♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت99🍃
سیدطوفان بدون توجہ بہ بقیہ بہ طرف حوریہ خانم رفت.
پایین پایش نشست.
حوریہ ڪہ چادرش را بہ صورتش ڪشیده بود براے لحظہ اے سرش را بالا آورد .
طوفان روے نگاه ڪردن بہ چہره این مادر را نداشت.
نمیدونست باید چہ بگوید؟
_من ...من نمیخواستم اینجورے بشہ ، میدونم هر اتفاقے بیفتہ من مقصرم
من هیچوقت خودمو نمیبخشم ...تورو خدا حلالم ڪنید
مادر حُسنا سڪوت کرده بود.
طوفان سرش را بالا آورد و گفت :
_چرا چیزے نمیگید ؟چرا تو گوشم نمیزنید ؟
حوریہ خانم چادرش را عقب ڪشید خوب بہ چہره ے طوفان نگاه ڪرد.
پریشان تر از همہ طوفان بود.
زمانے محدود مادر زنش بوده و الان تا همیشہ محرم اوست .
حوریہ خانم دستش را بلند ڪرد و یڪ کشیده محڪم بہ گوش طوفان زد .
سعید میخواست جلو برود ڪہ حاج آقا پناهے دستش را گرفت.
سیدطوفان_بازهم بزنید حقمہ
حوریہ خانم_اینو زدم نہ بخاطر اینڪہ با حُسنا ازدواج ڪردے ،بخاطر اینڪہ بہ خودت بیاے و برے دخترمو برام بیارے
من دخترم رو فقط از تو میخوام
زمانے حلالت میڪنم ڪہ دخترم صحیح و سالم جلو چشمام باشہ
_ بخدا قسم هر جا باشہ پیداش میڪنم.شده خودمو تحویلشون میدهم ولے حُسنا رو برمیگردونم
احسان عصبانے بود
_معلومہ ڪہ باید این ڪارو ڪنے، فقط یہ تار مو از سر خواهرم ڪم بشہ بلایے سرت میارم ڪہ هیچڪس جرأت انجام دادنش رو نداشتہ باشہ ...
سعید جلو آمد
_مراقب صحبت ڪردنتون باشید میدونید تہدید ڪردن بہ نفعتون نیست.
مہرداد_ بلہ مشخصہ آدمے ڪہ بادیگارد داره فڪر میڪنہ هر غلطے دلش بخواد میتونہ انجام بده .
هر بلایے میخواد سر دختر مردم بیاره هیچڪس هم جرأت نداشتہ باشہ هیچ ڪارے ڪنہ
شما مقدس مآبا با این همہ ادعاے پاڪے و تعهد چطورے باوجود یہ زن دنبال یڪے دیگہ راه میفتید؟
روڪرد بہ بقیہ و گفت :
امثال اینہا تو خودخواهے خودشون غرقند. و فقط بہ خودشون و پیشرفتشون فڪر میڪنند.
وگرنہ با اون بلایے ڪہ سر اون دختر آوردی چرا بعد برگشتنتون رهاش ڪردے؟
آهان فڪر آبرو و این حرفہا ڪہ وسط میاد ، اون آدم میشہ هیچڪاره
یا اینڪہ اون موقع تو هوا و هوس ڪارے ڪردے و بعدش ...
حاج آقا پناهے _بهتره بس ڪنید من بہتون گفتم شما باید ممنون سید طوفان باشید تو اون شرایط از دختر شما وسط یہ مشت وحشے محافظت ڪرد.
مہرداد_محافظت؟ڪو ڪجاست ؟ اینڪہ یہ دختر و با شناسنامہ سفید عقد کرده و یہ بچه تو دامنش گذاشته، الان هم بخاطر این اقا معلوم نیست ڪجاست وچہ بلایے سرش اومده .
ما باید ممنونش باشیم؟
هم اینڪہ ما شڪایت نڪردیم خیلیہ اصلا شاید بزور اونو مجبور ڪرده ڪہ...
_بس ڪن مہرداد
صداے مادرش بود.حانیہ خانم میخواست جلو پسرش را بگیرد تا جوّ متشنج تر از این نشود.
حبیب رو بہ طوفان و سعید ڪرد و گفت :
حالابرنامہ تون چیہ؟میخواید چیڪار ڪنید؟
سعید_بہ اطلاعات سپردیم دارن بررسے میڪنند.تلفن اینجا رو هم ردیاب ڪار میذاریم تا بہ محض زنگ زدن بتونیم بفهمیم ڪجا هستند.
مہرداد_برید بررسے ڪنید. آبروے این خانواده رو چے؟ڪے میخواد جمعش ڪنہ ؟
حاج آقا سعید را صدا زد و هر دو بہ حیاط رفتند.
طوفان بہ زهرا نگاهے انداخت بہ سمتش رفت و آرام پرسید :
چرا حُسنا نمیخواست من بفهمم ڪہ بارداره؟
زهرا رد نگرانے را در چہره طوفان میدید
زهرا_نمیخواست مانع عروسیتون باشہ،
آخہ شما شرطتون بعد برگشتن این بود.
طوفان بہ پیشانیش زد
_لعنت بہ من و اون شرطم
طوفان بہ حُسنا و رازدارے و سڪوتش فڪر میڪرد.
این دختر چقدر سختے ڪشیده است . . .باید هرچہ زودتر ڪارے ڪند.
اگر بلایے سر حُسنا بیاید هیچوقت خودش را نمیبخشد.
الان باید چہ ڪار ڪند؟ڪجا برود؟
تحمل این فضا را نداشت. از آنجا بیرون زد .سعید هم بہ دنبالش راه افتاد و از آنجا بیرون رفتند.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