند. ڪاش جلویش را نمیگرفتند تا عقده اش را خالے ڪند. ‌زهرا داخل رفت و بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. داشت بہ سمت سرپرستارے میرفت. صدایش زدم_خانم ڪمالے برگشت بہ طرفم ، بادرماندگے پرسیدم _حالش چطوره؟ با دیدن حالت چہره ام نگاهش را بہ زمین دوخت. زهرا_ باید بهوش بیاد مشخص نیست. خجالت میڪشیدم بپرسم بالاخره دلم را بہ دریا زدم _بچہ چے؟ زهرا لحظہ اے سرش را بالا آورد .و نگاه معنادارے ڪرد. احتمالا با خودش میگوید :"چہ عجب آقاے پدرحرڪتے هم از تو دیدیم." زهرا_ تو سونوگرافیش قلبش میزد ولے متاسفانہ حُسنا خونریزے داره باید مراقبش بود.خیلے عجیبہ این بچہ تو چہ شرایطے زنده مونده .واقعا معجزه است. وقتے حُسنا میخواست سقطش ڪنہ گفت تو خواب بہم گفتن هدیہ امام حسینہ...باید مراقبش باشم. اسم سقط ڪہ آمد حالم بد شد .از اینڪہ حُسنا بخاطر من میخواستہ این بچہ را بیندازد ناراحت شدم. با خودم گفتم تو بودے چیڪار میڪردے؟ یہ دختر براے حفظ آبرویش بدون ازدواج قانونی بچہ دار شده ...باید چیڪار میڪرد؟ اینڪہ نگہش داشتہ خیلے شجاعت و جسارت میخواهد. سرمو تڪون دادم . "خدایا منو بخاطر همہ سهل انگاریام ببخش" از خستگے زیاد سرم را روے شانہ محسن گذاشتم و براے لحظہ اے چشمہایم روے هم رفت. صداهایے مے آمد.سریعا بیدار شدم . پرستارے میگفت بہ هوش اومده باید منتظر باشید. اول مادرش وارد شد .منم باید میرفتم تا خواستم بہ سمت در بروم احسان با من هم تنہ شد. نگاه معنادارے ڪرد ڪہ یعنے جرات دارے پاتو بزار توے اتاق. عقب گرد ڪردم و دوباره روے صندلے نشستم. دستامو بہ سرم گرفتم . چند دقیقہ ڪہ گذشت طاقت نیاوردم و بہ در اتاق نزدیڪ شدم صدایش مے آمد . حُسنا _بچہ ...بچہ ام حالش چطوره ؟تو رو خدا راستشو بگید؟گریہ میڪرد و قلب مرا از سینہ ام بیرون میڪشید ڪاش ڪنارش بودم و آرامش میڪردم . باید میرفتم درِ اتاق را باز ڪردم تا منو دید داد زد_ڪے گفتہ بیاد اینجا ؟بہش بگید بره .نمیخوام ببینمش، براے چے اومدے؟ اومدے ببینے بچہ اتو ڪشتم خیالت راحت بشہ بہ عروسیت برسے. زهرا و مادرش دستش را گرفتہ بودند . مہرداد بہ سمتم آمد و هلم داد _برو بیرون ،میبینے ڪہ نمیخواد ببینتت حبیب دستم را ڪشید و بیرونم برد. حبیب_بہش وقت بده، فعلا برو بزار استراحت ڪنہ باشہ میرم اما خودت را از من دریغ مڪن ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا روز بعد مرخص شد .اما استراحت مطلق داشت. خانواده اش بہ من اجازه دیدنش را ندادند.میگفتند باید حالش بہتر بشود. تو بیمارستان قبل از ترخصیش جلو مادرش خم شدم و دستش را بوسیدم . _حاج خانوم منو ببخشید حلالم ڪنید. من هیچوقت نمیخواستم اینجورے بشہ هر ڪارے از دستم بربیاد انجام میدهم. مادر حُسنا _ توڪلم بخداست. نمےدونم قراره چہ پیش بیاد مامان از من خواستہ بود تڪیف فاطمہ را مشخص ڪنم .چند بار باهاش صحبت ڪردم ڪہ بہ دیدن حُسنا برود اما مخالفت میڪرد . با من هم قہر ڪرده بود و جوابم را نمیداد. از آن طرف زن دایے وقتے ماجرا را شنید ڪلے حرف بارم ڪرد، اینڪہ اونجا دنبال هوسرانے بودے و دنبال موقعیت بودے بہ عیش و نوشت برسے . هرچقدر هم توضیح میدادم ،حرفهایم برایشان قانع ڪننده نبود .دست آخر حاج اقا پناهے و اقامحمود شریفے و خانمش را واسطہ قرار دادم ڪہ باهاشون صحبت کنند. بعد صحبتِ اونہا ، مامان یہ ڪم آرومتر شده بود اماباز هم با من سرسنگین بود. اصلا تمرڪز مناسبے براے ڪار ڪردن نداشتم.مداوم با امیر بخاطر طرح ها بحثمون میشد. سعید هم کہ رابہ راه میگفت بهترہ با ما همڪارے ڪنے. براے تسریع در ڪارهاے طلاق دستم جلو نمیرفت. ازطاهره خواستم بہ دیدن حُسنا برود. وقتے برگشت توے حیاط روے تخت نشستہ بودم .ڪنارم نشست و بہ فواره هاے حوض نگاه میڪرد. عمیق در فڪر بود _آبجے،حالش چطور بود؟ طاهره_خوب نیست،بد هم نیست این چند جملہ ، مرا قانع نمیڪرد. _هنوز نمیخواد منو ببینہ؟ طاهره_گفتہ اول باید با فاطمہ صحبت ڪنہ _بافاطمہ براے چے؟ طاهره_خودمم نمےدونم آه ڪشید... طاهره_این دختر چقدر تودار بوده ، اینهمہ سختے ڪشیده حاضر نبود بیاد بگہ ، هرڪسے بود پاشنہ دراین خونه رو از ریشہ میڪند .سروصدا میڪرد ، آبروریزے میڪرد. وقتے خودمو بہ جاش میزارم میبینم ڪہ واقعا سختہ براے حرف بقیہ هم باید زودتر ڪارے ڪنید. مادرحُسنا بہ اطرافیانش گفتہ ڪہ حُسنا چند ماه ازدواج ڪرده فقط چون شوهرش تو کار اطلاعاتہ نمیخواستن ڪسے بفهمن. بابا رحمان سینے بہ دست با دوتا استڪان چاے اومد و ڪنارمون نشست. سیدرحمان_ طاهره سادات رفتے ببینیش ؟ طاهره با سر تایید ڪرد . سیدرحمان_حالش چطوره؟ هرچہ زودتر باید تڪلیفشون رو مشخص ڪنیم. طاهره_بد نیست. استراحت مطلقہ ، خیلے هم حرف نمیزنہ ،مشخصہ خیلے فشار روش هست. هر دو بہ من نگاه میڪردند. سیدرحمان_طوفان بابا زودتر تڪلیف فاطمہ رو هم مشخص ڪن . تا اونہم بره سراغ زندگیش، دنبال ڪارهاے طلاق برو طاهره _بیچاره فاطمہ این وسط بد قربانے شد.زن دایے میگفت تو اتاق خودشو حبس کرده بیرون هم نمیاد دیگہ از بس این حرفہا رو شنیده بودم خستہ بودم. از سر جایم بلند شدم و ایستادم _بخدا خستہ شدم از شنیدن این حرفہا ... هر چے من میگم بازهم شماها حرف خودتون رو میزنید .مگہ من عمدا خواستم اینڪارو ڪنم. من اگر با فاطمہ هم عروسے میڪردم اون طرف حُسناقربانے میشد. اتفاقا بدتر میشد. میومدن و میگفتن یہ بچہ دارے . مگہ میشد اون بچہ رو بدون شناسنامہ بزرگ ڪرد؟ باید عقدش میڪردم. اون وقت فاطمہ پا بہ پاے من میسوخت. یہ ڪم منطقے فڪر ڪنید نہ احساساتے .بخدا من از سنگ نیستم دلم نمیخواد بہ ڪسے ظلم ڪنم. پدر جان شما ڪہ مردے اینو بہتر درڪ میکنید یہ چیزے بگو. چرا مامان راه بہ راه میره و میاد این حرفہا رو میزنہ؟ عقده هاے دلم براے بیرون آمدن راه باز ڪرده بودند _آسیدرحمان شما بگو، بگو چرا لیلا خانم پسرشو نمیبینہ فقط نگرانہ برادرزاده اش هست؟ یادتونہ میگفت اگر میخواے برے سوریہ و رضایت منو میخواے باید ازدواج ڪنے ؟ بعد هم گفت من آرزومہ فاطمہ عروسم باشہ ، وقتے گفتم نہ .گفت مادر اون دلش خیلے وقتہ پےِ توئہ . دل من مادرو نشڪن دقیقا رو نقطہ ضعفم دست گذاشت . گفت اگر میخواے ازت راضے باشم آرزومو برآورده ڪن . گفتم باشہ من ازدواج رو بہ دید تڪلیف میدیدم .برام فرقے نداشت فاطمہ یا یڪے دیگہ. بعد هم بہ محسن سپرد منو ایران پابند ڪنن و بگن بخاطر مسایل امنیتے ممنوع الخروجے و ما اجازه رفتن بہ سوریہ بہت نمیدیم. چرا براے طاها و طاهر اینجورے نمیڪنہ؟ فقط من؟ طاهره اشڪ میریخت _مامان ڪہ چیزے نمیگہ _چیزے نمیگہ ولے نگاهش وبے محلے و آه آه ڪشیدناش از صد تا فحش و ڪتک برام بدتره. _بعضے وقتہا دلم میخواد از اینجا دل بڪنم و برم ...از همہ خستہ شدم از قضاوتہاے شخصے آدمہا ... نمیدونم اصلا آینده زندگیم قراره چطورے باشہ . پوزخند زدم: مردم میگن بہ بہ مہندس نخبه سپاهه ، مهندس موشکے پس عجب زندگے داره نمیدونن ڪہ خونہ ما از درون ابر است و برون آفتاب ... اگر قراره مامان همینجورے ادامہ بده بگہ ازت راضے نیستم وحلالت نمیڪنم...من میرم و پشت سرم هم نگاه نمیڪنم . از همه بریدم ... اینہم روش . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا روز بعد مرخص شد .اما استراحت مطلق داشت. خانواده اش بہ من اجازه دیدنش را ندادند.میگفتند باید حالش بہتر بشود. تو بیمارستان قبل از ترخصیش جلو مادرش خم شدم و دستش را بوسیدم . _حاج خانوم منو ببخشید حلالم ڪنید. من هیچوقت نمیخواستم اینجورے بشہ هر ڪارے از دستم بربیاد انجام میدهم. مادر حُسنا _ توڪلم بخداست. نمےدونم قراره چہ پیش بیاد مامان از من خواستہ بود تڪیف فاطمہ را مشخص ڪنم .چند بار باهاش صحبت ڪردم ڪہ بہ دیدن حُسنا برود اما مخالفت میڪرد . با من هم قہر ڪرده بود و جوابم را نمیداد. از آن طرف زن دایے وقتے ماجرا را شنید ڪلے حرف بارم ڪرد، اینڪہ اونجا دنبال هوسرانے بودے و دنبال موقعیت بودے بہ عیش و نوشت برسے . هرچقدر هم توضیح میدادم ،حرفهایم برایشان قانع ڪننده نبود .