#قسمت_هشتم🌱
#ساکاز_دستش_افتاد
داخل ترمینال، زن از اتوبوس پیاده شد. ساکش را برداشت و وارد خیابان ساحلی کنار رودخانه شد.《دوباره باید برم توی اون خونه سوت و کور ... کاش بیشتر مشهد مونده بودم! چشم به هم زدم شد ده روز.》
عطر بهار نارنج توش مشامش پیچید. نگاهش را سُر داد روی درختان نارنج سرتاسر پیاده رو.《یعنی میشه،حمید یا رضا، یکیشون اومده باشن مرخصی؟ تحمل موندن توی اون خونهرو ندارم. روزاش برام خیلی سخت میگذره.》
عرض خیابان را رد کرد و داخل پیاده رو شد. آب رودخانه فصلی گِل آلود و خروشان پیش میرفت. 《چند شنبه هس امروز؟ ببینم ... دو، سه، چهار، پنج شنبه! امروز هم مثل همه پنجشنبهها، تشییع جنازه هس. بهتره از همینجا یه راست برم تشییع جنازه! امروز چند تا شهید داریم؟》
قدم تُند کرد و خود را به فلکه ساعت گل رساند، تاکسی صدا زد:
_ستاد تشییع!
راه بسته بود و تاکسی جلوتر نمیرفت. پیاده توی خیابان منتهی به محل تشییع حرکت کرد. 《.. بمیرم واسیه مادرای شهید! سخته داغ فرزند دیدن. خدا صبرشون بده! همونجور که بعد شهادت محمد به من داد، خیلی سخته.》
خیابان کم کم شلوغ شد و صدای نوحه به گوشش خورد. 《الان رضا و حمیدم، تو کدوم سنگرن! آنا به قربونتون! دلم یه ریزه شده. کی مآن مرخصی؟ خدایا خودت جوانای مردم رو حفظ کن!》
رسید به صف زنهای چادر مشکی. داخل صف فشرده آنها شد.
زنهایی را دید که قاب عکس به سینه، بین گریه کردن و نکردن مانده اند!
تابوتها را دنبال کرد. جلو زد و به صف مردها رسید. تابوت های چوبی روی دست میرفت.《یک، دو، سه...》تابوتها پیج و تاب میخوردند. نتوانست شمارش بزند. مرد نوحهخوانی روی ماشینی ایستاده بود:
_این گُل پَرپَر از کجا آمده.
جمعیت جواب میداد:
_از سفر کرب و بلا آمده.
سرکه چرخاند، خشکش زد، پشت دو تابوت کنار هم، شوهر سابقش را دید که دو مرد زیر بغلش را گرفته بودند.《خدای من! بعد ده سال جدایی، اولین مرتبه شوهرم رو پشت جنازه محمد دیدم، نکنه امروز!》
هول نگاهش را انداخت روی دو تابوت کنار هم؛ اسم روی تابوت را که خواند، ساک از دستش افتاد.
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2