eitaa logo
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
142 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
25 فایل
همه نیازمند آنیم که ناطق شدن را تمرین کنیم و گرنه در همان بخش اول باقی می‌مانیم. ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/Saeedtotonkar
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبرگزاری فارس
💠 هرروز بخوانیم 📖 صفحه ۱۰۶ @Farsna
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از خبرگزاری فارس
صفحه صد و شش قرآن کریم - KHAMENEI.IR.mp3
2.6M
🎙صوت تلاوت صفحۀ ۱۰۶ قرآن @Farsna
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از خبرگزاری فارس
💠 هرروز بخوانیم 📖 صفحه ۱۰۷ @Farsna
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
باز هم ایستاده بود. همانجا روی پل سه راه محله جوی‌شور. پسرک ۵، ۶ ساله که از قضا پسر بزرگ خانه هم بود داشت می‌رفت تا از کل‌ممد سبزی بخرد. راه یکی بیشتر نبود. باید از جلو او عبور می‌کرد. این عبور سخت نبدیل به عادت پسرک شده بود. شیطانی ریزجثه با موهای بور که دورهایش را کوتاه کرده بودند. صورتش کثیف بود. انگار لااقل یک هفته‌ای هست که آن را نشسته. اخمو و عصبانی بود. چشم‌های رنگی‌اش را جمع می‌کرد و ایروهایش را به هم گره می‌زد. هیچ طراوتی در صورتش باقی نبود. تمام معصومیت گودکانه‌اش را پشت یک دنیا تلخی و ترشی پنهان کرده بود. من هر روز باید دنبال روزنه‌ای در چهره‌اش می‌گشتم که به من فرصت دهد برای گفتگو کردن. اما نمی‌یافتم... یک جاذبه نامرئی مرا به سویش می‌راند تا با ترکه‌ای که در دستش دارد، بسته به حال آن روزش چند تایی بنوازد و اجازه دهد که عبور کنم. هیچ کدام از بزرگ‌ترها در هیچ روزی، هیچ واکنشی نسبت به او نداشتند. او با آن قد و قواره کوتوله‌اش با آزادی تمام مرا ترکه‌کوب می‌کرد. من سعی می‌کردم در میان کتک خوردن با او گفتگو را آغاز کنم. گمان می‌کردم وقتی بزند دلش خنک می‌شود و فرصت می‌دهد من غز چرایی این کار سؤال کنم. معمولا بهانه‌اش این بود که تا نزدیک شوم بپرسد: چرا اون روز بهم فش دادی در رفتی؟! من هم هر روز بهت‌زده‌تر از دیروز شروع می‌کردم به ثابت کردن اینکه من تو را نزده‌ام. همین طور که توضیح می‌دادم شروع می‌کرد به زدن. می‌فهمیدم که امروز هم گوشش بدهکار نیست. برای من این قصه تبدیل به بزرگ‌ترین مصیبت زندگی‌ام شده بود. اصلا بلد نبودم باید چکار کنم. ضعف داشتم. از همان وقت ضعف و قوت شد مسئله بزرگ زندگی من.
