♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت113🍃
نصف شب با درد بدے در سینہ ام از خواب پریدم.
بلند شدم و دنبال قرص مسڪن میگشتم.
بخاطر باقے ماندن شیر ، سینہ ام دچار عفونت و تورم شده بود.
چراغ آشپرخونہ رو روشن ڪردم ڪہ مرضیہ از اتاق بیرون اومد
مرضیہ_دنبال چے میگردے؟
_مسڪن میخوام درد دارم
مرضیہ_بیا برو بشین من برات پیدا میڪنم .
روے مبل نشستم .
اگر الان سیدعلے بود ...من اینجور ...
بہ یاد نوزاد چہارماهہ ام افتادم
دلم گرفت.بہ اتاق رفتم و گوشیم را برداشتم ، عڪسش را باز ڪردم و نگاهش ڪردم.
_مامان قربونت بره ...ڪجایے ڪہ طاقت دوریتو ندارم .الهے بمیرم ڪہ بے مادرے ... گشنتہ، ڪے بہت شیر میده؟
سرم را روے تخت گذاشتم از دلتنگے پسرم بغضم ترڪید و هق هق گریہ ام بلند شد.
مرضیہ لیوان آب و قرص را ڪنارم گذاشت. روے تخت نشست.
مرضیہ_پاشو عزیزم ،پاشو اینوبخور ،کمپرس آب گرم برات گذاشتم بعد بزار رو سینہ ات
_مرضیہ فردا زنگ میزنم فاطمہ ، سیدعلے رو برام بیاره، یڪ هفتہ گذشتہ ،دیگہ طاقت ندارم
مرضیہ_باشہ اون بنده خدا هم از ڪار و زندگے افتاده ...
_میدونم ، اگر فاطمہ نبود، نمیدونم باید بہ ڪے اعتماد میڪردم.
از اتاق ڪہ بیرون میرفت.
لحظہ اے ایستاد وگفت :
مرضیہ_ این جور وقتہا براے شش ماهہ امام حسین و دل رباب گریہ ڪن.
صداے هق هقم اوج گرفت.
بمیرم براے دلِ رباب ...من ڪجا و خانم تو ڪجا ؟
بانو حالِ دلم خرابہ .بچہ امو میخوام
بہ یاد علے اصغرت ...
وقتے اومدے بالا سر حسین ، گفتے بزار یہ بارِ دیگہ ببینمش ...چہ حالے داشتے
خانم من این روزها رو ندیدم ولے دورے فرزند ڪشیدم.
بچہ مو بہم برگردونید ...
حالم خراب بود.
توے حمام دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم.
_آروم باش ، تو باید طاقت بیارے
فردا میبینش ...با یاد اینڪہ فردا میبینمش آروم شدم.
خدایا تسلیم توأم .خوب دارے میچزونیم نہ؟
قرص مسڪن رو خوردم و دستمالے بہ چشمام بستم و دراز ڪشیدم
****
الہام_ پاشو پاشو خواب آلود ،فڪر خودت نیستے فڪر این بچہ بے زبون باش از گرسنگے تلف شد.
_الہام خانم بذارید بخوابہ،دیشب خیلے خستہ شد.
صداے طوفان بود .
الہام_آره خستہ شده ولے اون بچہ گناه داره ،باید بہش غذا برسہ
چشمامو با یڪ روسرے بستہ بودم. دیشب خیلے خستہ شدم. بعد مراسم عقد و شام مہمونا ساعت یڪ صبح از اینجا رفتند.
روسرے را از رويے چشمام باز ڪردم .
_سلام
طوفان_سلام بہ روے ماهت
_شما ڪے اومدے؟
طوفان_بیست دقیقہ اے میشہ، پاشو برات حلیم خریدم باهم بخوریم.
_ساعت چنده مگہ؟
طوفان_ساعت۱۲
_دیشب خیلے خستہ شدم
طوفان_میدونم عزیزم ، براے همین برات صبح زود رفتم حلیم خریدم تا بخورے یہ ڪم قوت بگیرے،دیشب ڪہ چیزے نخوردے.
_ممنون
پاشدم برم بیرون
همونجورے داشت با لبخند خیره نگاهم میڪرد .
_چیہ قیافہ ام بعد از بیدار شدن مضحڪ شده؟
خندید
طوفان_نہ
_پس چے؟
طوفان_هیچے برو دست و روتو بشور بیا بریم صبحونہ بخور
_ظهرونہ است دیگہ وقت ناهاره
*
باصداے مرضیہ از خواب بلند شدم.
_پاشو بیا رضایے رفتہ حلیم خریده برامون .بلند شو یہ صبحونہ اے بخور
بعد از خوردن حلیم ، با مویابل مرضیہ شماره فاطمہ رو گرفتم .
فاطمہ_بلہ
_سلام فاطمہ جان
_سلام تویے حُ...خوبے؟چند لحظہ صبر ڪن برم جایے ...آهان نمیخواستم جلو بقیہ صحبت ڪنم .
خوبے تو؟ ڪے برگشتے؟
_خوبم ،دیروز
فاطمہ_بخدا این چند روز خیلے تو فڪرت بودم .
_ممنون عزیز ،فاطمہ میتونے سیدعلے رو برام بیارے بہ این آدرسے ڪہ برات میفرستم ؟دلم خیلے براش تنگ شده
فاطمہ_باشہ ، اگرچہ امروز نمیخواستم برم مهد ڪودک ولے میرم یہ جورے برش میدارم بہ بهونہ مہدڪودڪ میارمش.
_ممنون فاطمہ ، تا همیشہ مدیونتم
فاطمہ_این حرفو نزن حُسنا ، ڪارے نڪردم
_منتظرتم
براے دیدن سیدعلے لحظہ شمارے میڪردم .
وقتے فاطمہ زنگ زد و گفت پایینہ ، مرضیہ با رضایے هماهنگ ڪرد و فاطمہ بالا اومد.
در ڪہ باز شد با هول و ولا رفتم سمت پسرم .
خدایا شڪرت
_بیا قربونت بشم بیا ڪہ مامان بدون تو میمیره
فاطمہ_بیا اینہم پسر خوشگل شما، تقدیم مامان جونش
بغلش ڪردم و رفتم توے اتاق .خواب بود . از خودم جداش نڪردم ، باهاش حرف میزدم و اشڪ میریختم .
_سیدعلے ، مامانے ، حال بابایے چطوره؟
از من سراغ تو رو نمیگیره ؟
معلومہ ڪہ نہ ... بہش حق میدهم .از دستش ناراحت نشو باشہ مامان.
فاطمہ وارد اتاق شد .اومد و ڪنارم نشست .
_ممنون بخاطر همہ چیز ، من اگر تو رو نداشتم چیڪار میڪردم ؟
فاطمہ، میتونے هر روز سیدعلے رو برام بیارے اینجا ؟ میخوام تا جایے ڪہ بشہ خودم بہش شیر بدهم .
فاطمہ_یہ ڪم سختہ ولے سعیمو میڪنم .
_ببین رفت وآمدت با ما ، هماهنگ میڪنیم برات راننده بفرستن
فاطمہ_از اون جہت مشڪلے نیستـ باید شرایط اونجا رو ببینم چطوریہ.
_باشہ پس خبرشو بده
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