دست آخر حاج اقا پناهے و اقامحمود شریفے و خانمش را واسطہ قرار دادم ڪہ باهاشون صحبت کنند. بعد صحبتِ اونہا ، مامان یہ ڪم آرومتر شده بود اماباز هم با من سرسنگین بود. اصلا تمرڪز مناسبے براے ڪار ڪردن نداشتم.مداوم با امیر بخاطر طرح ها بحثمون میشد. سعید هم کہ رابہ راه میگفت بهترہ با ما همڪارے ڪنے. براے تسریع در ڪارهاے طلاق دستم جلو نمیرفت. ازطاهره خواستم بہ دیدن حُسنا برود. وقتے برگشت توے حیاط روے تخت نشستہ بودم .ڪنارم نشست و بہ فواره هاے حوض نگاه میڪرد. عمیق در فڪر بود _آبجے،حالش چطور بود؟ طاهره_خوب نیست،بد هم نیست این چند جملہ ، مرا قانع نمیڪرد. _هنوز نمیخواد منو ببینہ؟ طاهره_گفتہ اول باید با فاطمہ صحبت ڪنہ _بافاطمہ براے چے؟ طاهره_خودمم نمےدونم آه ڪشید... طاهره_این دختر چقدر تودار بوده ، اینهمہ سختے ڪشیده حاضر نبود بیاد بگہ ، هرڪسے بود پاشنہ دراین خونه رو از ریشہ میڪند .سروصدا میڪرد ، آبروریزے میڪرد. وقتے خودمو بہ جاش میزارم میبینم ڪہ واقعا سختہ براے حرف بقیہ هم باید زودتر ڪارے ڪنید. مادرحُسنا بہ اطرافیانش گفتہ ڪہ حُسنا چند ماه ازدواج ڪرده فقط چون شوهرش تو کار اطلاعاتہ نمیخواستن ڪسے بفهمن. بابا رحمان سینے بہ دست با دوتا استڪان چاے اومد و ڪنارمون نشست. سیدرحمان_ طاهره سادات رفتے ببینیش ؟ طاهره با سر تایید ڪرد . سیدرحمان_حالش چطوره؟ هرچہ زودتر باید تڪلیفشون رو مشخص ڪنیم. طاهره_بد نیست. استراحت مطلقہ ، خیلے هم حرف نمیزنہ ،مشخصہ خیلے فشار روش هست. هر دو بہ من نگاه میڪردند. سیدرحمان_طوفان بابا زودتر تڪلیف فاطمہ رو هم مشخص ڪن . تا اونہم بره سراغ زندگیش، دنبال ڪارهاے طلاق برو طاهره _بیچاره فاطمہ این وسط بد قربانے شد.زن دایے میگفت تو اتاق خودشو حبس کرده بیرون هم نمیاد دیگہ از بس این حرفہا رو شنیده بودم خستہ بودم. از سر جایم بلند شدم و ایستادم _بخدا خستہ شدم از شنیدن این حرفہا ... هر چے من میگم بازهم شماها حرف خودتون رو میزنید .مگہ من عمدا خواستم اینڪارو ڪنم. من اگر با فاطمہ هم عروسے میڪردم اون طرف حُسناقربانے میشد. اتفاقا بدتر میشد. میومدن و میگفتن یہ بچہ دارے . مگہ میشد اون بچہ رو بدون شناسنامہ بزرگ ڪرد؟ باید عقدش میڪردم. اون وقت فاطمہ پا بہ پاے من میسوخت. یہ ڪم منطقے فڪر ڪنید نہ احساساتے .بخدا من از سنگ نیستم دلم نمیخواد بہ ڪسے ظلم ڪنم. پدر جان شما ڪہ مردے اینو بہتر درڪ میکنید یہ چیزے بگو. چرا مامان راه بہ راه میره و میاد این حرفہا رو میزنہ؟ عقده هاے دلم براے بیرون آمدن راه باز ڪرده بودند _آسیدرحمان شما بگو، بگو چرا لیلا خانم پسرشو نمیبینہ فقط نگرانہ برادرزاده اش هست؟ یادتونہ میگفت اگر میخواے برے سوریہ و رضایت منو میخواے باید ازدواج ڪنے ؟ بعد هم گفت من آرزومہ فاطمہ عروسم باشہ ، وقتے گفتم نہ .گفت مادر اون دلش خیلے وقتہ پےِ توئہ . دل من مادرو نشڪن دقیقا رو نقطہ ضعفم دست گذاشت . گفت اگر میخواے ازت راضے باشم آرزومو برآورده ڪن . گفتم باشہ من ازدواج رو بہ دید تڪلیف میدیدم .برام فرقے نداشت فاطمہ یا یڪے دیگہ. بعد هم بہ محسن سپرد منو ایران پابند ڪنن و بگن بخاطر مسایل امنیتے ممنوع الخروجے و ما اجازه رفتن بہ سوریہ بہت نمیدیم. چرا براے طاها و طاهر اینجورے نمیڪنہ؟ فقط من؟ طاهره اشڪ میریخت _مامان ڪہ چیزے نمیگہ _چیزے نمیگہ ولے نگاهش وبے محلے و آه آه ڪشیدناش از صد تا فحش و ڪتک برام بدتره. _بعضے وقتہا دلم میخواد از اینجا دل بڪنم و برم ...از همہ خستہ شدم از قضاوتہاے شخصے آدمہا ... نمیدونم اصلا آینده زندگیم قراره چطورے باشہ . پوزخند زدم: مردم میگن بہ بہ مہندس نخبه سپاهه ، مهندس موشکے پس عجب زندگے داره نمیدونن ڪہ خونہ ما از درون ابر است و برون آفتاب ... اگر قراره مامان همینجورے ادامہ بده بگہ ازت راضے نیستم وحلالت نمیڪنم...من میرم و پشت سرم هم نگاه نمیڪنم . از همه بریدم ... اینہم روش . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 امشب قرار بود خانواده حسینے مثلا براے خواستگارے بیایند. چہ خواستگارے غریبے ... حالِ خوبے نداشتم.استرس عجیبے تمام وجودم را گرفتہ بود. لباس پوشیدم و چادرِ سفیدم را بہ سر ڪردم. مامان و زهرا وسایل پذیرایے را آماده ڪرده بودند. صداے زنگ در اضطرابم را دوچندان ڪرده بود. پے در پے نفس میڪشیدم. زهرا_چتہ حُسنا ؟ تو ڪہ باید خیالت راحت باشہ ، این خواستگارے فرمالیتہ است .ڪار شما از خواستگارے و عقد وعروسے و زفاف هم گذشتہ ... بچہ تون رو باید داماد ڪنید. از حرف زهرا هم خنده ام گرفتہ بود و هم دلگیر شدم. منم دوست داشتم مثل بقیہ دخترها مراسم خواستگارے درستے داشتہ باشم. صداے زنگ در بلند شد و پشت بند آن هم ورود مهمانان . دم در همراه مامان و زهرا ایستاده بودم .نمیتونستم تو اتاق بمانم و با این تعداد مهمان بعدا روبہ رو شوم. دایے حبیب در را باز ڪرد و ابتدا آقاے حسینے وارد شدند از همان بدو ورود لبخند بہ لب داشت . پشت سرش هم حاج محسن و بعد هم مادر طوفان و طاهره و نرگس طاهره لبخند بہ لب مرا بوسید و آرام دست بہ شڪمم ڪشید. خجالت ڪشیدم اما مادرش لبخند تلخے بر لب داشت. پس طوفان ڪجاست؟ قلبم تند تند میزد. ڪسے نبود بپرسد پس او ڪجا مانده؟ دایے حبیب بہ دادم رسید . حبیب_پس سیدطوفان ڪجاست؟ حاج محسن خندید و گفت: جامون تو آسانسور نبود فرستادیمش از پلہ ها بیاد. همان موقع زنگ در بہ صدا در آمدو طوفانِ سرنوشتِ من از پشت در با سبد گل ظاهر شد. "بخت بازآید از آن در ڪہ یڪے چون تو در آید ★روےِ زیباے تو دیدن در دولت بگشاید ★ صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را★ تا دگر مادر گیتے چو تو فرزند بزاید " کت و شلوار مشکے و بلوز سفیدے پوشیده بود. خیلی مرتب و آراستہ با تہ ریشے کہ آنکارد کرده بود . دل ربایے و دلم اے واے سر بہ زیر داخل شد.بہ همہ سلامے از راه دور کرد بقیہ سرپا ایستاده بودند. بہ طرف من قدم برداشت... ڪم مانده بود قلبم از چارچوب سینہ ام بیرون بزند. یعنے جلو همہ میخواهد این گلہا را بہ من بدهد؟ جنین درشڪمم شروع بہ تڪان خوردن ڪرده بود. او هم از دیدن پدرش خوشحال بود. من اما بیقرار ... آشفتہ و پریشانش بودم. از نگاهم حالم را فہمید .با لبخند برلب روبہ رویم ایستاد ، دستش را دراز ڪرد و سبد گل را بہ دستم داد. طوفان_بفرما بانو دستم میلرزید _ممنون از کنار گل ها چشمانش را باز و بستہ کرد و لب زد طوفان_آروم باش گل را از دستش گرفتم و بہ زهرا دادم . از ڪنار احسان ڪہ گذشت . احسان دستش را فشرد و آرام گفت: منو ببخش اگر اونجورے برخورد ڪردم. طوفان_نہ اشڪال نداره ،ڪار خوبے ڪردے برادر باغیرت ڪنار مامان نشستم .طوفان هم ڪنار مادرش و روبہ روے من نشستہ بود. سرم را بالا آوردم ونگاهش کردم، لبخندش را بہ سختے جمع و جور میڪرد. اگر ڪسے نبود حتما ڪنایہ اے بہ من میزد. مادرطوفان روبہ مادرم ڪرد و گفت : لیلاخانوم_ببخشید من سیاه پوش اومدم اینجا، آخہ هنوز چہلم برادرم نشده .صلاح دونستیم زودتر تڪلیف این دوتا جوون رو مشخص ڪنیم. مامان_بلہ ،خواهش میڪنم. پدرطوفان شروع بہ حرف زدن ڪرد. بابت اتفاقے ڪہ در سفر ڪربلاے ما پیش آمد اظہار شرمندگے ڪرد و گفت: سیدرحمان_بہتره با شرایط پیش اومده هرچہ زودتر اینہا شرعا و قانونا زن وشوهر بشن. مامان بہ دایے اشاره ڪرد . دایے سرفہ اے ڪرد و گفت: _اگر اجازه بدید من میخوام چند ڪلمہ با سیدطوفان صحبت ڪنم. پدرومادرش تایید ڪردند و دایے حبیب، طوفان را بہ اتاق من برد. هرچہ بود تذڪرات مادر بود ڪہ دایی حبیب آن را بہ طوفان منتقل میڪرد. بعد ازچند دقیقہ از اتاق بیرون آمدند.طاهره سادات فورا بلند شد و گفت اگر اجازه بدید این دو نفر هم برن تو اتاق یہ ڪم صحبت ڪنند . طوفان با لبخند بہ خواهرش نگاه میڪرد. مامان اجازه داد ، طاهره سادات دست مرا گرفت و ڪشان ڪشان مرا بہ طرف اتاقم برد وسط اتاق ایستاده بودیم ڪہ طوفان هم وارد شد. طاهره چرخید بہ طرفم و دست بہ شڪمم گذاشت و گفت. _قربون این کوچولو بشم من .