eitaa logo
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
145 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
24 فایل
همه نیازمند آنیم که ناطق شدن را تمرین کنیم و گرنه در همان بخش اول باقی می‌مانیم. ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/Saeedtotonkar
مشاهده در ایتا
دانلود
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
باز هم ایستاده بود. همانجا روی پل سه راه محله جوی‌شور. پسرک ۵، ۶ ساله که از قضا پسر بزرگ خانه هم بود
آنجا محله‌ای بود که ما به تازگی در آن ساکن شده بودیم. سال‌های اول آمدن از تهران به قم. محله‌ای که من ۶ سال خاطره تلخ و شیرین از آن دارم. از چهارسالگی تا ده سالگی. درست یادم هست روز اسباب‌کشی درس مشک آن است که ببوید می‌نوشتم. معلم کلاس چهارمم آقای بیگی بود. آقای اخموی جدی که بلد بود حتی تعداد غلط‌های ما را از روی دفتر بسته هم بشمارد. برای ما او یک شعبده‌باز بود که روز اول مدرسه به خاطر بلد نبودن نام مثلث متساوی الساقین یک سوم کلاس را فرستاد دفتر تا فلک شوند. بچه چه می‌داند بازی بزرگ‌ترها را. بعضی از ما گریه می‌کردند. احساس می‌کردم گریه بی‌فایده است‌. فضا به حد کافی تاریک بود. گریه من سودی نداشت جز اینکه شفافیت صحنه را می‌گرفت. ایستاده بودم منتظر تا نوبتم برسد. اولین بار بود که چوب فلک را می‌دیدم. به نظر من کتک درد دارد اما ترس نه. اما فلک بیش از درد، ترس دارد. احتمالا بچه‌های الآن اصلا ندانند چوب فلک چیست. نسل پیش از ما با فلک کتک می‌خوردند. یک چوب که دو طناب از دو سوراخ در آن گذشته و حلقه شده. پاها را بندها سفت و سخت می‌گیرد و پو نفر چوب را بالا می‌گیرند در حالی که روی زمین خوابیده‌ای و از پایین صورت آشنای بیگانه را می‌بینی که با نیروی قهر و غصب کوبنده می‌خواهد تو را ادب کند. اصلا نمی‌فهمیدمش... هیچ کدام از جزئیات صحنه برایم قابل هضم نبود. چرا باید روز اول مدرسه معلم سؤال بپرسد؟! چرا باید انتظار داشته باشد آنچه پارسال خوانده‌ایم یادمان باشد؟! چرا باید ما را بفرستد دفتر؟! چرا در دفتر باید ما را به چوب فلک ببندند؟! چقدر اینها ترسناکند؟! چقدر بی‌رحم و عجیبند؟! مگر دشمنند؟؛ قیافه‌هایشان مهربان است؛ اما چرا رفتارشان این قدر زجرآور است؟! من قرار است تا آخر سال با اینها سر کنم؟! عجیب نیست؟! کلاس سوم آقای کمالیان یا کلاس اول آقای برقعی باز بهتر بودند. همان کلاس از خجالت ما درمی‌آمدند و زحمت به دفتر مدرسه نمی‌دادند. آقای بیگی اما دوست داشت به مدرسه نشان دهد که چه چیزی تحویل گرفته و نباید انتظاری بیش از قاعده از او داشته باشند. کلاس سوم برای من رنگ قهوه‌ای باشد، کلاس چهارم خاکستری است. کلاس دوم خوب بود. معلم مادرم بود. یادش بخیر. فقط کوتاه بود. سه ماه. تابستان. آقای بیگی همان روز اول انگار یک سطل بزرگ سیاهی برداشت و ریخت سر در کلاس. چقدر دلگیر بود آن سال. سالی که نیمی از آن را در همان محله جوی‌شور سپری کردم و نیم دیگرش را در خانه جدید. آن پسر بداخلاق خشن سیر نمی‌شد. خسته می‌شد. آنقدر با ترکه می‌زد که بس شود. ذهن من یاد گرفته بود که هزینه عبور از آنجا را بدهم. تجربه‌های مشابه زیاد داشتم. آنجا پر بود از آدم‌های ناباب. آدم‌هایی که اصلا درک نمی‌کردی چرا در شهر زندگی می‌کنند.
