eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 💜 🍃 غفورے_حُسنا جان این اتاق ڪہ پنجره داره براے شما ،یہ ڪم بزرگتره دلت ڪہ بگیره پنجره رو باز میڪنے منظره خوبے داره چہ خوب ڪہ تو هم میدانے دل من خیلے وقت است ڪہ میگیرد. چمدانم را در اتاق گذاشتم و روے تخت نشستم. شقیقہ هایم را ماساژ دادم. خستہ بودم از بی خوابے هاے شبانہ . روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم . بازهم هجوم خاطرات گذشتہ ... * بعد از سہ چہار روز ڪارهاے مربوط بہ عقد انجام شده بود. من ڪہ نمیتونستم بیرون بروم و سیدطوفان خودش و طاهره سادات و مامان دنبال ڪارهاے من بودند. قرار بود یہ عقد ساده و مختصر در منزل ما برگزار بشہ. حلقہ ام را با عڪسے ڪہ طوفان فرستاده بود انتخاب ڪردم . مامان هم چند دست لباس و چادر سفید برایم خریده بود. روز عقد الہام مرا بہ آرایشگاه برد و بہ قول خودش ڪمے بہ صورتم صفا داد. پیراهن بلند سفید حریرے پوشیده بودم .با روسرے سفید ، چادرم را برداشتم و سرم ڪردم . قرار بود حاج آقا پناهے خطبہ عقد ما را بخواند اینبار دائم . از اتاق بیرون اومدم و روے صندلے نشستم.سفره کوچکے پهن ڪرده بودند. الہام گفتہ بود از ظرف عسل نمیگذرم باید در سفره ات باشد. دراین چند روز تماس هاےپے درپے ڪامران الہام را ڪلافہ ڪرده بود. موقع چیدن سفره حالش گرفتہ بود. _الہام جان، پڪرے؟چے شده؟ الہام_ڪامران دست از سرم بر نمیداره.تو دانشگاه ،خیابون ،همه جا دنبالمہ و جلومو میگیره دیگہ ڪلافہ ام ڪرده . یعنے وقتے میبینمش حالم بہم میخوره ازش متنفر شدم .آدم اینقدر ذلیل _تو همون آدم عاشق نبودے میگفتے نمیتونم فراموشش ڪنم؟ الہام_اون براے اوایل بود. خب بہش وابستہ بودم فقط ، یعنی از اینڪہ این ڪارها رو میڪنہ اینقدر بدم میاد . واقعا خداروشڪر میڪنم کہ فہمیدم بدردم نمیخوره. اصلا براش قابل هضم نیست ڪہ میگم ما بدرد هم نمیخوریم .میگہ اینقدر باهم بودیم و بہم گفتے دوستت دارم دروغ بود؟میگم خب اون بخاطر ارتباطمون بہم وابستہ شده بودیم .خب،اون دوره رو گذاشتن براے شناخت .نمیبینے مداوم باهم ڪل ڪل داریم. من هرچے فڪر میڪنم معیارهام بہت نمیخوره . میدونے چے میگہ ؟ میگہ هرچے تو بخواے من همون میشم. خب من عمرا چنین آدمی روبخوام ڪہ بخاطر من خودشو عوض ڪنہ.تازه اومده تلاش ڪنہ عوض شہ اصلا نمیتونہ خیلے بچہ است. میگہ نمیزارم ازدواج ڪنے. خداروشڪر ڪہ شیرازه .دیگہ پامو شیراز نمیزارم دنبال ڪارهاے انتقالیمم _میبینے اینڪہ بہت میگفتم خوبہ آدم عاقلانہ انتخاب ڪنہ براے این بود ڪہ این دردسرها رو نداره .اول عقل ،بعد احساس . اون پسر بخاطر حرفہا و رفتارهاے تو دلش رفتہ حالا جمع ڪردن این ماجرا چقدر سختہ. الہام_حُسنا برام دعا ڪن سر سفره عقد _دعا میڪنم، تو هم تا میتونے استغفار ڪن و براش دعا ڪن و صدقہ بده زنگ در خبر از آمدن مهمانہا میداد. مهمانان آن شب خانواده طوفان بودند بہ اضافہ حاج اقا پناهے و خانم دڪتر. طاها و خانمش براے عقد ما از بندرعباس بہ اینجا آمده بودند. برادرش خیلے مرد آرام و ڪم حرفے بود. برعڪس طاهر ڪہ خیلے شوخ و بذلہ گوبود. مریم، خانم آقا طاها هم سرگرم پسرڪوچڪش مرصاد بود. لیلا خانم لباس سیاهش را بہ اصرار طاهره موقتا درآورده بود. بعد از صحبت و قرار بر سر مہریہ ڪہ من ۱۴سڪہ گفتہ بودم و یڪ سفر ڪربلا حاج آقا خطبہ را شروع ڪرد بسم اللہ الرحمن الرحیم النکاح السنتے ... "میبینے هنوز خاطرات شیرین زندگیم جلو چشمانم رژه میروند. هنوز تحمل فڪرڪردن بہ خاطرات تلخ راندارم، بے وفا لااقل یہ خبر از من بگیر" حاج آقا پناهے_خانم حڪیمے وڪیلم؟ _با توکل بخدا و با اجازه امام زمان بله تسبیح را در دستش گذاشتم . _اینہم دلِ جامونده تون طوفان_دل جامونده ام ڪہ اینجا ڪنارم نشستہ خداروشکر کہ مال من شدے مشغول دعا ڪردن شد. "بہ حلقہ ام نگاه میڪنم .هنوز از دستم جدا نشده .من هنوز بہ تو تعہد دارم اما تو ... اصلا حواست بہ من هست؟" _اصلا خوشم نمیاد ازاین مردهایے ڪہ متاهل اند و حلقہ نمیپوشن. مرد باید حلقہ اش دستش باشہ. همیشہ دستت ڪن باشہ؟ طوفان_چشم خانم مگہ جرأت دارم نپوشم. طاهره سادات حلقہ ها را جلویمان گذاشت . طوفان دست برد و حلقہ ظریف مرا برداشت. دستامو بہ دست گرفت و دستم ڪرد. دستم را گرفتہ بود و رها نمیڪرد. _زشتہ بزار میخوام حلقہ ات رو دستت ڪنم. بزور دستم را ڪشیدم و حلقہ اش را دستش ڪردم. الہام ظرف عسل را برداشت و چشمڪے زد . اینجا رو دیگہ نمیتونستم ، جلو بقیہ خیلے خجالت میڪشیدم اما من همیشہ براے هرچیزے راه حلے داشتم ظرف عسل را جلویم گرفتم و دست چپم را داخل ظرف بردم .طوفان بہ سمتم برگشتہ بود وبا لبخند نگاهم میڪرد .بادستِ راستم چادرم را لحظہ اے بالا آوردم و جلو صورتمان گرفتم . بہ سرعت هرچہ تمام عسل را در دهانش گذاشتم . شیرینے زندگانے ما پنهانے بود مگر؟ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═