حالش چطوره؟ لبم رابہ دندان گرفتم ،از شرم و خجالت گونہ هایم داغ ڪرده بود. بہ طرف طوفان برگشت و گفت : فندق عمہ بہ باباش سلام میڪنہ طوفان دست در جیبش کرده بود و با سرے ڪج لبخند عمیقے زد و نگاهم ڪرد.معذب بودنم را ڪہ دید با همان لبخند سرش را پایین انداخت. توان ایستادن نداشتم بہ سمت تخت رفتم ونشستم ،طاهره حالم را ڪہ دید از اتاق خارج شد. خواستم بگویم نہ نرو ...بمان . من از خلوت دوباره میترسم. تمام بدنم میلرزید ، دوباره همان ترسِ خلوت اولم با طوفان سراغم آمده بود. سرم را پایین انداختہ بودم . روے تخت ڪنارم نشست. هردو ساڪت بودیم چند بار عمیق نفس ڪشید . طوفان_چقدر اینجا آرومم، خدا شما را خلق ڪرده براے آرامش من چندبار زیر لب گفت: الحمدلله ...الحمدلله...الحمدللہ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ وقتے سڪوت مرا دید بلند شد و دور اتاق چرخے زد . برگشت و با فاصلہ ڪم ڪنارم نشست. دستاشو بہ هم قفل کرده بود. طوفان_حُسنا خانوم میخوام منو ببخشے بخاطر همہ ے سختے هایے ڪہ ڪشیدے ،بخاطر همہ بلاهایے ڪہ سرت آوردم . نمےدونے اون روزها چہ ڪشیدم . داشتم دیوونہ میشدم. تو هم نمیدونے چہ بلاهایے سر من اومد. طوفان_هیچوقت فڪر نمیڪردم دلم اینجورے براے ڪسے پر بگیره و بره . میدونے میخوام اعتراف بڪنم. حقیقتش من تا حال عاشق نشدم ، یعنے اصلا نمیدونستم چے هست؟ حتے ازدواجم هم با ...با فاطمہ حقیقتا بدون عشق بود.ببخشید اسمشو آوردم نمیخواستم ناراحت بشے فقط جہت درک بہتر بود( من بہ ازدواج بہ دید تڪلیف همیشہ نگاه میڪردم .الان هم همینطورم ولے خب دروغ چرا یڪے بدجور دلمو لرزوند. از همون اول ڪہ دیدمت خاص بودے. اومد جلوم زانو زد. لبہ ے چادرم رو بہ دست گرفت و گفت _منو میبخشے؟حلالم میڪنے؟ نمیتونستم جوابش بدهم با سر تایید ڪردم . خم شد و چادرم رو بوسید . طوفان_خب خانم حُسنا حڪیمے این بار بدون هیچ اجبارے ، همدمم میشے؟ داشت از من خواستگارے میڪرد. خنده ام گرفتہ بود. براے اذیت ڪردنش وقت مناسبے بود. اخمِ ساختگے ڪردم و گفتم _اگر دست من بود ڪہ جوابم نہ بود. این بار هم با اجباره ...فقط بخاطر این بچہ احساس ڪردم لبخندش جمع شد طوفان_ یعنے اینقدر بدم؟ بلند شد وایستاد طوفان_درستہ من لیاقت تو رو ندارم . میخواست بیرون برود ولے سریع برگشت بہ سمتم  و با جدیت گفت : طوفان_چہ بخواے ،چہ نخواے زن منے .هیچ حرفیم نباشہ نگاهمون مستقیم بہ چشماے هم بود.لبم بہ خنده کش مے آمد ولے مانع میشدم ڪہ باز بشہ . عجب اخمے داشت.ولے چشماش میخندید لبم را بہ دندان گرفتم . طوفان_جلوشو نگیر بزار باز بشہ ابروهام بالا پرید این بار واقعا خنده ام گرفت .خندیدم وگفتم _عجب دیڪتاتورے هستید ڪنارم نشست . طوفان_شما کنارم باش ، همہ جا را دموڪراسے اعلام میڪنم. _لابد مثل فرانسہ ؟ طوفان_نہ استغفراللہ اونجا ڪہ ڪُشت و ڪشتاره ، لااقل یہ ڪم خشونتش ڪمتر باشہ داشتم فڪر میڪردم ڪجا رو بگم. طوفان_اینہا رو ولش کنید فقط بگو ببینم ، من واقعا دارم پدر میشم؟خودمم هنوز باور ندارم شیرینے خوشے در وجودم احساس میڪردم. _منم باورم نمیشہ بین این همہ تلاطم و سختے این هنوز هست و قلبش میزنہ طوفان_نمیدونے دختره یا پسره ؟ _پسره ...سیدعلے طوفان_واقعا؟ عمیقا نفس میکشید ...خدایا باورم نمیشہ ... وایسا ببینم اسمم واسش انتخاب ڪردے ؟با اجازه ڪے؟ –با اجازه خودم خیلے جدے گفت طوفان_میدونید ڪہ انتخاب اسم با پدره،چطورے بدون مشورت با من انتخاب ڪردی؟ برگشتم سمتش و با جدیت گفتم _نخیرم ،اینہمہ من سختے هاشو بڪشم ،اسمشو شما بزارے ؟اصلا عادلانہ نیست. ڪجا بودید اون موقع ڪہ ضعف و درد و دلہره هاشو من ڪشیدم؟ چقدر استرس تحمل ڪردم؟ اون موقع ڪہ ترسیدم ڪجا بودے؟...اون موقع ڪہ ڪتڪم زدند . من از آبروم گذشتم . نمیدونم چطور اشڪے از گوشہ چشمم بہ پایین افتاد. نگاهش بہ اشڪم افتاد .چشماشو با درد بست . بہ جلو خم شد. دستاشو بہ زانو تڪیہ داد و بہ پیشانے گرفت طوفان_خدا منو نبخشہ، من طاقت درد ڪشیدناتو ندارم.حتے شنیدنش هم عذابم میده من غلط بڪنم بخوام نظر بدهم . تا ابد نوڪرتم. حسُنا زودتر تمومش کن ،تحمل این دورے رو اصلا ندارم. این خواستگارے ما بود. چہ روزگار غریبے ، در خواستگارے درباره اسم پسرمان بحث میڪردیم . چہ سرنوشت عجیبے داشتیم من و او ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 📿پرش زمانے حدودا یڪسالہ وسایلم را توے چمدان ڪوچڪم چیدم . من از همہ دنیا فقط یڪ تسبیح داشتم یڪ تسبیح سبز شاه مقصود ڪہ دلم بہ بند بند مہره هایش بند بود. روز خواستگارے لحظہ آخر ڪہ داشت از اتاق بیرون میرفت برگشت و بہ تخت اشاره ڪرد طوفان_"اون تسبیح رو اونجا جا گذاشتم ڪہ بگم یادت باشہ دلم اینجا جا مونده ،منتظرم نذار " اشڪم چڪید روے شاه مقصود نہ الان وقت مرور خاطرات نیست. وقتے ازش پرسیدم: "طوفانِ عشق ، چرا شاه مقصود؟" تسبیح را بین دستانم انداخت . دستش را بین انگشتانم برد و دانہ هاے تسبیح را بہ حرڪت در آورد: _"شاه مقصود خواص زیادے داره ، یڪیش ایجاد صلح و دوستیہ ، یڪیش رفع نگرانے و رسیدن بہ آرامشہ ، تو ڪسب و ڪار هم اثر مثبت داره" _پس اینڪہ من و تو شب و روز در صلح وصفا با هم حرف میزنیم احتمالا از اثرات شاه مقصوده دیگہ؟ خندید و دلم را مثل همیشہ ربود ، نگاه شیطونے ڪرد و گفت: _نہ دیگہ اون از اثرات چیز دیگہ است. _از اثرات چیہ اون وقت؟ طوفان_ازاثرات زندگے ڪردن با یہ زن زشت و بداخلاقہ از سر سجاده بلند شد و فورا پا بہ فرار گذاشت . دمپاییم را درآوردم و دنبالش دویدم. دور میز میچرخید _بگو غلط ڪردم طوفان_نمیگم _نمیگے نہ؟ باشہ عواقبش پاے خودتہ. دنبالش دویدم و او هم مثل بچہ ها از روے مبل میپرید. طوفان_دختر خانم ندو برات خوب نیست. یہ لحظہ زیر دلم درد گرفت ولے توجہے نڪردم. طوفان_سُرور خانم بہ فریادم برس زشت و بداخلاق ڪہ بود دست بہ زنم داره. (سرور خانم همسایہ مابود) حرصم گرفت ،دمپایے را پرتاب ڪردم و واقعا بہ مچ پایش خورد . پاشو بہ دست گرفت. طوفان_آے ،آے ...پسرم ڪجایے ڪہ مادرت قصد جونم ڪرده نفس ڪم آوردم. دست بہ ڪمر گرفتم. زیر دلم درد میڪرد. دست بہ شڪم گرفتم. _آے طوفان_آخ دلم خنڪ شد ، پسرم داره حسابتو میرسہ . بزن بابا جون ،بزن بہ حالت قہر رویم را برگرداندم و بہ اتاق رفتم. روے تخت دراز ڪشیدم. ڪاش همیشہ قہر میڪردم برایت و تو برایم شعر میخواندے ★ موبایلم زنگ خورد. _بله رضایے_سلام خانم حڪیمے ، من پایین منتظرتون هستم. تسبیح را روے قلبم میگذارم و عطرش را بہ وجودم سرازیر میڪنم. با شاه مقصود همہ جا بوے تو مے آید. چمدان کوچکم را برمیدارم و شاه مقصود را بین دستانم سفت میگیرم، مبادا از من جدا شوے . چادرم را مرتب میڪنم و بہ پایین میروم. آقاے رضایے چمدانم را در صندوق عقب میگذارد و من سوار میشوم. استارت میزند و من از دیوارهاے این شہر دور میشوم . شاه مقصود را میچرخانم * صدایش از توے حال مے آید. طوفان_قہر قہرو شام چے داریم؟ _هیچے، بہ همون خانم خوشگلت بگو برات غذا درست ڪنہ چند ثانیہ بعد دستے دور ڪمرم پیچیده مےشود و ڪنار گوشم زمزمہ میڪند طوفان_اون خانم خوشگلہ ڪار داره نمیتونہ حرصم گرفتہ بود _پس نون و دندون بخور شب هم برو پیش همون خوشگلہ _وقتے حرص میخورے مثل بچہ ها میشے جوابش را ندادم. خواستم دستش را از ڪمرم جدا ڪنم ڪہ اجازه نداد. _برو ڪنار طوفان _نوچ _ولم ڪن طوفان_نچ _چرا؟مگہ نگفتے زشت و بداخلاقم پس چرا ولم نمیڪنے؟ طوفان_چون میخوام پیش خانم خوشگلم باشم _آهان صحبت شڪم ڪہ وسط میاد حرفات یادت میره منم میشم خوشگل منو بہ سمت خودش چرخوند با لبخند نگاهم میڪرد . دست زیر چانہ ام برد و صورتم را بہ سمت خودش برگرداند با دستهایش از روے بینے ام تا پایین چانہ ام دست ڪشید یڪ خط صاف ... طوفان_تو تاج سرے ...