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
باز هم ایستاده بود. همانجا روی پل سه راه محله جوی‌شور. پسرک ۵، ۶ ساله که از قضا پسر بزرگ خانه هم بود
آنجا محله‌ای بود که ما به تازگی در آن ساکن شده بودیم. سال‌های اول آمدن از تهران به قم. محله‌ای که من ۶ سال خاطره تلخ و شیرین از آن دارم. از چهارسالگی تا ده سالگی. درست یادم هست روز اسباب‌کشی درس مشک آن است که ببوید می‌نوشتم. معلم کلاس چهارمم آقای بیگی بود. آقای اخموی جدی که بلد بود حتی تعداد غلط‌های ما را از روی دفتر بسته هم بشمارد. برای ما او یک شعبده‌باز بود که روز اول مدرسه به خاطر بلد نبودن نام مثلث متساوی الساقین یک سوم کلاس را فرستاد دفتر تا فلک شوند. بچه چه می‌داند بازی بزرگ‌ترها را. بعضی از ما گریه می‌کردند. احساس می‌کردم گریه بی‌فایده است‌. فضا به حد کافی تاریک بود. گریه من سودی نداشت جز اینکه شفافیت صحنه را می‌گرفت. ایستاده بودم منتظر تا نوبتم برسد. اولین بار بود که چوب فلک را می‌دیدم. به نظر من کتک درد دارد اما ترس نه. اما فلک بیش از درد، ترس دارد. احتمالا بچه‌های الآن اصلا ندانند چوب فلک چیست. نسل پیش از ما با فلک کتک می‌خوردند. یک چوب که دو طناب از دو سوراخ در آن گذشته و حلقه شده. پاها را بندها سفت و سخت می‌گیرد و پو نفر چوب را بالا می‌گیرند در حالی که روی زمین خوابیده‌ای و از پایین صورت آشنای بیگانه را می‌بینی که با نیروی قهر و غصب کوبنده می‌خواهد تو را ادب کند. اصلا نمی‌فهمیدمش... هیچ کدام از جزئیات صحنه برایم قابل هضم نبود. چرا باید روز اول مدرسه معلم سؤال بپرسد؟! چرا باید انتظار داشته باشد آنچه پارسال خوانده‌ایم یادمان باشد؟! چرا باید ما را بفرستد دفتر؟! چرا در دفتر باید ما را به چوب فلک ببندند؟! چقدر اینها ترسناکند؟! چقدر بی‌رحم و عجیبند؟! مگر دشمنند؟؛ قیافه‌هایشان مهربان است؛ اما چرا رفتارشان این قدر زجرآور است؟! من قرار است تا آخر سال با اینها سر کنم؟! عجیب نیست؟! کلاس سوم آقای کمالیان یا کلاس اول آقای برقعی باز بهتر بودند. همان کلاس از خجالت ما درمی‌آمدند و زحمت به دفتر مدرسه نمی‌دادند. آقای بیگی اما دوست داشت به مدرسه نشان دهد که چه چیزی تحویل گرفته و نباید انتظاری بیش از قاعده از او داشته باشند. کلاس سوم برای من رنگ قهوه‌ای باشد، کلاس چهارم خاکستری است. کلاس دوم خوب بود. معلم مادرم بود. یادش بخیر. فقط کوتاه بود. سه ماه. تابستان. آقای بیگی همان روز اول انگار یک سطل بزرگ سیاهی برداشت و ریخت سر در کلاس. چقدر دلگیر بود آن سال. سالی که نیمی از آن را در همان محله جوی‌شور سپری کردم و نیم دیگرش را در خانه جدید. آن پسر بداخلاق خشن سیر نمی‌شد. خسته می‌شد. آنقدر با ترکه می‌زد که بس شود. ذهن من یاد گرفته بود که هزینه عبور از آنجا را بدهم. تجربه‌های مشابه زیاد داشتم. آنجا پر بود از آدم‌های ناباب. آدم‌هایی که اصلا درک نمی‌کردی چرا در شهر زندگی می‌کنند.
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
آنجا محله‌ای بود که ما به تازگی در آن ساکن شده بودیم. سال‌های اول آمدن از تهران به قم. محله‌ای که من
من از اول با هیچ کس دعوا نداشتم. به صورت غیر متعارفی خیال می‌کردم همه باید دوست باشند. مادرم می‌فرماید یک روز دیدم پلاستیک بزرگ خیار نیست. وقتی پرس و جو کردم گفتی بردم دادم به برادرهایم. برادرها کی بودند؟! بچه‌های کوچه. الآن هم فکر می‌کنم آدم‌ها باید برادر باشند؛ اما دیگر به خودم دروغ نمی‌گویم. این را روزی فهمیدم که رفتم دانشگاه. ورود به دانشگاه مرا بیدار کرد. اولین باری که از آغوش خانه کنار افتاده بودم. پسر بور گوشت تلخ زور زیادی نداشت. این را بعدها فهمیدم. همه قدرت او در دریدگی‌اش و ضعف و فروماندگی من بود. من بلد نبودم بزنم. اصلا هیچ وقت این صحنه غلیظ برایم روشن نمی‌شد. تا در شرایط کتک خوردن قرار می‌گرفتم قفل می‌شدم. تسلیم می‌شدم. درد