دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
باز هم ایستاده بود. همانجا روی پل سه راه محله جوی‌شور. پسرک ۵، ۶ ساله که از قضا پسر بزرگ خانه هم بود
آنجا محله‌ای بود که ما به تازگی در آن ساکن شده بودیم. سال‌های اول آمدن از تهران به قم. محله‌ای که من ۶ سال خاطره تلخ و شیرین از آن دارم. از چهارسالگی تا ده سالگی. درست یادم هست روز اسباب‌کشی درس مشک آن است که ببوید می‌نوشتم. معلم کلاس چهارمم آقای بیگی بود. آقای اخموی جدی که بلد بود حتی تعداد غلط‌های ما را از روی دفتر بسته هم بشمارد. برای ما او یک شعبده‌باز بود که روز اول مدرسه به خاطر بلد نبودن نام مثلث متساوی الساقین یک سوم کلاس را فرستاد دفتر تا فلک شوند. بچه چه می‌داند بازی بزرگ‌ترها را. بعضی از ما گریه می‌کردند. احساس می‌کردم گریه بی‌فایده است‌. فضا به حد کافی تاریک بود. گریه من سودی نداشت جز اینکه شفافیت صحنه را می‌گرفت. ایستاده بودم منتظر تا نوبتم برسد. اولین بار بود که چوب فلک را می‌دیدم. به نظر من کتک درد دارد اما ترس نه. اما فلک بیش از درد، ترس دارد. احتمالا بچه‌های الآن اصلا ندانند چوب فلک چیست. نسل پیش از ما با فلک کتک می‌خوردند. یک چوب که دو طناب از دو سوراخ در آن گذشته و حلقه شده. پاها را بندها سفت و سخت می‌گیرد و پو نفر چوب را بالا می‌گیرند در حالی که روی زمین خوابیده‌ای و از پایین صورت آشنای بیگانه را می‌بینی که با نیروی قهر و غصب کوبنده می‌خواهد تو را ادب کند. اصلا نمی‌فهمیدمش... هیچ کدام از جزئیات صحنه برایم قابل هضم نبود. چرا باید روز اول مدرسه معلم سؤال بپرسد؟! چرا باید انتظار داشته باشد آنچه پارسال خوانده‌ایم یادمان باشد؟! چرا باید ما را بفرستد دفتر؟! چرا در دفتر باید ما را به چوب فلک ببندند؟! چقدر اینها ترسناکند؟! چقدر بی‌رحم و عجیبند؟! مگر دشمنند؟؛ قیافه‌هایشان مهربان است؛ اما چرا رفتارشان این قدر زجرآور است؟! من قرار است تا آخر سال با اینها سر کنم؟! عجیب نیست؟! کلاس سوم آقای کمالیان یا کلاس اول آقای برقعی باز بهتر بودند. همان کلاس از خجالت ما درمی‌آمدند و زحمت به دفتر مدرسه نمی‌دادند. آقای بیگی اما دوست داشت به مدرسه نشان دهد که چه چیزی تحویل گرفته و نباید انتظاری بیش از قاعده از او داشته باشند. کلاس سوم برای من رنگ قهوه‌ای باشد، کلاس چهارم خاکستری است. کلاس دوم خوب بود. معلم مادرم بود. یادش بخیر. فقط کوتاه بود. سه ماه. تابستان. آقای بیگی همان روز اول انگار یک سطل بزرگ سیاهی برداشت و ریخت سر در کلاس. چقدر دلگیر بود آن سال. سالی که نیمی از آن را در همان محله جوی‌شور سپری کردم و نیم دیگرش را در خانه جدید. آن پسر بداخلاق خشن سیر نمی‌شد. خسته می‌شد. آنقدر با ترکه می‌زد که بس شود. ذهن من یاد گرفته بود که هزینه عبور از آنجا را بدهم. تجربه‌های مشابه زیاد داشتم. آنجا پر بود از آدم‌های ناباب. آدم‌هایی که اصلا درک نمی‌کردی چرا در شهر زندگی می‌کنند.