من غلط بڪنم بہت نسبت ناروا بزنم. خوشگل تر از تو، توےعالم ندیدم . "باید بگم توے آسمونہا بودم اون لحظہ یا نہ؟" طوفان_خودت میدونے دوس دارم اذیتت ڪنم ڪہ تو قہر ڪنے و من بیام نازتو بڪشم بعد هم صدایش را بہ آواز خواندن بلند ڪرد : من پریشان شده ے موے پریشان توأم ڪفر اگر نیست بگویم ڪہ مسلمان توأم من گرفتار تو و موے سیاه تو شدم منِ سرڪش بخدا رام و براه تو شدم _موهاے من کہ سیاه نیست. طوفان_خب این تمثیلہ ... بازهم بہ آواز خواند: _ من مست همین موهاے زیتونے تو شدم . ** _رسیدیم صداے رضایے مرا از خاطراتم بیرون آورد. بالاخره بہ شہرم برگشتم. اینجا بوے تو عجیب مے آید . جلو ساختمانے نگہ داشت. پیاده شدم و چمدان را برایم بالا آورد. آسانسور را براے من زد و خودش از پلہ ها بالا آمد. طبق سوم روبہ روے در قہوه اے بزرگ ایستادیم. در باز شد و داخل رفتیم. آقاے سعیدے با خانم غفورے ڪہ مرضیہ صدایش میزدم بہ استقبالم آمدند . سعیدے_خوش اومدے دخترم ، امیدوارم بپسندے ، هم ڪوچیک و جمع و جوره هم بہرحال یہ سقف براے شماست. خانم غفورے هم کہ پیشت هست. _ممنون اطراف را نگاهے مے اندازم یڪ حال نسبتاکوچک با یک دست مبل ،آشپزخانہ اپن ، دوتا اتاق خواب ڪوچڪ هرڪدام با دو تخت. این خونہ با خونہ من فرق داشت. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 غفورے_حُسنا جان این اتاق ڪہ پنجره داره براے شما ،یہ ڪم بزرگتره دلت ڪہ بگیره پنجره رو باز میڪنے منظره خوبے داره چہ خوب ڪہ تو هم میدانے دل من خیلے وقت است ڪہ میگیرد. چمدانم را در اتاق گذاشتم و روے تخت نشستم. شقیقہ هایم را ماساژ دادم. خستہ بودم از بی خوابے هاے شبانہ . روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم . بازهم هجوم خاطرات گذشتہ ... * بعد از سہ چہار روز ڪارهاے مربوط بہ عقد انجام شده بود. من ڪہ نمیتونستم بیرون بروم و سیدطوفان خودش و طاهره سادات و مامان دنبال ڪارهاے من بودند. قرار بود یہ عقد ساده و مختصر در منزل ما برگزار بشہ. حلقہ ام را با عڪسے ڪہ طوفان فرستاده بود انتخاب ڪردم . مامان هم چند دست لباس و چادر سفید برایم خریده بود. روز عقد الہام مرا بہ آرایشگاه برد و بہ قول خودش ڪمے بہ صورتم صفا داد. پیراهن بلند سفید حریرے پوشیده بودم .با روسرے سفید ، چادرم را برداشتم و سرم ڪردم . قرار بود حاج آقا پناهے خطبہ عقد ما را بخواند اینبار دائم . از اتاق بیرون اومدم و روے صندلے نشستم.سفره کوچکے پهن ڪرده بودند. الہام گفتہ بود از ظرف عسل نمیگذرم باید در سفره ات باشد. دراین چند روز تماس هاےپے درپے ڪامران الہام را ڪلافہ ڪرده بود. موقع چیدن سفره حالش گرفتہ بود. _الہام جان، پڪرے؟چے شده؟ الہام_ڪامران دست از سرم بر نمیداره.تو دانشگاه ،خیابون ،همه جا دنبالمہ و جلومو میگیره دیگہ ڪلافہ ام ڪرده . یعنے وقتے میبینمش حالم بہم میخوره ازش متنفر شدم .آدم اینقدر ذلیل _تو همون آدم عاشق نبودے میگفتے نمیتونم فراموشش ڪنم؟ الہام_اون براے اوایل بود. خب بہش وابستہ بودم فقط ، یعنی از اینڪہ این ڪارها رو میڪنہ اینقدر بدم میاد . واقعا خداروشڪر میڪنم کہ فہمیدم بدردم نمیخوره. اصلا براش قابل هضم نیست ڪہ میگم ما بدرد هم نمیخوریم .میگہ اینقدر باهم بودیم و بہم گفتے دوستت دارم دروغ بود؟میگم خب اون بخاطر ارتباطمون بہم وابستہ شده بودیم .خب،اون دوره رو گذاشتن براے شناخت .نمیبینے مداوم باهم ڪل ڪل داریم. من هرچے فڪر میڪنم معیارهام بہت نمیخوره . میدونے چے میگہ ؟ میگہ هرچے تو بخواے من همون میشم. خب من عمرا چنین آدمی روبخوام ڪہ بخاطر من خودشو عوض ڪنہ.تازه اومده تلاش ڪنہ عوض شہ اصلا نمیتونہ خیلے بچہ است. میگہ نمیزارم ازدواج ڪنے. خداروشڪر ڪہ شیرازه .دیگہ پامو شیراز نمیزارم دنبال ڪارهاے انتقالیمم _میبینے اینڪہ بہت میگفتم خوبہ آدم عاقلانہ انتخاب ڪنہ براے این بود ڪہ این دردسرها رو نداره .اول عقل ،بعد احساس . اون پسر بخاطر حرفہا و رفتارهاے تو دلش رفتہ حالا جمع ڪردن این ماجرا چقدر سختہ. الہام_حُسنا برام دعا ڪن سر سفره عقد _دعا میڪنم، تو هم تا میتونے استغفار ڪن و براش دعا ڪن و صدقہ بده زنگ در خبر از آمدن مهمانہا میداد. مهمانان آن شب خانواده طوفان بودند بہ اضافہ حاج اقا پناهے و خانم دڪتر. طاها و خانمش براے عقد ما از بندرعباس بہ اینجا آمده بودند. برادرش خیلے مرد آرام و ڪم حرفے بود. برعڪس طاهر ڪہ خیلے شوخ و بذلہ گوبود. مریم، خانم آقا طاها هم سرگرم پسرڪوچڪش مرصاد بود. لیلا خانم لباس سیاهش را بہ اصرار طاهره موقتا درآورده بود. بعد از صحبت و قرار بر سر مہریہ ڪہ من ۱۴سڪہ گفتہ بودم و یڪ سفر ڪربلا حاج آقا خطبہ را شروع ڪرد بسم اللہ الرحمن الرحیم النکاح السنتے ... "میبینے هنوز خاطرات شیرین زندگیم جلو چشمانم رژه میروند. هنوز تحمل فڪرڪردن بہ خاطرات تلخ راندارم، بے وفا لااقل یہ خبر از من بگیر" حاج آقا پناهے_خانم حڪیمے وڪیلم؟ _با توکل بخدا و با اجازه امام زمان بله تسبیح را در دستش گذاشتم . _اینہم دلِ جامونده تون طوفان_دل جامونده ام ڪہ اینجا ڪنارم نشستہ خداروشکر کہ مال من شدے مشغول دعا ڪردن شد. "بہ حلقہ ام نگاه میڪنم .هنوز از دستم جدا نشده .من هنوز بہ تو تعہد دارم اما تو ... اصلا حواست بہ من هست؟" _اصلا خوشم نمیاد ازاین مردهایے ڪہ متاهل اند و حلقہ نمیپوشن. مرد باید حلقہ اش دستش باشہ. همیشہ دستت ڪن باشہ؟ طوفان_چشم خانم مگہ جرأت دارم نپوشم. طاهره سادات حلقہ ها را جلویمان گذاشت . طوفان دست برد و حلقہ ظریف مرا برداشت. دستامو بہ دست گرفت و دستم ڪرد. دستم را گرفتہ بود و رها نمیڪرد. _زشتہ بزار میخوام حلقہ ات رو دستت ڪنم. بزور دستم را ڪشیدم و حلقہ اش را دستش ڪردم. الہام ظرف عسل را برداشت و چشمڪے زد . اینجا رو دیگہ نمیتونستم ، جلو بقیہ خیلے خجالت میڪشیدم اما من همیشہ براے هرچیزے راه حلے داشتم ظرف عسل را جلویم گرفتم و دست چپم را داخل ظرف بردم .طوفان بہ سمتم برگشتہ بود وبا لبخند نگاهم میڪرد .بادستِ راستم چادرم را لحظہ اے بالا آوردم و جلو صورتمان گرفتم . بہ سرعت هرچہ تمام عسل را در دهانش گذاشتم . شیرینے زندگانے ما پنهانے بود مگر؟ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═
♡﷽♡ 💜 🍃 نصف شب با درد بدے در سینہ ام از خواب پریدم. بلند شدم و دنبال قرص مسڪن میگشتم. بخاطر باقے ماندن شیر ، سینہ ام دچار عفونت و تورم شده بود. چراغ آشپرخونہ رو روشن ڪردم ڪہ مرضیہ از اتاق بیرون اومد مرضیہ_دنبال چے میگردے؟ _مسڪن میخوام درد دارم مرضیہ_بیا برو بشین من برات پیدا میڪنم . روے مبل نشستم . اگر الان سیدعلے بود ...من اینجور ... بہ یاد نوزاد چہارماهہ ام افتادم دلم گرفت.بہ اتاق رفتم و گوشیم را برداشتم ، عڪسش را باز ڪردم و نگاهش ڪردم. _مامان قربونت بره ...ڪجایے ڪہ طاقت دوریتو ندارم .الهے بمیرم ڪہ بے مادرے ... گشنتہ، ڪے بہت شیر میده؟ سرم را روے تخت گذاشتم از دلتنگے پسرم بغضم ترڪید و هق هق گریہ ام بلند شد. مرضیہ لیوان آب و قرص را ڪنارم گذاشت. روے تخت نشست. مرضیہ_پاشو عزیزم ،پاشو اینوبخور ،کمپرس آب گرم برات گذاشتم بعد بزار رو سینہ ات _مرضیہ فردا زنگ میزنم فاطمہ ، سیدعلے رو برام بیاره، یڪ هفتہ گذشتہ ،دیگہ طاقت ندارم مرضیہ_باشہ اون بنده خدا هم از ڪار و زندگے افتاده ... _میدونم ، اگر فاطمہ نبود، نمیدونم باید بہ ڪے اعتماد میڪردم. از اتاق ڪہ بیرون میرفت. لحظہ اے ایستاد وگفت : مرضیہ_ این جور وقتہا براے شش ماهہ امام حسین و دل رباب گریہ ڪن. صداے هق هقم اوج گرفت. بمیرم براے دلِ رباب ...من ڪجا و خانم تو ڪجا ؟ بانو حالِ دلم خرابہ .بچہ امو میخوام بہ یاد علے اصغرت ... وقتے اومدے بالا سر حسین ، گفتے بزار یہ بارِ دیگہ ببینمش ...چہ حالے داشتے خانم من این روزها رو ندیدم ولے دورے فرزند ڪشیدم. بچہ مو بہم برگردونید ... حالم خراب بود. توے حمام دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. _آروم باش ، تو باید طاقت بیارے فردا میبینش ...