♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت100🍃
طوفان با سعید سوار ماشین شدند و بہ طرف دفتر اطلاعات حرڪت ڪردند.
سرگرد مدبرے مافوق سعید در رابطہ با موضوع گروگان گیرے سوالاتے پرسید .
مدبرے_همہ ے اطلاعات شخصے و روابط شما با خانم حڪیمے رو آقاے لطفے براے ما مخابره ڪردند .ان شاء الله کہ حتما اطلاعاتے بدست میاریم
طوفان_ من برام سوالہ چرا سراغ حُسنا رفتند؟ اونہا ڪہ میدونستند همسر قانونی من ڪسے دیگہ است . از ڪجا نسبت بہ رابطہ ما اطلاع ڪسب ڪردند؟
یعنے اینقدر نزدیک بودند ڪہ نسبت بہ حریم خصوصے من هم اطلاع داشتند؟
مدبرے_با استعلامے ڪہ ما از شماره تلفن خانم حُسنا حڪیمے ڪردیم .متوجہ شدیم تو همون تاریخے ڪہ موبایل شما گم شده بود .پیامے از طرف ایشون براے شما ارسال شده .
هرڪسی اون پیام رو بخونہ متوجہ حساسیت شما نسبت بہ ایشون و اون رابطہ میشہ.
اونہایے ڪہ گوشے شما رو دزدیدند با این ماجراے گروگان گیرے ارتباط مستقیم دارند .
همچنین با پیامهایے کہ بہ ایمیل شخصے تون فرستاده میشد.
ما رد اون پیام ها رو زدیم.
متاسفانہ از آی پے و سرور خارج از ڪشور فرستاده شده .
حتے موبایل خانم حڪیمے رو هم هڪ کرده بودند.
سعید_حاج آقا پناهے میگفت خانم حڪیمے همون روز قبل از ربوده شدن منزل ایشون بوده و با اقای سعیدے ملاقاتے داشتند و عنوان ڪرده بود کہ یہ موتورے نزدیڪ بوده اونو زیر بگیره .و تہدیدش ڪردند اگر باهاشون همڪارے نڪنہ ...
نگاهش بہ طوفان افتاد. دستہایش را مشت ڪرده بود.صورتش قرمز شده بود و با خشم دندانہایش را بہ هم فشار میداد
سعید _اگر همڪارے نڪند ، نمیزارن زنده بمونہ
مدبرے_گفتےحاج آقا سعیدے اونجا بوده؟
سعید_بلہ گویا ایشون گفتہ بودند بخاطر مسایل امنیتے موضوع رو با اطلاعات سپاه درمیون میذارن و نخواستند ڪہ وزارت اطلاعات وارد جریان بشہ.
مدبرے آرام زیر لب طورے ڪہ سعید بشنوه گفت
_عجیبہ ، جدیدا منم بہ مسایلے تو وزارت اطلاعات شڪ کردم .
روبہ طوفان ڪرد وگفت
_خب ما روے همه تلفنهاتون شنود گذاشتیم .چه محل کار و چہ خونہ .
بہ محض خبردار شدن بہ ما هم اطلاع بدید .
تلفن طوفان زنگ خورد.طاهره سادات بود .
بہ محض جواب دادن صداے گریہ اش بلند شد.
_چے شده طاهره ؟درست،صحبت ڪن ببینم چے شده؟
طاهره_طوفان دایے، دایے
_دایے چے؟ چے شده؟
طاهره_دایے سڪتہ ڪرد ... آوردنش بیمارستان ولے...
، یہ روز قبل عروسے چہ بلایے سرمون اومد.خدایا ...
صداے هق هق گریہ طاهره از پشت تلفن بلند شده بود.
_آروم باش الان خودمو میرسونم ڪدوم بیمارستہ؟
طوفان راهے بیمارستان شد اما دیر رسیده بود.
فاطمہ و مادرش همدیگر را در آغوش گرفتہ بودند و گریہ میڪردند .
مادر فاطمہ_ڪاش بہش نمیگفتم. دیدم حالش بده ها ....ای وای
فاطمہ طوفان را ڪہ دید رویش را برگرداند حتے نمیخواست نگاهش ڪند.
لیلا خانم مادر طوفان پسرش را ڪہ دید برافروختہ شد. تا بہ حال اینطور ناراحتش نڪرده بود.
رویش را برگرداند و بہ طاهره گفت
_بہ طوفان بگو از اینجا بره نمیخوام ببینمش
طاهره_مامان ڪجا بره ، زندایے هیچے نمیدونہ فڪر میکنہ فاطمہ خودش نخواستہ
لیلا خانم_نمےدونم هرچے هست فعلا بگو از جلو چشام دور شہ
طاهره بہ سمت برادرش رفت .
طاهره_مامان نمیخواد تو رو ببینہ
_چرا؟بزار برم ببینم
طاهره_نہ طوفان نرو
زن دایے میگفت دیشب فاطمہ اومده خونہ گفتہ من نمیخوام مراسم عروسے بگیرم .هرچے ازش سوال پرسیدند چرا ؟
گفتہ نمیخوام فعلا ...
دایے هم ناراحت شده .زندایے و فرستاده باهاش صحبت ڪنہ،فاطمہ گفتہ من و طوفان بدرد هم نمیخوریم .از اولش هم اصرار ڪردن اشتباه بود و من میخوام جدا بشم.
زن دایے غیر مستقیم بہ دایے تصمیم فاطمہ رومیگہ ڪہ بعدش دایے حالش بد میشہ و سڪتہ میڪنہ.
طوفان باید با فاطمہ صحبت میڪرد.
بہ سمتش رفت اما او با آمدن سیدطوفان از جایش برخاست و از بیمارستان بیرون رفت.
هرچہ صدایش زد جوابش را نداد
_فاطمہ ... فاطمہ خانم ... صبر ڪن
چادرش را از پشت گرفت .
_صبر ڪن باید باهات حرف بزنم.
فاطمہ نفس نفس میزد
ف_حرفاتو زدے پسرعمہ؛
تو این دوماه حرفاتو زدے، محبتهاتو دیدم . نگاه نڪردناتو دیدم، ساده از ڪنارم گذشتن رو دیدم ، تو اون زیر زمین همہ چیزو شنیدم ...
من احمقو بگو داشتم میومدم پایین بہت بگم ڪت و شلوارت آماده است .
من چرا اینقدر ساده ام همہ چیزو میدیدم ولے باور نمیڪردم ڪہ دلت پے ڪسی دیگہ است.
فقط دوست دارم بدونم چرا ؟ چرا پسر عمہ وقتے دستتو میگرفتم دستتو میکشیدے وقتے نگاهت میڪردم نگاهتو میدزدیدے ؟بعد برگشتنت یہ جور دیگہ اے شده بودے من باور نمیڪردم.
_خیلے وقتہ میخوام باهات حرف بزنم اما نتونستم ،عذاب وجدان داشتم. میترسیدم با گفتن این حرفہا دایے حالش بد بشہ.اون شب اومدم بہ دایے بگم اما ...بابات ازم قول گرفت ،قسمم داد زودتر عروسے بگیریم.نتونستم روے باباتو زمین بزنم.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