♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت111🍃
📿پرش زمانے حدودا یڪسالہ
وسایلم را توے چمدان ڪوچڪم چیدم .
من از همہ دنیا فقط یڪ تسبیح داشتم یڪ تسبیح سبز شاه مقصود ڪہ دلم بہ بند بند مہره هایش بند بود.
روز خواستگارے لحظہ آخر ڪہ داشت از اتاق بیرون میرفت برگشت و بہ تخت اشاره ڪرد
طوفان_"اون تسبیح رو اونجا جا گذاشتم ڪہ بگم یادت باشہ دلم اینجا جا مونده ،منتظرم نذار "
اشڪم چڪید روے شاه مقصود
نہ الان وقت مرور خاطرات نیست.
وقتے ازش پرسیدم:
"طوفانِ عشق ، چرا شاه مقصود؟"
تسبیح را بین دستانم انداخت . دستش را بین انگشتانم برد و دانہ هاے تسبیح را بہ حرڪت در آورد:
_"شاه مقصود خواص زیادے داره ، یڪیش ایجاد صلح و دوستیہ ، یڪیش
رفع نگرانے و رسیدن بہ آرامشہ ، تو ڪسب و ڪار هم اثر مثبت داره"
_پس اینڪہ من و تو شب و روز در صلح وصفا با هم حرف میزنیم احتمالا از اثرات شاه مقصوده دیگہ؟
خندید و دلم را مثل همیشہ ربود ، نگاه شیطونے ڪرد و گفت:
_نہ دیگہ اون از اثرات چیز دیگہ است.
_از اثرات چیہ اون وقت؟
طوفان_ازاثرات زندگے ڪردن با یہ زن زشت و بداخلاقہ
از سر سجاده بلند شد و فورا پا بہ فرار گذاشت .
دمپاییم را درآوردم و دنبالش دویدم.
دور میز میچرخید
_بگو غلط ڪردم
طوفان_نمیگم
_نمیگے نہ؟ باشہ عواقبش پاے خودتہ.
دنبالش دویدم و او هم مثل بچہ ها از روے مبل میپرید.
طوفان_دختر خانم ندو برات خوب نیست.
یہ لحظہ زیر دلم درد گرفت ولے توجہے نڪردم.
طوفان_سُرور خانم بہ فریادم برس زشت و بداخلاق ڪہ بود دست بہ زنم داره.
(سرور خانم همسایہ مابود)
حرصم گرفت ،دمپایے را پرتاب ڪردم و واقعا بہ مچ پایش خورد . پاشو بہ دست گرفت.
طوفان_آے ،آے ...پسرم ڪجایے
ڪہ مادرت قصد جونم ڪرده
نفس ڪم آوردم. دست بہ ڪمر گرفتم.
زیر دلم درد میڪرد.
دست بہ شڪم گرفتم.
_آے
طوفان_آخ دلم خنڪ شد ، پسرم داره حسابتو میرسہ . بزن بابا جون ،بزن
بہ حالت قہر رویم را برگرداندم و بہ اتاق رفتم.
روے تخت دراز ڪشیدم.
ڪاش همیشہ قہر میڪردم برایت و تو برایم شعر میخواندے
★
موبایلم زنگ خورد.
_بله
رضایے_سلام خانم حڪیمے ، من پایین منتظرتون هستم.
تسبیح را روے قلبم میگذارم و عطرش را بہ وجودم سرازیر میڪنم.
با شاه مقصود همہ جا بوے تو مے آید.
چمدان کوچکم را برمیدارم و شاه مقصود را بین دستانم سفت میگیرم،
مبادا از من جدا شوے .
چادرم را مرتب میڪنم و بہ پایین میروم.
آقاے رضایے چمدانم را در صندوق عقب میگذارد و من سوار میشوم. استارت میزند و من از دیوارهاے این شہر دور میشوم .
شاه مقصود را میچرخانم
*
صدایش از توے حال مے آید.
طوفان_قہر قہرو شام چے داریم؟
_هیچے، بہ همون خانم خوشگلت بگو برات غذا درست ڪنہ
چند ثانیہ بعد دستے دور ڪمرم پیچیده مےشود و ڪنار گوشم زمزمہ میڪند
طوفان_اون خانم خوشگلہ ڪار داره نمیتونہ
حرصم گرفتہ بود
_پس نون و دندون بخور شب هم برو پیش همون خوشگلہ
_وقتے حرص میخورے مثل بچہ ها میشے
جوابش را ندادم.
خواستم دستش را از ڪمرم جدا ڪنم ڪہ اجازه نداد.
_برو ڪنار
طوفان _نوچ
_ولم ڪن
طوفان_نچ
_چرا؟مگہ نگفتے زشت و بداخلاقم پس چرا ولم نمیڪنے؟
طوفان_چون میخوام پیش خانم خوشگلم باشم
_آهان صحبت شڪم ڪہ وسط میاد حرفات یادت میره منم میشم خوشگل
منو بہ سمت خودش چرخوند
با لبخند نگاهم میڪرد .
دست زیر چانہ ام برد و صورتم را بہ سمت خودش برگرداند
با دستهایش از روے بینے ام تا پایین چانہ ام دست ڪشید
یڪ خط صاف ...
طوفان_تو تاج سرے ...من غلط بڪنم بہت نسبت ناروا بزنم.
خوشگل تر از تو، توےعالم ندیدم .
"باید بگم توے آسمونہا بودم اون لحظہ یا نہ؟"
طوفان_خودت میدونے دوس دارم اذیتت ڪنم ڪہ تو قہر ڪنے و من بیام نازتو بڪشم
بعد هم صدایش را بہ آواز خواندن بلند ڪرد :
من پریشان شده ے موے پریشان توأم
ڪفر اگر نیست بگویم ڪہ مسلمان توأم
من گرفتار تو و موے سیاه تو شدم
منِ سرڪش بخدا رام و براه تو شدم
_موهاے من کہ سیاه نیست.
طوفان_خب این تمثیلہ ...
بازهم بہ آواز خواند:
_ من مست همین موهاے زیتونے تو شدم .
**
_رسیدیم
صداے رضایے مرا از خاطراتم بیرون آورد.
بالاخره بہ شہرم برگشتم.
اینجا بوے تو عجیب مے آید .
جلو ساختمانے نگہ داشت.
پیاده شدم و چمدان را برایم بالا آورد.
آسانسور را براے من زد و خودش از پلہ ها بالا آمد. طبق سوم
روبہ روے در قہوه اے بزرگ ایستادیم.
در باز شد و داخل رفتیم.
آقاے سعیدے با خانم غفورے ڪہ مرضیہ صدایش میزدم بہ استقبالم آمدند .
سعیدے_خوش اومدے دخترم ، امیدوارم بپسندے ، هم ڪوچیک و جمع و جوره هم بہرحال یہ سقف براے شماست.
خانم غفورے هم کہ پیشت هست.
_ممنون
اطراف را نگاهے مے اندازم
یڪ حال نسبتاکوچک با یک دست مبل ،آشپزخانہ اپن ، دوتا اتاق خواب ڪوچڪ هرڪدام با دو تخت.
این خونہ با خونہ من فرق داشت.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