با یاد اینڪہ فردا میبینمش آروم شدم. خدایا تسلیم توأم .خوب دارے میچزونیم نہ؟ قرص مسڪن رو خوردم و دستمالے بہ چشمام بستم و دراز ڪشیدم **** الہام_ پاشو پاشو خواب آلود ،فڪر خودت نیستے فڪر این بچہ بے زبون باش از گرسنگے تلف شد. _الہام خانم بذارید بخوابہ،دیشب خیلے خستہ شد. صداے طوفان بود . الہام_آره خستہ شده ولے اون بچہ گناه داره ،باید بہش غذا برسہ چشمامو با یڪ روسرے بستہ بودم. دیشب خیلے خستہ شدم. بعد مراسم عقد و شام مہمونا ساعت یڪ صبح از اینجا رفتند. روسرے را از رويے چشمام باز ڪردم . _سلام طوفان_سلام بہ روے ماهت _شما ڪے اومدے؟ طوفان_بیست دقیقہ اے میشہ، پاشو برات حلیم خریدم باهم بخوریم. _ساعت چنده مگہ؟ طوفان_ساعت۱۲ _دیشب خیلے خستہ شدم طوفان_میدونم عزیزم ، براے همین برات صبح زود رفتم حلیم خریدم تا بخورے یہ ڪم قوت بگیرے،دیشب ڪہ چیزے نخوردے. _ممنون پاشدم برم بیرون همونجورے داشت با لبخند خیره نگاهم میڪرد . _چیہ قیافہ ام بعد از بیدار شدن مضحڪ شده؟ خندید طوفان_نہ _پس چے؟ طوفان_هیچے برو دست و روتو بشور بیا بریم صبحونہ بخور _ظهرونہ است دیگہ وقت ناهاره * باصداے مرضیہ از خواب بلند شدم. _پاشو بیا رضایے رفتہ حلیم خریده برامون .بلند شو یہ صبحونہ اے بخور بعد از خوردن حلیم ، با مویابل مرضیہ شماره فاطمہ رو گرفتم . فاطمہ_بلہ _سلام فاطمہ جان _سلام تویے حُ...خوبے؟چند لحظہ صبر ڪن برم جایے ...آهان نمیخواستم جلو بقیہ صحبت ڪنم . خوبے تو؟ ڪے برگشتے؟ _خوبم ،دیروز فاطمہ_بخدا این چند روز خیلے تو فڪرت بودم . _ممنون عزیز ،فاطمہ میتونے سیدعلے رو برام بیارے بہ این آدرسے ڪہ برات میفرستم ؟دلم خیلے براش تنگ شده فاطمہ_باشہ ، اگرچہ امروز نمیخواستم برم مهد ڪودک ولے میرم یہ جورے برش میدارم بہ بهونہ مہدڪودڪ میارمش. _ممنون فاطمہ ، تا همیشہ مدیونتم فاطمہ_این حرفو نزن حُسنا ، ڪارے نڪردم _منتظرتم براے دیدن سیدعلے لحظہ شمارے میڪردم . وقتے فاطمہ زنگ زد و گفت پایینہ ، مرضیہ با رضایے هماهنگ ڪرد و فاطمہ بالا اومد. در ڪہ باز شد با هول و ولا رفتم سمت پسرم . خدایا شڪرت _بیا قربونت بشم بیا ڪہ مامان بدون تو میمیره فاطمہ_بیا اینہم پسر خوشگل شما، تقدیم مامان جونش بغلش ڪردم و رفتم توے اتاق .خواب بود . از خودم جداش نڪردم ، باهاش حرف میزدم و اشڪ میریختم . _سیدعلے ، مامانے ، حال بابایے چطوره؟ از من سراغ تو رو نمیگیره ؟ معلومہ ڪہ نہ ... بہش حق میدهم .از دستش ناراحت نشو باشہ مامان. فاطمہ وارد اتاق شد .اومد و ڪنارم نشست . _ممنون بخاطر همہ چیز ، من اگر تو رو نداشتم چیڪار میڪردم ؟ فاطمہ، میتونے هر روز سیدعلے رو برام بیارے اینجا ؟ میخوام تا جایے ڪہ بشہ خودم بہش شیر بدهم . فاطمہ_یہ ڪم سختہ ولے سعیمو میڪنم . _ببین رفت وآمدت با ما ، هماهنگ میڪنیم برات راننده بفرستن فاطمہ_از اون جہت مشڪلے نیستـ باید شرایط اونجا رو ببینم چطوریہ. _باشہ پس خبرشو بده ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 صداے گریہ سیدعلے بلندشد. خیلے تلاش ڪردم تا تونست درست شیر بخوره . فاطمہ_اون مقدار شیرے ڪہ خودت داده بودے فریز ڪردم .سعے میڪردم بهش بدهم .ولے دیگہ تموم شد. _میشہ بہ مرضیہ بگے کمپرس آب گرم برام بیاره.ممنون فاطمہ رفت و با ڪمپرس آب گرم اومد. نمےدونستم چطور ازش بپرسم _از ...طوفان چہ خبر؟ فاطمہ نفس عمیقے ڪشید و گفت: _خبر خاصے ندارم ،جدیدا صبح میره و شب میاد. کلا هم خونه عمہ ایناست. با هیچڪس هم حرفے نمیزنہ ... حُسنا اون هنوز دوسِت داره از دستش دلگیر نباش ، اونہم حق داره اشڪم چڪید . _میدونم ...میدونم بہش حق میدهم.اگر بہش حق نمیدادم ڪہ اینطورے نمیتونستم تحمل ڪنم.ولے مطمئن نیستم هنوزم دوسم داشتہ باشہ. فاطمہ_مطمئنم دوسِت داره .اون اوایل داشت دیوونہ میشد. _بقیہ درمورد من ازش سوال میپرسن؟ _آره عمہ و طاهره و مامانت مرتب سوال میپرسن اونہم میگہ هیچ خبرے ندارم .ممنوع الملاقاتہ فاطمہ خندید و گفت: راستے چند روز پیش باهام دعوا ڪرد _براے چے؟ لبخند زد وگفت _اومدم بہ سیدعلے شیشہ شیرش رو بدهم ، شیشہ رو از دستم گرفت و سرم داد زد و گفت :این ڪارها واسہ چیہ؟ ڪہ جاے خودتو اینجا باز ڪنے؟ دارے براے علی مادرے میڪنے هوا برت نداره .فڪر گذشتہ رو از سرت بیرون ڪن. بنده خدا فڪر میڪرد من هنوز بہش فڪر میڪنم. منم بہش گفتم من فقط بخاطر حُسنا اینجام .اونہم تا اسمتو شنید حالش بد شد. "پس هنوز رو حرفت هستے مردِ من. مَردتر از تو در دنیایم سراغ ندارم بامرام خوب یادم است بعد از عقدمون وقتے بہت گفتم : _طوفان میخوام یہ چیزے بہت بگم. طوفان_جانم ،بگو _من قبل عقدمون با فاطمہ صحبت ڪردم ؟ طوفان_خب _یہ چیزهایے بہش گفتم. طوفان_مثلا چہ چیزے؟ _ بہش گفتم طلاق نگیره ناگهانے سرش را بالا آورد و گفت: طوفان_یعنے چے؟ _بہش گفتم من نمیخوام زندگیتو خراب ڪنم. فقط بعد دنیا اومدن بچہ ام و گرفتن شناسنامہ میرم .نمیخوام آهت پشتم باشہ با شنیدن این حرفہا صورتش برافروختہ شد .دستاشو مشت ڪرد و با صداے بلند سرم داد زد : طوفان_تو بیجا ڪردے . با اجازه ڪے این چرت وپرتہا رو گفتے؟ دیوونہ شدے حُسنا ؟ قاشق حلیم رو پرت ڪرد تو سفره و بلند شد.از صداے دادش مامان و الہام هم داخل اومدند . مامان_چے شده ؟ طوفان_هیچے دخترتون دیوونہ شده سریعا پاشدم و جلو دهانش رو گرفتم. _هیچے مامان جون بحث زن و شوهریہ، خودمون حلش میڪنیم. مامان و الہام با اکراه بیرون رفتند. در وبستم وقفلش ڪردم طوفان از عصبانیت دور اتاق راه میرفت. طوفان_چرا با احساسات اون دختر بازے میڪنے؟من اهلش نیستم. نمیتونم ... حُسنا من دوسِت دارم . یعنے تو فقط بخاطر این بچہ میخواے با من ازدواج ڪنے؟بہ من علاقہ ندارے؟ اونقدر مظلوم گفت ڪہ خودم هم از حرفم پشیمون شدم. _چرا عزیزم ، معلومہ دوسِت دارم.من فقط ...فقط چطور میتونستم بگم ترسم من از اینہ آه این دختر منو بگیره .ترسم از اینہ ڪہ بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ طوفان_فقط چے؟ڪدوم زنے میاد براے شوهرش نامزد سابقشو پیشنہاد میده؟ من مثل تو ندیدم . من از اون مردها نیستم ڪہ بگم آخ جون دوتا دوتا ... با دستاش صورتمو قاب گرفت .پیشونیشو بہ پیشونیم چسبوند طوفان_حُسنا من فقط تو رو میخوام .میفہمے؟.نمیتونم عشقمو تقسیم ڪنم براے رضاے خدا ... اهلش نیستم. اینو مطمئن باش من هیچوقت بہ گذشتہ برنمیگردم.دیگہ هم نمیخوام اسم فاطمہ رو بشنوم .تمام من آنروز از حرفہایت قند در دلم آب و تبدیل بہ شڪر میشد.تا شڪرستان شدنم چیزے نمانده بود." ★★★★ فاطمہ_حُسنا برام سوالہ چرا از بین این همہ آدم منو انتخاب ڪردے؟ چرا بہ زهرا نگفتے؟ _چاره دیگہ اے نداشتم.ڪسے دیگہ اے نبود ،بہ زهرا نمیتونستم بگم .زهرا غیبتش نباشہ جلو حبیب دهانش چفت وبست نداره .حتما بہ حبیب میگفت ،حبیب هم سر از خود راه میفت دنبال من . خندیدم و گفتم :مجبورم بہ تو اعتماد ڪنم .چاره اے ندارم _فاطمہ مطمئنے ڪسے از ماجراے منو طوفان خبر نداره؟ فاطمہ_آره مطمئنم ، همہ فڪر میڪنن تو بخاطر قضیہ جاسوسے زندانے. مطمئن بودم اون مرد تر از این حرفاست ڪہ بہ ڪسے چیزے بگوید. _از مامانم چہ خبر؟ نگاهش رنگ نگرانے گرفت. _فاطمہ اگر چیزے شده بہم بگو فاطمہ همچنان نگاهم میڪرد. _توروبہ خدا بگو ،جون بہ لبم ڪردے فاطمہ_یہ سڪتہ خفیف ڪرده . _یازهرا دیشب خوابشو دیدم اینبار براے مادر بیچاره ام گریہ میڪنم. چقدر بخاطر من فشار و سختے را تحمل ڪرده . خدایا منتظرم تا ڪجا میخواے منو ببرے؟ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 دلم براے مادرم میسوزد.حیف ڪہ ڪنارش نبودم. امان از این روزگار ڪہ با من بدجور سر جنگ داشت. اما من همچنان باید قوے باشم. قوے هستم بہ عشق ... بہ عشق ڪسے ڪہ مجنون وار دوستش دارم اما دلش را بدجور شڪستہ ام. _فاطمہ دلم گرفتہ میاے بریم بیرون؟ فاطمه_ڪجا بریم؟ من حرفے ندارم .تو میتونے بیاے؟ _ بزار بپرسم از مرضیہ خواستم ڪارے ڪند ڪہ بتونم بیرون برم .