می‌کشیدم و منتظر می‌ماندم تا بگذرد. می‌رفتم هر چه را باید می‌خریدم و برمی‌گشتم. پسر بزرگ بودم. بابا صبح تا شب مغازه بود. البته ظهرها برای خستگی در کردن می‌آمد. صدای زنگ زنجیر دوچرخه‌اش هنگام نزدیک شدن، هنوز در گوشم است. اگر این صدا را می‌شنیدی یعنی در جای غلطی قرار داری. کوچه. این صدا، علامت خوبی نبود. هر چند در خودش یک بشارت بزرگ داشت: بابا آمد. من نمی‌توانستم بیایم و شکایت کنم از آن پسر. پدر نمی‌خواست ضعف مرا ببیند. باید خودم پاسخش را پیدا می‌کردم. بابا از ضعف متنفر بود. من باید قوی می‌شدم. قوی شدن را از ضد درد شدن شروع کردم. اما هر روز ترکه‌های آن پسر بیشتر درد می‌آورد. تنها بچه بزرگ‌تر از من خواهرم بود. یک سال بزرگ‌تر بود اما از جهت رشد عقلی و قلبی سال‌ها جلوتر بود. یک روز با هم بلند شدیم برویم خانه مادربزرگ. باید از دالان وحشت عبور می‌کردیم. من دیگر پیش خواهرم داداش بزرگ نبودم. او از حیث وجودی بر من غلبه داشت و‌ من این برتری را پذیرفته بودم. وقتی داشتیم به نقطه خطر نزدیک می‌شدیم یواشکی به او داستان پسر را تعریف کردم. اخم‌هایش را در هم فشرد و گفت کدام بچه؟! گفتم نشانت می‌دهم اما مواظب باش. بد می‌زند. درد دارد. گفت بیا نشانش بده. او در شجاعت به مادربزرگم رفته بود. مادربزرگم زنی شجاع و دل‌دار است. خیلی قرص و محکم. مادر سه شهید است. مثل کوه سهند استوار و باشکوه. وقتی نزدیک آن پسر شدیم، پسرک مرا شناخت و دید که با کسی آمده‌ام. تبسم شیطانی‌اش یادم هست. خواهرم دستم را محکم گرفت و کشید به سمت پسر بی‌رحم. هر چه کردم نتوانستم منصرفش کنم. او به هشدارهای من ارزشی قائل نبود. می‌خواست ثابت کند که من اشتباه می‌کنم. می‌خواست یادم بدهد که نباید بترسم و او اصلا در این حد نیست که من از او بترسم. وقتی به او رسیدیم داشتم قبض روح می‌شدم. تلاش می‌کردم با نگاهم به او بفهمانم که این تصمیم من نبوده. فکر فردایی را می‌کردم که خواهرم پیشم نیست. فهمیدم که خواهرم قوی است. دل و جرأت دارد. از عهده‌اش برمی‌آید. خوب که روبروی هم قرار گرفتیم، خواهر پرسید همین پسر است؟! آرام و لرزان گفتم: بله. خواهر برگشت و گفت: چرا داداشم را می‌زنی؟! با کمال تعجب انکار کرد. خواهر دست بردار نبود. سؤالش را تکرار کرد. انکارش را ناشنیده گرفت و یک کشیده قائم بیخ گوشش نواخت. پسرک مثل یک قلعه شنی ناگهان فروریخت. شروع کرد به گریه کردن و هیچ عکس العمل دیگری نشان نداد. خواهرم به راه افتاد. با اقتدار و صلابت. بدون هیچ لغزش و سستی. چند قدم کخ دور شدیم گفت: دیدی چقدر ضعیف است؟! دیدی چطور کتک خورد و هیچ جپابی نتوانست بدهد؟! تو نباید از او کتک بخوری. هر وقت دیدی دارد تو را اذیت می‌کند، مثل من بزن. اجازه نده اذیتت کند. او اصلا در این اندازه‌ها نیست. مگر ندیدی مثل بچه داشت گریه می‌کرد. من اما مثل کسی بودم که داشت از بین دو دیوار صاف و بلند که از پس و پیش به سینه و پشتش چسبیده، سر می‌خورد و نفسش را حبس می‌کند تا بتواند جان سالم به در برد. مبهوت و متحیر بودم. من هر روز از او کتک می‌خوردم؟! آری من هر روز از او کتک می‌خوردم!!. چند قدم بیشتر طول نکشید که معادله جدید را چیدم. من از او ضعیف‌ترم و او از خواهرم. خوش به حال خواهرم که از او قوی‌تر است و از من خیلی قوی‌تر. دل مهربان خواهرم آرام نمی‌شد. هی توضیح می‌داد که چرا باید در شرایط اینچنینی محکم بایستی و حق طرف بگذاری کف دستش. می‌گفت تو هیکلت از او بزرگ‌تر است. زورت بیشتر است. چرا باید تو از او کتک بخوری. توضیح من این بود که او با ترکه، بی‌هوا می‌زند و پاسخ او اینکه باید تو به او فرصت پررویی ندهی. هر وقت دیدی دارد می‌آید به تو بزند پیش‌دستی کن. سر جایش بنشان. یک بار بزنی می‌فهمد که نباید با تو کاری داشته باشد. همان یک سیلی چند ماهی ضمانت کرد عبور و مرور آسان مرا تا اینکه انگار تأثیرش تمام شد و بازی به نقطه اولش بازگشت.