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
آنجا محله‌ای بود که ما به تازگی در آن ساکن شده بودیم. سال‌های اول آمدن از تهران به قم. محله‌ای که من
من از اول با هیچ کس دعوا نداشتم. به صورت غیر متعارفی خیال می‌کردم همه باید دوست باشند. مادرم می‌فرماید یک روز دیدم پلاستیک بزرگ خیار نیست. وقتی پرس و جو کردم گفتی بردم دادم به برادرهایم. برادرها کی بودند؟! بچه‌های کوچه. الآن هم فکر می‌کنم آدم‌ها باید برادر باشند؛ اما دیگر به خودم دروغ نمی‌گویم. این را روزی فهمیدم که رفتم دانشگاه. ورود به دانشگاه مرا بیدار کرد. اولین باری که از آغوش خانه کنار افتاده بودم. پسر بور گوشت تلخ زور زیادی نداشت. این را بعدها فهمیدم. همه قدرت او در دریدگی‌اش و ضعف و فروماندگی من بود. من بلد نبودم بزنم. اصلا هیچ وقت این صحنه غلیظ برایم روشن نمی‌شد. تا در شرایط کتک خوردن قرار می‌گرفتم قفل می‌شدم. تسلیم می‌شدم. درد می‌کشیدم و منتظر می‌ماندم تا بگذرد. می‌رفتم هر چه را باید می‌خریدم و برمی‌گشتم. پسر بزرگ بودم. بابا صبح تا شب مغازه بود. البته ظهرها برای خستگی در کردن می‌آمد. صدای زنگ زنجیر دوچرخه‌اش هنگام نزدیک شدن، هنوز در گوشم است. اگر این صدا را می‌شنیدی یعنی در جای غلطی قرار داری. کوچه. این صدا، علامت خوبی نبود. هر چند در خودش یک بشارت بزرگ داشت: بابا آمد. من نمی‌توانستم بیایم و شکایت کنم از آن پسر. پدر نمی‌خواست ضعف مرا ببیند. باید خودم پاسخش را پیدا می‌کردم. بابا از ضعف متنفر بود. من باید قوی می‌شدم. قوی شدن را از ضد درد شدن شروع کردم. اما هر روز ترکه‌های آن پسر بیشتر درد می‌آورد. تنها بچه بزرگ‌تر از من خواهرم بود. یک سال بزرگ‌تر بود اما از جهت رشد عقلی و قلبی سال‌ها جلوتر بود. یک روز با هم بلند شدیم برویم خانه مادربزرگ. باید از دالان وحشت عبور می‌کردیم. من دیگر پیش خواهرم داداش بزرگ نبودم. او از حیث وجودی بر من غلبه داشت و‌ من این برتری را پذیرفته بودم. وقتی داشتیم به نقطه خطر نزدیک می‌شدیم یواشکی به او داستان پسر را تعریف کردم. اخم‌هایش را در هم فشرد و گفت کدام بچه؟! گفتم نشانت می‌دهم اما مواظب باش. بد می‌زند. درد دارد. گفت بیا نشانش بده. او در شجاعت به مادربزرگم رفته بود. مادربزرگم زنی شجاع و دل‌دار است. خیلی قرص و محکم. مادر سه شهید است. مثل کوه سهند استوار و باشکوه. وقتی نزدیک آن پسر شدیم، پسرک مرا شناخت و دید که با کسی آمده‌ام. تبسم شیطانی‌اش یادم هست. خواهرم دستم را محکم گرفت و کشید به سمت پسر بی‌رحم. هر چه کردم نتوانستم منصرفش کنم. او به هشدارهای من ارزشی قائل نبود. می‌خواست ثابت کند که من اشتباه می‌کنم. می‌خواست یادم بدهد که نباید بترسم و او اصلا در این حد نیست که من از او بترسم. وقتی به او رسیدیم داشتم قبض روح می‌شدم. تلاش می‌کردم با نگاهم به او بفهمانم که این تصمیم من نبوده. فکر فردایی را می‌کردم که خواهرم پیشم نیست. فهمیدم که خواهرم قوی است. دل و جرأت دارد. از عهده‌اش برمی‌آید. خوب که روبروی هم قرار گرفتیم، خواهر پرسید همین پسر است؟! آرام و لرزان گفتم: بله. خواهر برگشت و گفت: چرا داداشم را می‌زنی؟! با