اول مخالفت ڪرد اما بعد وقتے حالم را دید گفت: بزار با رضایے هماهنگ ڪنم .همہ مون با هم بریم بعد از هماهنگے همہ آماده شدیم. وقتے خواستم پایین بروم ، مرضیہ دستشو دراز ڪرد و گفت: اینو بزن روبنده بود، نباید شناختہ میشدم. این روبند چہ جاهایے ڪہ بہ دادم رسید. همدم خوبے بود برایم. صدایش در گوشم میپیچد: * :حُسناگلے؛ جان من این خوشگلے هاتو ڪسے نبینہ ها ، حیف ڪہ نمیشہ وگرنہ میگفتم همیشہ روبند بزنے. * سیدعلے را بغل گرفتم و سوار ماشین شدیم.مرضیہ جلو ڪنار اقای رضایے نشست. _فاطمہ ڪے سید علے رو میبرے؟ فاطمہ_ظہر، بعضے روزها دو شیفت هستم صبح تا عصر .امروز ڪہ تعطیل بودم. باید به همه بگم هر روز ڪلاس دارم. _شرمنده تو هم از ڪار و زندگے افتادی؟ فاطمہ_نہ این حرفہا چیہ ، میدونے اون موقع ڪہ گفتے فاطمہ تو مراقب سیدعلے باش . همہ تعجب ڪردند ،من ڪہ نمیخواستم تو اون خونہ باشم گفتم میبرمش با خودم مہدڪودڪ ، اتفاقا براے اونہا هم خوبہ .مامانت کہ الہام درگیرشہ ، طاهره ڪہ میدونے بارداره و تازه شش ماهش شده عمہ لیلا هم ڪہ بنده خدا دل ودماغ بچه دارے نداره فقط شبہا سیدعلے رو میگیره. آقاسید هم ڪہ ... چند روزے خونہ موند ولے انگار حالش بدتر میشد .صبح میره بیرون و شب میاد. از لابہ لاے خیابونہا ڪہ میگذشتیم چشمم بہ مزون لباس عروسے افتاد یادش بخیر انگار همین دیروز بود: ★★★★★★★★★★★★★ همہ براے چیدمان وسایل خونہ رفتہ بودند .مامان بہ ڪمڪ الہام و زهرا و دایے حبیب وسایل خونہ را خریده بودند و قرار بود امروز چیدمان باشد . سید طوفان زنگ زد و گفت دنبالم میاد تا اونجا بریم و در مورد نوع دکوراسیون و چیدمان خونہ نظر بدهم . سوار ماشین شدیم .قبل رفتن بہ خونہ جلوتر از یڪ آبمیوه فروشے نگہ داشت . در واقع روبہ روے یڪ مزون لباس عروس . همہ نگاهم بہ آن مزون ولباسهایش بود ڪہ یڪ لیوان آب هویج بستنے جلو صورتم قرار گرفت. طوفان_بفرما خانم، حواست نیست انگار ،چندبار صدات زدم _ممنون ،ببخشید متوجہ نشدم لبخندے زد و گفت طوفان_آره دیدم حواست بہ این لباس عروس هاست. ڪمے از آب میوه ام رو خوردم طوفان_تو فڪرے.حرف نمیزنے. _آره ، میدونے بہ چے فڪر میڪنم؟ اینڪہ هر دخترے دوست داره یڪے از این لباس ها رو بپوشہ موقع عروسیش .بعد هم نفسم را آه مانند بیرون دادم. طوفان دستم و گرفت . طوفان_اوه اوه عجب آهے هم میڪشہ ، حُسنا منو نگاه ڪن ... میدونم من در حقت ظلم ڪردم ، آرزوهاتو بر باد دادم .منو ببخش باشہ؟ لبخندے زدم _مہم نیست بہش فڪر نڪن. طوفان_الان هم دیر نیست. _چے دیر نیست. طوفان_لباس عروس رو میگم. آخرهفتہ ڪہ میخوایم بریم تو خونمون با لباس عروس میاے . خندیدم و گفتم _فڪر نمیکنے دیر باشہ؟ طوفان_نہ چرا دیر باشہ. لباس عروس رو ڪہ نمیخواد جلو بقیہ بپوشے حتما ،جلو من بپوش ڪمے ڪہ فڪر ڪردم دیدم پیشنہاد بدے نیست. _ اتفاقا یہ دوستے دارم خودش آتلیہ داره . مطمئنہ ، قبلش هم میریم آتلیہ عڪس میگیریم . طوفان_خیلے هم خوبہ ، شما هرچے میخواے فقط لب تر ڪن من برات آماده میڪنم خانم خانما _اه هرچے؟ طوفان_حالا هر چے ،هرچے هم نہ ولے سعے میڪنم تا جایے ڪہ راه داره.تو رو هم میشناسم چیز نامعقولے نمیخواے. باز هم خندیدم .گاهے از توے آینہ عقب را نگاهے مینداخت و سرش را بہ حالت تاسف تڪان میداد. _چیزے شده؟ طوفان_این سعید هم مثلا میخواد نامحسوس مراقب من باشہ.اینقدر تابلوئہ _هرجا برے همراهتہ؟ طوفان_متاسفانہ تقریبا ، من ڪہ نمیخوام ،خودشون سر از خود راه افتادن _یعنے همہ محافظ ها هر جایے آدم بره و هر ڪارے بخواے انجام بدے در صحنہ هستن؟ طوفان_فعلا براے من بیچاره اینجوریہ. ڪمے معذب بودم از اینڪہ یڪے آمار همہ ڪارهاے ما را داشتہ باشد. اما باید عادت میڪردم. ماشین را ڪنار ساختمونے نگہ داشت . پیاده شد و بہ طرف من آمد و در را برایم باز ڪرد. طوفان_بفرمایید حُسنا بانو اینهم خونمون از حُسنا بانو گفتنش دلم غنج میرفت. _بقیہ رسیدن؟ طوفان_آره ڪلید انداخت و در را باز ڪرد وارد آسانسور شدیم ، در بستہ شد و دڪمہ طبقہ ۵ را زد نزدیڪم ایستاده بود .نگاهم را بالا آوردم خیره ام بود و خیلے سریع گونہ ام را بوسید .لبخند زد و گفت _خیلے خوشحالم داریم میریم خونمون آسانسور ایستاد هردوخارج شدیم . با ڪلید در را باز ڪرد و گفت : بفرما خانومم اینهم منزلتون خوش اومدید ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 وقتے وارد شدیم هرڪسے مشغول یہ ڪارے بود. مارا ڪہ دیدند دست از ڪار ڪشیدند و همگے شروع بہ دست زدن کردند. زهرا _مبارڪہ ... مبارڪہ حبیب_خوش اومدید بہ خونتون مامان_بیا زودتر ببین مبل هاتون رو چطورے میخواے بچینے ؟ اینجا واقعا خونہ من بود؟ جلو رفتم و مشغول نظر دادن شدم و دایے حبیب و طوفان هم اجرا میڪردند. لحظہ آخر یڪے از مبل ها ڪج گذاشتہ شده بود.خم شدم و با هل دادنش سعے ڪردم جاشو درست ڪنم . طوفان سر قالے دستش بود سریعا قالے را رها کرد و بہ طرف من دوید طوفان_دست نزن ، چیڪار میڪنے حسنا ،حواست نیست مگہ . برات خوب نیست. بیا برو بشین لازم نڪرده بہ چیزے دست بزنے .مگہ اینجا آدم نیست ڪہ تو بخواے ڪار ڪنے. من براے چے اینجام .فقط بہ من بگو چیڪار ڪنم از این همہ توجہ ذوق ڪرده بودم . وسایل خونہ من ساده و در عین حال،شیک وزیبا ڪہ براے خونہ ۱۳۰ مترے عالی بود. وارد یڪے از اتاق ها شدم . یہ تخت و ڪمد بچہ هم گذاشتہ شده بود. یہ تخت بچگانہ سفید خیلے قشنگ _اینو دیگہ ڪے خریده؟ مامان داخل اومد و گفت : خوشت اومد؟ قشنگہ نہ؟ موقعے ڪہ داشتیم وسایلتو میخریدیم اینہم دیدم بہ سید طوفان گفتم .اونہم پسندید ولے گفت بہت چیزے نگیم،میخواست سورپرایزت ڪنہ. طوفان_قشنگہ؟ برگشتم در چارچوب در ایستاده بود و دست بہ سینہ با سرے ڪج و لبخند گوشہ لبش نگاهم میڪرد. _سورپرایز ڪردن هم بلدے آره ناقلا؟ مامان بیرون رفت . بہ سمتم اومد و برم گردوند بہ طرف تخت نوزاد ، از پشت دستشو دور شڪمم ڪرد و سرشو ڪنار گوشم آورد . آروم گفت: _حالا ڪجاشو دیدے . براے اولین بار بہ شڪمم دست ڪشید. _ گل پسر بابا خوبہ؟ از هیجان خون در بدنم بہ جریان افتاده بود و قلبم تند تند میزد. و من در دلم براے این خوشے هاے شیرین وان یکاد میخواندم. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 دلخوشے آدمہا همیشگے نیست. همانطور ڪہ غم ها همیشگے نیستند. روز عروسے ما روز خاصے بود. ساعت یک ظهر ،دقیقا قبل از رفتن بہ آرایشگاه و آتلیہ موقع لباس پوشیدن تلفنم زنگ خورد. شماره آقاے سعیدے روے گوشے افتاد . _بفرمایید _سلام خانم حڪیمے خوب هستید؟ببخشید باید حتما امروز شما رو ببینم .موضوع مهمے هست باید باهاتون صحبت ڪنم. _سلام ممنون، بلہ متوجہم ڪجا باید بیام؟ سعیدے_ما تو ماشین ،ڪنار ڪوچہ تون منتظر هستیم.فقط یہ جورے بیاید ڪہ ڪسے متوجہ نشہ. باید دنبال بہونہ اے براے تنہایے بیرون رفتن میگشتم . الہام لباس پوشیده توے سالن ایستاده بود. الہام_بیا دیگہ دیر شد _ببین الہام تو بخواے بیاے اونجا ڪلے معطل میشے، بہ نظرم یہ جورے بیا ڪہ لباسم رو برام بیارے .از آخر بیا ڪہ بعد با ما بیاے آتلیہ الہام_آخہ اینجورے تو تنہایے ؟ _نگران منے؟الحمدللہ حال من خوبہ، اگر هم چیزے لازم داشتم بہت میگم برام بیارے با اکراه قبول ڪرد . گفتم با تاڪسے میرم. چادرم را پوشیدم و سریع از خونہ بیرون زدم . نمیدونستم در چہ راهے قدم میگذارم.راهے ڪہ سرانجامش نا پیدا بود و تا پاے جان براے داشتہ هایم باید میجنگیدم. ماشینشون رو دیدم و سریع در عقب را بازڪردم و سوار شدم. آقاے سعیدے جلو نشستہ بود و ڪنارش هم راننده اے جوان در حال رانندگے بود. مسیر را پرسیدند و در طول راه آقاے سعیدے مسائلے را مطرح ڪرد ڪہ تقریبا ترس برم برداشت. سعیدے_خلاصہ اینڪہ باید مراقب باشید ،اینجا جاے ریسڪ نیست.ممڪنہ حتے خونتون رو هم شنود بزارن. اونہا اینقدر بہ آقاسیدطوفان نزدیڪ هستند ڪہ ڪوچڪترین حرڪتش را پیش بینے میڪنند و در جریان هستند. ما باید بتونیم خط ارتباطے این گروه رو پیدا ڪنیم. خانم حڪیمے ما براے این ڪار نیاز بہ یہ واسطہ داریم تا اطلاعات را از شمابہ اقاے ڪریمے برسونہ.