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
من از اول با هیچ کس دعوا نداشتم. به صورت غیر متعارفی خیال می‌کردم همه باید دوست باشند. مادرم می‌فرما
این بار می‌دانستم که قرار است بروم و بزنم. می‌دانستم که می‌شود زد و او هم مثل من دردش می‌آید؛ اما هر بار او دست پیش را می‌گرفت و من حالت دفاعی می‌گرفتم و زدن یادم می‌رفت. یعنی اصلا بلد نبودم راستش. یک روز خیلی نشستم نقشه کشیدم. گفتم باید با او دوست شوم. دیده بودم که گاهی با چند تا از بچه‌ها بازی می‌کند و انگار با آنها دوست است. ظاهرشان بچه خوبی به نظر نمی‌رسید اما من حسرتشان را می‌خوردم. آنها کتک نمی‌خوردند. هر بار کتک خوردن مرا تماشا می‌کردند و انگار تفریحشان بود. کیف می‌کردند. یک روز یک هدیه بردم. یادم نیست چه بود. یک خوراکی بود. گفتم بیا دوست باشیم. خوراکی را دادم. گرفت و خورد. آن روز بدون درد از آن تنگه گذشتم. چند روز بعد اما دوباره تا آمدم بگذرم، گفت: چرا تون روز به رفیقم فش دادی در رفتی؟! تا من به یاد بیاورم که کدام روز و کدام رفیق و کدام کتک؟! کتک را سیر و پر خوردم و فهمیدم که این آدم رفاقت بردار نیست. لااقل فاز رفاقتش با ما جور نیست. ما را برای کتک زدن می‌خواهد. رفیق به اندازه کافی دارد.
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
این بار می‌دانستم که قرار است بروم و بزنم. می‌دانستم که می‌شود زد و او هم مثل من دردش می‌آید؛ اما هر
دنیای ضعیف‌ها اصلا زیبا نیست. هر چقدر هم آن را بزک کنی باز هم زشت و تاریک است. یک ویرانه نفرت‌انگیز. من همه تلاشم را کردم که با او مثل یک ضعیف دوستانه برخورد کنم؛ اما او دوستانع را نمی‌فهمید. باید با زبان قدرت پاسخش را می‌دادم. بدی کتک خوردن از ضعیف ذلت مضاعفش است. از آن به بعد هر وقت کتک می‌خوردم دوبرابر زجر می‌کشیدم. تا آن روز خیال می‌کردم از یک قوی کتک می‌خورم اما پس از درس خواهرم فهمیدم که از یک ضعیف کتک می‌خورم. این تحقیرش چند برابر بود برایم. به خانه جدید که آمدیم، سر کوچه چند تا پسربچه بودند که همسایگی ما را خوش نداشتند. خط و نشان‌ها و مزاحمت‌ها اینجا هم شروع شد. اصلا انگار آدم‌های خبیث که علی القاعده ضعیف هستند، وقتی آدم ضعیف توسری‌خور می‌بینند می‌شناسند و تمام عقده‌های فروخورده را بر سر او خالی می‌کنند. اما من اصلا حوصله ادامه همان مصیبت گذشته را در محله جدید نداشتم. چند بار اخطار دادم که اذیت نکنید. گوش نکردند. یک روز با فرغون وسایل می‌بردم خانه مادربزرگ. رفتم تا رسیدم حدود ۲۰ متری آنها. همیشه توی کوچه پرسه می‌زدند. با هم دوست بودند. متوجه من شدند. صف کشیدند وسط کوچه که نگذارند رد شوم. چند لحظه ایستادم. نگاه کردم. یکی که از همه گنده‌تر بود وسط ایستاده بود. به او خیره شدم و بقیه را از نگاهم پاک کردم. دسته‌های