♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت114🍃
صداے گریہ سیدعلے بلندشد.
خیلے تلاش ڪردم تا تونست درست شیر بخوره .
فاطمہ_اون مقدار شیرے ڪہ خودت داده بودے فریز ڪردم .سعے میڪردم بهش بدهم .ولے دیگہ تموم شد.
_میشہ بہ مرضیہ بگے کمپرس آب گرم برام بیاره.ممنون
فاطمہ رفت و با ڪمپرس آب گرم اومد.
نمےدونستم چطور ازش بپرسم
_از ...طوفان چہ خبر؟
فاطمہ نفس عمیقے ڪشید و گفت:
_خبر خاصے ندارم ،جدیدا صبح میره و شب میاد. کلا هم خونه عمہ ایناست.
با هیچڪس هم حرفے نمیزنہ ...
حُسنا اون هنوز دوسِت داره
از دستش دلگیر نباش ، اونہم حق داره
اشڪم چڪید .
_میدونم ...میدونم بہش حق میدهم.اگر بہش حق نمیدادم ڪہ اینطورے نمیتونستم تحمل ڪنم.ولے مطمئن نیستم هنوزم دوسم داشتہ باشہ.
فاطمہ_مطمئنم دوسِت داره .اون اوایل داشت دیوونہ میشد.
_بقیہ درمورد من ازش سوال میپرسن؟
_آره عمہ و طاهره و مامانت مرتب سوال میپرسن اونہم میگہ هیچ خبرے ندارم .ممنوع الملاقاتہ
فاطمہ خندید و گفت:
راستے چند روز پیش باهام دعوا ڪرد
_براے چے؟
لبخند زد وگفت
_اومدم بہ سیدعلے شیشہ شیرش رو بدهم ، شیشہ رو از دستم گرفت و سرم داد زد و
گفت :این ڪارها واسہ چیہ؟ ڪہ جاے خودتو اینجا باز ڪنے؟ دارے براے علی مادرے میڪنے هوا برت نداره .فڪر گذشتہ رو از سرت بیرون ڪن.
بنده خدا فڪر میڪرد من هنوز بہش فڪر میڪنم.
منم بہش گفتم من فقط بخاطر حُسنا اینجام .اونہم تا اسمتو شنید حالش بد شد.
"پس هنوز رو حرفت هستے مردِ من. مَردتر از تو در دنیایم سراغ ندارم بامرام
خوب یادم است بعد از عقدمون وقتے بہت گفتم :
_طوفان میخوام یہ چیزے بہت بگم.
طوفان_جانم ،بگو
_من قبل عقدمون با فاطمہ صحبت ڪردم ؟
طوفان_خب
_یہ چیزهایے بہش گفتم.
طوفان_مثلا چہ چیزے؟
_ بہش گفتم طلاق نگیره
ناگهانے سرش را بالا آورد و گفت:
طوفان_یعنے چے؟
_بہش گفتم من نمیخوام زندگیتو خراب ڪنم. فقط بعد دنیا اومدن بچہ ام و گرفتن شناسنامہ میرم .نمیخوام آهت پشتم باشہ
با شنیدن این حرفہا صورتش برافروختہ شد .دستاشو مشت ڪرد و با صداے بلند سرم داد زد :
طوفان_تو بیجا ڪردے . با اجازه ڪے این چرت وپرتہا رو گفتے؟
دیوونہ شدے حُسنا ؟
قاشق حلیم رو پرت ڪرد تو سفره و بلند شد.از صداے دادش مامان و الہام هم داخل اومدند .
مامان_چے شده ؟
طوفان_هیچے دخترتون دیوونہ شده
سریعا پاشدم و جلو دهانش رو گرفتم.
_هیچے مامان جون بحث زن و شوهریہ، خودمون حلش میڪنیم.
مامان و الہام با اکراه بیرون رفتند.
در وبستم وقفلش ڪردم
طوفان از عصبانیت دور اتاق راه میرفت.
طوفان_چرا با احساسات اون دختر بازے میڪنے؟من اهلش نیستم. نمیتونم ...
حُسنا من دوسِت دارم .
یعنے تو فقط بخاطر این بچہ میخواے با من ازدواج ڪنے؟بہ من علاقہ ندارے؟
اونقدر مظلوم گفت ڪہ خودم هم از حرفم پشیمون شدم.
_چرا عزیزم ، معلومہ دوسِت دارم.من فقط ...فقط
چطور میتونستم بگم ترسم من از اینہ آه این دختر منو بگیره .ترسم از اینہ ڪہ بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ
طوفان_فقط چے؟ڪدوم زنے میاد براے شوهرش نامزد سابقشو پیشنہاد میده؟ من مثل تو ندیدم .
من از اون مردها نیستم ڪہ بگم آخ جون دوتا دوتا ...
با دستاش صورتمو قاب گرفت .پیشونیشو بہ پیشونیم چسبوند
طوفان_حُسنا من فقط تو رو میخوام .میفہمے؟.نمیتونم عشقمو تقسیم ڪنم براے رضاے خدا
... اهلش نیستم.
اینو مطمئن باش من هیچوقت بہ گذشتہ برنمیگردم.دیگہ هم نمیخوام اسم فاطمہ رو بشنوم .تمام
من آنروز از حرفہایت قند در دلم آب و تبدیل بہ شڪر میشد.تا شڪرستان شدنم چیزے نمانده بود."
★★★★
فاطمہ_حُسنا برام سوالہ چرا از بین این همہ آدم منو انتخاب ڪردے؟ چرا بہ زهرا نگفتے؟
_چاره دیگہ اے نداشتم.ڪسے دیگہ اے نبود ،بہ زهرا نمیتونستم بگم .زهرا غیبتش نباشہ جلو حبیب دهانش چفت وبست نداره .حتما بہ حبیب میگفت ،حبیب هم سر از خود راه میفت دنبال من .
خندیدم و گفتم :مجبورم بہ تو اعتماد ڪنم .چاره اے ندارم
_فاطمہ مطمئنے ڪسے از ماجراے منو طوفان خبر نداره؟
فاطمہ_آره مطمئنم ، همہ فڪر میڪنن تو بخاطر قضیہ جاسوسے زندانے.
مطمئن بودم اون مرد تر از این حرفاست ڪہ بہ ڪسے چیزے بگوید.
_از مامانم چہ خبر؟
نگاهش رنگ نگرانے گرفت.
_فاطمہ اگر چیزے شده بہم بگو
فاطمہ همچنان نگاهم میڪرد.
_توروبہ خدا بگو ،جون بہ لبم ڪردے
فاطمہ_یہ سڪتہ خفیف ڪرده .
_یازهرا
دیشب خوابشو دیدم
اینبار براے مادر بیچاره ام گریہ میڪنم.
چقدر بخاطر من فشار و سختے را تحمل ڪرده .
خدایا منتظرم تا ڪجا میخواے منو ببرے؟
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