میتونستیم از نیروهاے خودمون استفاده ڪنیم اما بخاطر بعضے مسایل نمیتونیم ریسڪ ڪنیم و ترجیح میدیم یہ خودے یا آشنایے باشہ . شما ڪسے رومیشناسید؟یہ آدم مطمئن وقابل اعتماد. تو اون لحظہ هرچے فڪر ڪردم ڪسے رو با این مشخصات اطرافم پیدا نڪردم.بجز ... فاطمہ ، آره بہترین گزینہ تو اون شرایط براے من فاطمہ بود . _تنہا ڪسے ڪہ میشناسم ،فاطمہ رضوے هست.دختر عمہ سیدطوفان. _باید طے یڪ جلسہ اے همدیگر رو ببینیم و با ایشون هم صحبت کنیم. خبرشو بهتون میدهم . سعیدے _ فقط مراقب باشید تحت هیچ شرایطے،خانم حڪیمے دارم تاکید میکنم تحت هیچ شرایطے نباید سیدطوفان متوجہ بشہ. اگر ڪوچڪترین مسئلہ اے متوجہ بشہ جونش در خطره . _بلہ میدونم سعیدے_ هنوز خبرے نشده ، پیامے ،چیزے ...؟ _نہ قرار بود بہ محض آمادگے ،خودم بہشون پیام بدهم . سعیدے_هرچہ سریعتر اینڪارو انجام بدید چون برنامہ نظامے ما وارد موضوع جدیدے شده و اونہا دست بہ ڪار شدند. پس منتظر باشید . پیوندتون هم ان شاء اللہ بہ مبارڪے و میمنت قبل از آرایشگاه پیاده شدم . داخل رفتم و خانمها ے آرایشڱر بعد از ڪلے اظهار نظر و مشورت شروع بہ کار کردند. سه الی چهار ساعتے گرفتار بودم. ڪہ بہ الہام زنگ زدم و گفتم لباسم را برایم بیاورد. الہام اومد و وقتے لباسم را پوشیدم .جلو اومد و بغلم ڪرد ... واے ماه شدے، قطره اشڪے از چشمش افتاد. الہام_بعد این همہ سختے ، این خوشے حقتہ ، امیدوارم بهت بچسبہ .ان شاء اللہ خوشبخت بشید. بہ طوفان زنگ زدم ڪہ گفت پایین تو ماشین نشستہ. الہام ڪمڪم ڪرد شنل و چادر سفیدم را پوشیدم. لحظہ آخر خانم آرایشگر گفت : حیف این همہ زحمت ‌، خب الان با اینہا آرایش و موهات خراب میشہ. _نگران نباشید طورے چادرم رو گرفتم ڪہ اصلا هیچ چیزیشون نمیشہ چادرم را تا روے سینہ ام پایین آوردم . بہ ڪمڪ الہام پایین رفتم . از زیر چادر متوجہ شلوار اتو ڪشیده و ڪفش هاے ورنے براقے شدم ڪہ در را برایم باز ڪرده بود. بہ سختے سوار شدم و نشستم. الہام هم عقب نشست . سیدطوفان سوار شد. طوفان_سلام عرض شد خانم عروس، مبارڪہ _ممنون آقا داماد طوفان_ما ڪہ شما رو نمیبینیم ولے از همون زیر صداتو شنیدیم هم قبولہ ماشین را روشن ڪرد و با آدرسے کہ الہام میداد بہ سمت آتلیہ رفت. وارد آتلیہ شدیم دوتا از دوستاے الہام اونجا بودند. مرا بہ اتاقے بردند و سیدطوفان توے سالن آتلیہ منتظرنشستہ بود. چادر و شنلم را در آوردند. الہام طوفان را صدا زد و او هم وارد اتاق شد . بہ محض وارد شدن بہ اتاق منو ڪہ دید بزور لبخندش را جمع کرد.مثلا میخواست جلو بقیہ خوددار باشد. ڪت و شلوار سورمہ اے خیلے شیکے پوشیده بود .با بلوز یقہ دیپلمات سفیدے سارا دوست الہام بہمون میگفت چطورے باید ژست بگیریم . طوفان ڪنارم اومد و با شیطنت خاصے گفت: میگم حورے جون میدونم خوشگلے ولے بہ حسنا خانوم ما نمیگے بیاد شوهرش منتظرشہ . دوست داشتم زمان در آن لحظات براے همیشہ از حرڪت بایستد. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️
♡﷽♡ ❤️ 🍃 وقتی هنوز به خاطرات عروسیم فکر میڪنم شیرینے وصف ناپذیرے در وجودم احساس میڪنم. هنوز ڪہ هنوز است با یادآورے آن خاطرات لبخند میزنم. چقدر براے آن ژست هاے عڪاسے خندیدیم. شب بہ رسم ولیمہ عروسے طوفان بہ خانواده من و خودش گفتہ بود شام را بمانند. ماڪہ ولیمہ ندادیم لااقل بہ شماها بدیم. موقع خداحافظے با مادرم بہ آغوش ڪشیدمش. هق هق وار گریہ میڪردم _مامان تو رو خدا منو حلال ڪن ، من خیلے اذیتت ڪردم . بخاطر من موهات سفید شد. خم شدم دستشو بزور بوسیدم . مامان هم گریہ میڪرد. _حلالے دخترم ، دعا میڪنم خوشبخت شے، عمرے بہ پاے هم پیر شید .نوه هاتون رو ببینید. و چہ دعایے بہتر از دعاے مادر براے دخترش. من بہ استجابت این دعا ایمان دارم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــ بہ مرضیہ گفتہ بودم میخواهم براے سیدعلے لباس بخرم . رضایے ماشین را ڪنار بوتیڪ لباس بچہ گانہ نگہ داشت. سیدعلے را بہ فاطمہ دادم و با مرضیه پیاده شدیم . به داخل مغازه رفتم از بین لباس ها یک سرهمی سفید با طرح دریا ،نهنگ و قایق انتخاب ڪردم . دو تا لباس دیگہ هم برداشتم . یادم آمد سید طوفان میگفت : ★★★★★★★★★★★★★★★ *((خانم ، این همہ لباس و اسباب بازے براے چیہ؟لازمہ؟ سعے کن چیزایی بخرے ڪہ لازم و ضروریہ، تا بچہ بزرگتر ڪہ شد قدر داشتہ هاشو بدونہ _آقاے پدر خیالت راحت ، من چیزهاے ضرورے میخرم ، تازه برنامه ریزے ڪردم اگر براش ڪوچیڪ شد لباس هاے نویے ڪہ داره رو بہ خانواده هایے ڪہ نیاز دارند بدهم. خم شد و پیشونیمو بوسید _شما همہ چے تمومے، خوش بہ حال سیدعلے کہ مامانے مثل تو داره . بعد ڪنارم نشست و پاهاشو جمع ڪرد و گفت : "ببین حُسنا میدونے آرزوم چیہ ؟ دلم میخواد سیدعلے بزرگ شہ ، باخودم ببرمش هیئت ، ڪم ڪم یاد بگیره مداحے کنہ ، با همون دستاے ڪوچولوش بہ سینہ اش بزنہ ...و بگہ حسیــــن نفسش را آه مانند بیرون داد. حسین با ما چہ میڪنے ... با صداے قشنگ ومحزونش برایم خواند طوفان_ دیوونتم ...دیوونہ ے نگاهتم .. حسینِ من ... من و بخر بہ جون مادرت این دلو یہ ڪربلا ببر ... اشڪم چکید. _ من هنوز ڪربلا نرفتم .اون بار هم ڪہ نشد ...طوفان یعنے آقا منو نمیخواد؟ دستامو تو دستاش گرفت _نہ خانم ، آقا میخواد با امانتیش برے زیارتشون . ان شاء اللہ با سیدعلے سہ نفره میریم.))***** ★★★★★★★★★★★★★★★★★ و هنوز قسمت من نیست بہ دیدار تو نائل شوم ارباب بہ لباس ها نگاه میڪنم. من دلخوشم بہ همین خرید ڪردن هاے یواشڪے لباس ها را خریدیم و سوار ماشین شدیم. در راه بہ یاد چیزے افتادم . _راستے فاطمہ، چیڪار ڪردے با اون قضیہ؟ هنوز نمیخواے بہش جواب بدے؟ فاطمہ_نمےدونم هنوز هم نمےدونم بایدچیڪار ڪنم ، از دستش دلخورم اگر اونجورے رفتار نڪرده بود شاید براے تو این اتفاقات نمے افتاد . _ببین فاطمہ اون دوستت داره ، واقعا هم تو رو میخواد ، اون اتفاقات هم ...نمیدونم شاید باید میفتاد تا طوفان دنبال من نباشہ .ازم ناامید بشہ . فاطمہ_بہش گفتم تا زمانے ڪہ تڪلیف تو مشخص نشہ هیچ جوابے نمیدهم. درضمن فڪر ڪردے الان وقتشہ؟ فردا اومدن خواستگارے، طوفان بفهمہ نمیگہ این از کجا منو میشناختہ ؟ _نمیگم خواستگارے،لااقل بدونہ ڪہ تو هم دلت باهاشہ فاطمہ_الان نمیتونم . میدونے حُسنا من از تو خیلے چیزها یاد گرفتم . اینڪہ فقط حواسم بہ خوشیہ خودم نباشہ. تو اون روزها ڪہ حالم بد بود ، ڪے فڪرشو میڪرد مثلا رقیب من بتونہ قشنگ منو آروم ڪنہ ، ڪارے ڪنہ نگاهم بہ زندگیم عوض شہ ، بہ آدمہا عوض بشہ . حُسنا من نمیتونم خودخواه باشم. فقط بہ خوشےِ خودم فڪر ڪنم. اینو تو یادم دادے میدونے واقعا گاهے بہ تو غبطہ میخورم ڪہ چطور یڪ زن ،مردونہ پاے زندگے و عشقش ایستاد حتے بہ قیمت آبروش ...حتے بہ قیمت ناراحتے همسرش . گاهے از خودم میپرسم من اگر جاے تو بودم میتونستم اینجورے خوددار باشم؟آخہ زنہا معمولا نمیتونن چیزے تو خودشون نگہ دارن .تو واقعا همہ معادلاتم رو بہم زدے. یہ سوال خیلے وقتہ ذهنم رو مشغول ڪرده تو با اینڪہ اینقدر سختے ڪشیدے چطور هنوز مقاومے ؟ _میدونے فاطمہ ، شاید اگر منم بہ زندگے نگاهم مثل خیلے از آدمہا بود هیچوقت نمیتونستم اینجورے دوام بیارم . آدم با هر سختے ظرفیت روحش بزرگتر میشہ و تحملش بیشتر . قبول ڪردم ڪہ توے این دنیا قرار نیست ما آدمہا بہ همه چیزمون برسیم. اینجورے حسرتم ڪمتره ، اینجورے عذاب ڪشیدنم ڪمتره ، اینجورے لذتم از داشتہ هام بیشتره . اما خب دو چیز منو اینطور امیدوار نگہ داشتہ یڪے نیروے عشقہ و یڪے امید بہ راحتے بعد سختے . و من بہ وعده تو یقین دارم . چرا ڪہ خودت فرمودے «ان مع العسر یُسرا ... فإنَّ مع العُسرِ یُسرا قطعا بعد از هر سختے ، آسانے هست. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 ★طوفان بخاطر مسایل پیش آمده ، بخش ڪاریم در هوافضاے سپاه را تغییر داده بودم . صبح ها سر کار میرفتم و عصر ها هم دانشگاه تدریس میڪردم .