فرغون را محکم گرفتم و شروع کردم حرکت کردم. تندتر و تندتر. دیگر داشتم می‌دویدم. پسر گنده منتظر بود که بایستم. اما من خسته شده بودم از ضعیف بودن. از باج دادن. از کوتاه آمدن. از ذلت. از حقارت. از درد کشیدن بدون هیچ افتخاری. سرعتم را بیشتر کردم. با تمام سرعتی که می‌توانستم دویدم. کنار نرفت. فرغون را به او کوبیدم. له شد. ولو شد زمین. تمام آن هیکل بزرگ مشت شد گوشه کوچه. صدای گریه‌اش به هوا رفت. وحشت دوستانش را می‌توانستم ببینم. آرایش جنگی تغییر کرد. یکی دو نفر دویدند تا تن لش دوستشان را که اکنون تمام ابهتش را از دست داده بود بردارند. دو نفر دیگر آمدند پیش من. با لحن نرم و متواضعی گفتند چرا این کار را کردی. طفلکی بابایش مریض است. او تنهاست. پاسخ محکم من اما این بود: من اخطار دادم. نباید مزاحم من بشوید. بعد از این داستان همین است. تا سر کوچه دنبالم آمدند که ما می‌خواهیم دوست باشیم، بیا از او دلجویی کن. گفتم: من کار بدی نکردم که دلجویی کنم. می‌خواست مزاحم من نشود. از آن به بعد آن تنگه همیشه به روی من گشاده بود. هیچ کس نمی‌خواست با پسری که می‌تواند آنقدر بی‌رحم باشد که با فرغون بکوبد به یک پسر دشمنی کند. احترام مصلحتی مدتی برقرار بود تا اینکه بزرگ شدند و عقل به سرشان آمد و فهمیدند که آدم‌ها جور دیگری بزرگی می‌کنند.
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
دنیای ضعیف‌ها اصلا زیبا نیست. هر چقدر هم آن را بزک کنی باز هم زشت و تاریک است. یک ویرانه نفرت‌انگیز.
بعدها آن پسر بور بداخلاق را در حالی دیدم که معتاد شده. هنوز همانقدر ترش‌رو و در هم ریخته بود. اما شکسته‌تر و ترحم‌برانگیزتر. ضعیف‌تر و بی‌حال‌تر. بعدها هم جوان‌مرگ شد. خیلی‌ها آن دور و بر به حال و روز بد او دچار شدند. ظلم آنها را زمین زد و انتقام سختی از آنان کشید. ولی من ضعیف بودم و پر این امتحان مهم شکست خوردم. چه چیز باعث شد من آنقدر ضعیف باشم؟! این شاید بزرگ‌ترین سؤال زندگی من باشد که هنوز هم برای رسیدن به پاسخش تلاش می‌کنم. منظورم پاسخ شفاهی نیست. پاسخ عملی را می‌گویم. آدم باید قوی باشد؛ و گرنه ذلیل خواهد شد و زندگی با ذلت به هیچ نمی‌ارزد. اگر این روزها در مورد می‌نویسم، دلیل دارد. تجربه ضعف انسان را وادار می‌کند تا بیشتر بیاندیشد و تجربه‌هایش را به روزرسانی کند. امروز هم آنطور که باید قوی نیستم. چالش‌ها با آدم بزرگ می‌شوند و روند قوی شدن باید سریع‌تر از روند رشد چالش‌ها پیش رود. آدم ضعیف بمیرد سنگین‌تر است. جامعه ضعیف هم همین طور. اما جامعه ضعیف یعنی چه؟! آدم ضعیف یعنی چه؟!
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
هدایت شده از خبرگزاری فارس
💠 هرروز بخوانیم 📖 صفحه ۱۰۸ @Farsna
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
۲۶ شهریور ۱۴۰۳