♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت119🍃
★طوفان
بخاطر مسایل پیش آمده ، بخش ڪاریم در هوافضاے سپاه را تغییر داده بودم .
صبح ها سر کار میرفتم و عصر ها هم دانشگاه تدریس میڪردم .اینطور ڪمتر فرصت فڪر ڪردن داشتم.
ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم.
حیاط پر بود از برگ هاے درختان و اهالے این خونہ انگار دل ودماغ تمیز ڪردن این حیاط را نداشتند.
این خونہ هم مثل همہ ما رنگ وبوے پاییز غم انگیز را گرفتہ.
وارد خونہ شدم ، مامان مشغول خیاطے بود ، با خیاطے خودش را مشغول میڪرد و گاهے از درد پا مینالید.
_سلام
مامان_سلام مادر
عینکشو پایین داد و با تعجب نگاهم ڪرد
مامان_ چیزے شده؟ چرا این موقع اومدے؟
_نہ مگہ باید چیزے بشہ، امروز حال ڪلاس رفتن نداشتم زود اومدم.
مامان_آها، گفتم شاید خبرے از حُسنا شده ...بعد هم نفسش را آه مانند بیرون داد
ها مادر هنوز خبرے نیست؟نگفتن چرا نمیزارن ملاقاتش بریم؟
اسم حُسنا ڪہ اومد حالم گرفتہ شد.ڪاش مامان میفہمید و اسمشو جلو من نمیآورد.
باخودم گفتم
خداروشڪر ڪہ شما هیچوقت متوجه نشدید حسنا با من و خودش و این خانواده چہ ڪرد.
_نہ ،هیچ خبرےندارم
مامان_دایے ِحسنا زنگ زد گفت باهات ڪار داره هرچے زنگ میزنہ گوشیت خاموشہ چرا؟
_حوصلہ هیچ ڪسيو نداشتم.براے همین گوشیمو خاموش ڪردم. چے میخواد بگہ میخواد بپرسہ از خواهر زاده اش خبر دارم؟ نہ هیچ خبرے ندارم.
مامان_طوفان تو چِت شده ، تا اسم حُسنا میاد رنگت میپره ، حتے حاضر نیستے اسمشو بہ زبون بیارے. اون بیچاره براے اینکہ میترسید تو رو ازدست بده اینکارو کرد.
من ڪہ میدونم حتے سراغشم نمیگیرے .من بچہ مو میشناسم.
شروع بہ اشڪ ریختن کرد:
_اون دختر ڪم بخاطر تو سختے ڪشید؟تو همون آدم عاشقے ؟ یادتہ براے بدست آوردنش چیڪار میکردے؟
ڪار اون فقط از سر دوست داشتن بود.
مادر بیچاره من ، تو از چے خبر دارے؟ اون اگر عاشق بود...
_چایے آماده هست؟ خستہ ام
مامان_آره الان برات میارم.
حتے حال مخالفت هم نداشتم ، قبلا هروقت مادر میخواست بلند شہ و چیزے برام بیاره اجازه نمیدادم و خودم پا میشدم.
اما الان ...جسمم هم توانایے برخاستن نداره چہ برسہ بہ روحم .
_سیدعلے ڪجاست؟
مامان_فاطمہ با خودش بردش مهدڪودڪ ،
خدا خیرش بده، اگر این دختر نبود، من دست تنہا باید چیڪار میڪردم؟
اون مادر ِبیچاره حُسنا هم ڪہ علیل یہ گوشہ افتاده ...ازش ڪارے برنمیاد.
زنگ در زده شد .
سیدرحمان بود .پدر صبور و مہربان این خونہ و پشت سرش هم فاطمہ.
با دیدن فاطمہ سریعا بہ اتاقم رفتم.
_مامان ! سید علے رو ازش بگیر ،بیار تو اتاقم .
روے تخت دراز ڪشیدم .
چند دقیقہ بعد مامان سیدعلے را برایم آورد و خودش بیرون رفت.
_سلام پسر بابا ، بیرون خوش گذشت؟
خم شدم و بوسیدمش.
ناگہان با عطر بوے یاس چیزے در من فروریخت.
یہ آدم ...یہ خاطره ...
خیلے وقتہ بوے عطر یاسے نمیومد.
بیشتر بو ڪشیدم ...واقعا عطر یاس بود.
_بابایے چے میخواے بگے؟ اینڪہ من بہ یاد مامانت باشم؟
لبخند تلخے زدم
تو همون عالم بچگیت بمون .هیچوقت نپرس مامانت با من چہ ڪرد؟ ...باشہ؟
خدایا چرا هر بار میخوام فراموش ڪنم حالمو میگیرے.
یہ لحظہ با خودم فڪر کردم اصلا چرا باید سید علے بوے عطر یاس بده .
مشخصہ ڪار فاطمہ است.
ازدست این دختر واقعا خستہ شده بودم.
علی را برداشتم و بیرون رفتم.
_مامان فاطمہ ڪجاست ؟
مامان_رفت ، فڪر ڪنم الان تو حیاطہ داره میره
سریع در وباز ڪردم و بہ حیاط رفتم نزدیڪ در حیاط بود.
_فاطمہ خانم
برگشت
_یہ دقیقہ ڪارتون دارم
سرش را زیر انداخت.
فاطمہ_بلہ
باید چطورے بہش میفهموندم .واقع عصبے بودم
_شما عطر یاس بہ خودتون زدید؟
ابروهاش بالا پرید و با تعجب نگاهم ڪرد:
فاطمہ_نہ،اصلا
تو گفتے و منم باور ڪردم
_زین پس خواستید عطر بزنید خواهشا هر عطرے بزنید بجز گل یاس .من از گل یاس متنفرم
باید لباسهاے علے را در میاوردم .باید این بو را از شامہ ام بیرون ڪنم.
فاطمہ صدام زد
_پسرعمہ، این بوے عطر من نیست.
بوے عطر دوستمہ، اون سیدعلے رو بغل ڪرده بود.
همانطور پشت بہ او ایستاده بودم
_بہ دوستتون بگید یا عطر نزنہ یا اگر زد علے رو بغل نڪنہ
منتظر جواب دادن نماندم
بہ داخل رفتم و سریعا لباس هاے علے را از تنش درآوردم.
بو ڪشیدم ، هنوز بوے عطر بود.
داد ڪشیدم و لباسش را پرت ڪردم
_لعنتے...لعنتے نمیخوام این بو باشہ
مامان با صداے من در و باز ڪرد :
_چے شده مادر؟
_هیچے ، بیاین ڪمک ڪنیم میخوام علے رو بشورم ، نہ اصلا حمومش بدهیم
باید هیچ عطرے از یاس باقے نمونہ
یڪ روزے بہترین رایحہ و عطر زندگے من یاس بود .
اما حالا بوے یاس، تمام دردهاے عالم رابہ وجودم سرایز میڪند.
یڪ روزے ، یڪ آدم همہ آرزوے من بود.
یڪ روزے یڪ آدم داروے دل بیمار من بود.
یڪ روزے ...
امان از آن روزها و آن یڪ آدم !
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