اینطور ڪمتر فرصت فڪر ڪردن داشتم. ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم. حیاط پر بود از برگ هاے درختان و اهالے این خونہ انگار دل ودماغ تمیز ڪردن این حیاط را نداشتند. این خونہ هم مثل همہ ما رنگ وبوے پاییز غم انگیز را گرفتہ. وارد خونہ شدم ، مامان مشغول خیاطے بود ، با خیاطے خودش را مشغول میڪرد و گاهے از درد پا مینالید. _سلام مامان_سلام مادر عینکشو پایین داد و با تعجب نگاهم ڪرد مامان_ چیزے شده؟ چرا این موقع اومدے؟ _نہ مگہ باید چیزے بشہ، امروز حال ڪلاس رفتن نداشتم زود اومدم. مامان_آها، گفتم شاید خبرے از حُسنا شده ...بعد هم نفسش را آه مانند بیرون داد ها مادر هنوز خبرے نیست؟نگفتن چرا نمیزارن ملاقاتش بریم؟ اسم حُسنا ڪہ اومد حالم گرفتہ شد.ڪاش مامان میفہمید و اسمشو جلو من نمیآورد. باخودم گفتم خداروشڪر ڪہ شما هیچوقت متوجه نشدید حسنا با من و خودش و این خانواده چہ ڪرد. _نہ ،هیچ خبرےندارم مامان_دایے ِحسنا زنگ زد گفت باهات ڪار داره هرچے زنگ میزنہ گوشیت خاموشہ چرا؟ _حوصلہ هیچ ڪسيو نداشتم.براے همین گوشیمو خاموش ڪردم. چے میخواد بگہ میخواد بپرسہ از خواهر زاده اش خبر دارم؟ نہ هیچ خبرے ندارم. مامان_طوفان تو چِت شده ، تا اسم حُسنا میاد رنگت میپره ، حتے حاضر نیستے اسمشو بہ زبون بیارے. اون بیچاره براے اینکہ میترسید تو رو ازدست بده اینکارو کرد. من ڪہ میدونم حتے سراغشم نمیگیرے .من بچہ مو میشناسم. شروع بہ اشڪ ریختن کرد: _اون دختر ڪم بخاطر تو سختے ڪشید؟تو همون آدم عاشقے ؟ یادتہ براے بدست آوردنش چیڪار میکردے؟ ڪار اون فقط از سر دوست داشتن بود. مادر بیچاره من ، تو از چے خبر دارے؟ اون اگر عاشق بود... _چایے آماده هست؟ خستہ ام مامان_آره الان برات میارم. حتے حال مخالفت هم نداشتم ، قبلا هروقت مادر میخواست بلند شہ و چیزے برام بیاره اجازه نمیدادم و خودم پا میشدم. اما الان ...جسمم هم توانایے برخاستن نداره چہ برسہ بہ روحم . _سیدعلے ڪجاست؟ مامان_فاطمہ با خودش بردش مهدڪودڪ ، خدا خیرش بده، اگر این دختر نبود، من دست تنہا باید چیڪار میڪردم؟ اون مادر ِبیچاره حُسنا هم ڪہ علیل یہ گوشہ افتاده ...ازش ڪارے برنمیاد. زنگ در زده شد . سیدرحمان بود .پدر صبور و مہربان این خونہ و پشت سرش هم فاطمہ. با دیدن فاطمہ سریعا بہ اتاقم رفتم. _مامان ! سید علے رو ازش بگیر ،بیار تو اتاقم . روے تخت دراز ڪشیدم . چند دقیقہ بعد مامان سیدعلے را برایم آورد و خودش بیرون رفت. _سلام پسر بابا ، بیرون خوش گذشت؟ خم شدم و بوسیدمش. ناگہان با عطر بوے یاس چیزے در من فروریخت. یہ آدم ...یہ خاطره ... خیلے وقتہ بوے عطر یاسے نمیومد. بیشتر بو ڪشیدم ...واقعا عطر یاس بود. _بابایے چے میخواے بگے؟ اینڪہ من بہ یاد مامانت باشم؟ لبخند تلخے زدم تو همون عالم بچگیت بمون .هیچوقت نپرس مامانت با من چہ ڪرد؟ ...باشہ؟ خدایا چرا هر بار میخوام فراموش ڪنم حالمو میگیرے. یہ لحظہ با خودم فڪر کردم اصلا چرا باید سید علے بوے عطر یاس بده . مشخصہ ڪار فاطمہ است. ازدست این دختر واقعا خستہ شده بودم. علی را برداشتم و بیرون رفتم. _مامان فاطمہ ڪجاست ؟ مامان_رفت ، فڪر ڪنم الان تو حیاطہ داره میره سریع در وباز ڪردم و بہ حیاط رفتم نزدیڪ در حیاط بود. _فاطمہ خانم برگشت _یہ دقیقہ ڪارتون دارم سرش را زیر انداخت. فاطمہ_بلہ باید چطورے بہش میفهموندم .واقع عصبے بودم _شما عطر یاس بہ خودتون زدید؟ ابروهاش بالا پرید و با تعجب نگاهم ڪرد: فاطمہ_نہ،اصلا تو گفتے و منم باور ڪردم _زین پس خواستید عطر بزنید خواهشا هر عطرے بزنید بجز گل یاس .من از گل یاس متنفرم باید لباسهاے علے را در میاوردم .باید این بو را از شامہ ام بیرون ڪنم. فاطمہ صدام زد _پسرعمہ، این بوے عطر من نیست. بوے عطر دوستمہ، اون سیدعلے رو بغل ڪرده بود. همانطور پشت بہ او ایستاده بودم _بہ دوستتون بگید یا عطر نزنہ یا اگر زد علے رو بغل نڪنہ منتظر جواب دادن نماندم بہ داخل رفتم و سریعا لباس هاے علے را از تنش درآوردم. بو ڪشیدم ، هنوز بوے عطر بود. داد ڪشیدم و لباسش را پرت ڪردم _لعنتے...لعنتے نمیخوام این بو باشہ مامان با صداے من در و باز ڪرد : _چے شده مادر؟ _هیچے ، بیاین ڪمک ڪنیم میخوام علے رو بشورم ، نہ اصلا حمومش بدهیم باید هیچ عطرے از یاس باقے نمونہ یڪ روزے بہترین رایحہ و عطر زندگے من یاس بود . اما حالا بوے یاس، تمام دردهاے عالم رابہ وجودم سرایز میڪند. یڪ روزے ، یڪ آدم همہ آرزوے من بود. یڪ روزے یڪ آدم داروے دل بیمار من بود. یڪ روزے ... امان از آن روزها و آن یڪ آدم ! ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 شب تمام غصہ هاے عالم بہ دلم فرود مےآمد . خدایا چہ سرے در شب است کہ عاشقان را در شب عاشق تر میڪنے؟ لباس پوشیدم و بیرون رفتم. حال موندن تو خونہ را نداشتم مامان_طوفان ، مادر بیرون میرے برو از خونتون تشک و پتو بزرگ علے رو بیار، این دیگہ براش ڪوچیڪ شده سوار ماشین شدم و بیرون رفتم. من باید این روزها ڪارے کنم.باید یہ تصمیم جدے بگیرم .آره باید برم ... شروع میکنم بہ مداحے تا شاید حال دل من هم خوب شود منو یہ ڪم ببین ...سینے زنیمو هم ببین ... دلم یہ جوریہ ...ولے پر از صبوریہ بہ سد اشڪهایم ڪہ پشت پلڪہایم پنہان شده بود اجازه فرو ریختن دادم. _آره منم صبورم ...منم صبورم من یہ مرد صبورم گریہ ڪردم و هق زدم . چقدر شهید دارن میارن از تو سوریہ منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومے طرف حرم بره یہ روزے هم میاد نفس آخرم بره _خدایا من باید برم ...من تحمل این زندگیو ندارم چرا حُسنا ....چرا با من اینڪارو کردے؟ چرا داغونم کردے؟ گفتے عاشقے ولے ڪدوم عاشق این بلا رو سرش معشوش میاره ماشینو تو بزرگراه یہ گوشہ نگہ داشتم و پیاده شدم. زانو زدم و داد کشیدم: خدااااا چرا منو نگہ داشتے؟ چرا من هنوز نمردم؟ چطور من از این درد زنده ام ...چطور؟ خدا ازم راضیشو برم . دستے رو شونہ ام نشست. سعید_پاشو اینجا جاے خالے کردن خودت نیست.بعدا میبرمت یہ جاے خوب حسابے گریہ کن. بہ سختی بلند شدم و سوار ماشین شدم سعید_میتونے رانندگے ڪنے؟ _آره حرڪت کردم بہ سمت خونہ . چطور پامو تو اون خونہ بزارم ؟ چطورے برم؟ ماشین را دم در نگہ داشتم و پیاده شدم ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم همہ جا تاریڪ بود ڪاش میتونستم چراغ را روشن نڪنم . دست بردم و چراغ را روشن ڪردم . همہ وسایل ڪف سالن ریختہ شده بود. آخرین بار من اینجا بودم . آخرین بار با چہ دردے از اینجا رفتم . اصلا از کجا شروع شد ؟ ★★★★★★★★★★★★★★★★★★ چند روز بعد عروسے وقتے بہ خونہ برگشتم . در و باز کردم بوے خوش غذا مستم کرده بود. براے یہ آدم گرسنہ ، ڪہ ڪلے از فسفرهاے مغزش کار کشیده هیچ بویے دلپذیرتر از بوے غذا نیست. اونہم غذاے دست پخت حُسنا گلے _سلام خانمم ، بہ بہ ...بببہ ب ببہ بہ چہ میڪنہ این خانوم در محوطہ آشپزخونہ در یخچال و بست و بہ طرفم اومد حُسنا_سلام آقامون خداقوت ، خستہ نباشے بغلم کرد و کیفمو از دستم گرفت. _درمونده نباشے خانم بیا یہ ماچ ابدار بده شوهرت کہ فرشتہ ها برامون ثواب مینویسن حُسنا_چیہ شڪمت داره بندرے میخونہ ازگرسنگے؟ —دقیقا ، اونہم چہ بندرے ... حُسنا_تادستاتو بشورے و لباستو عوض کنے منم غذا رو میکشم . _راستے لباس جدید پوشیدے ،مبارڪہ خانم تپلو شدے ها صداے جیغش تا تو اتاق اومد . حسنا_نخیرم هیچم توپولو نشدم.خودت روز بہ روز داره بہ سایز شڪمت اضافہ میشه _من ڪہ صد در صد ، وقتے یہ ڪد بانویے تو خونہ باشہ و هے غذاهاے خوشمزه بپزه ، معلومہ باید چاق بشم. رفتم تو آشپزخونہ و از،پشت بغلش کردم _حالا ناراحت نشو ، بخاطر گل پسره ، داره بزرگ میشہ غذاے دو نفره عجیب میچسید. روزهای خوب حال آدم را خوب میکند. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