کمال تعجب انکار کرد. خواهر دست بردار نبود. سؤالش را تکرار کرد. انکارش را ناشنیده گرفت و یک کشیده قائم بیخ گوشش نواخت. پسرک مثل یک قلعه شنی ناگهان فروریخت. شروع کرد به گریه کردن و هیچ عکس العمل دیگری نشان نداد. خواهرم به راه افتاد. با اقتدار و صلابت. بدون هیچ لغزش و سستی. چند قدم کخ دور شدیم گفت: دیدی چقدر ضعیف است؟! دیدی چطور کتک خورد و هیچ جپابی نتوانست بدهد؟! تو نباید از او کتک بخوری. هر وقت دیدی دارد تو را اذیت می‌کند، مثل من بزن. اجازه نده اذیتت کند. او اصلا در این اندازه‌ها نیست. مگر ندیدی مثل بچه داشت گریه می‌کرد. من اما مثل کسی بودم که داشت از بین دو دیوار صاف و بلند که از پس و پیش به سینه و پشتش چسبیده، سر می‌خورد و نفسش را حبس می‌کند تا بتواند جان سالم به در برد. مبهوت و متحیر بودم. من هر روز از او کتک می‌خوردم؟! آری من هر روز از او کتک می‌خوردم!!. چند قدم بیشتر طول نکشید که معادله جدید را چیدم. من از او ضعیف‌ترم و او از خواهرم. خوش به حال خواهرم که از او قوی‌تر است و از من خیلی قوی‌تر. دل مهربان خواهرم آرام نمی‌شد. هی توضیح می‌داد که چرا باید در شرایط اینچنینی محکم بایستی و حق طرف بگذاری کف دستش. می‌گفت تو هیکلت از او بزرگ‌تر است. زورت بیشتر است. چرا باید تو از او کتک بخوری. توضیح من این بود که او با ترکه، بی‌هوا می‌زند و پاسخ او اینکه باید تو به او فرصت پررویی ندهی. هر وقت دیدی دارد می‌آید به تو بزند پیش‌دستی کن. سر جایش بنشان. یک بار بزنی می‌فهمد که نباید با تو کاری داشته باشد. همان یک سیلی چند ماهی ضمانت کرد عبور و مرور آسان مرا تا اینکه انگار تأثیرش تمام شد و بازی به نقطه اولش بازگشت.
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
من از اول با هیچ کس دعوا نداشتم. به صورت غیر متعارفی خیال می‌کردم همه باید دوست باشند. مادرم می‌فرما
این بار می‌دانستم که قرار است بروم و بزنم. می‌دانستم که می‌شود زد و او هم مثل من دردش می‌آید؛ اما هر بار او دست پیش را می‌گرفت و من حالت دفاعی می‌گرفتم و زدن یادم می‌رفت. یعنی اصلا بلد نبودم راستش. یک روز خیلی نشستم نقشه کشیدم. گفتم باید با او دوست شوم. دیده بودم که گاهی با چند تا از بچه‌ها بازی می‌کند و انگار با آنها دوست است. ظاهرشان بچه خوبی به نظر نمی‌رسید اما من حسرتشان را می‌خوردم. آنها کتک نمی‌خوردند. هر بار کتک خوردن مرا تماشا می‌کردند و انگار تفریحشان بود. کیف می‌کردند. یک روز یک هدیه بردم. یادم نیست چه بود. یک خوراکی بود. گفتم بیا دوست باشیم. خوراکی را دادم. گرفت و خورد. آن روز بدون درد از آن تنگه گذشتم. چند روز بعد اما دوباره تا آمدم بگذرم، گفت: چرا تون روز به رفیقم فش دادی در رفتی؟! تا من به یاد بیاورم که کدام روز و کدام رفیق و کدام کتک؟! کتک را سیر و پر خوردم و فهمیدم که این آدم رفاقت بردار نیست. لااقل فاز رفاقتش با ما جور نیست. ما را برای کتک زدن می‌خواهد. رفیق به اندازه کافی دارد.
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
این بار می‌دانستم که قرار است بروم و بزنم. می‌دانستم که می‌شود زد و او هم مثل من دردش می‌آید؛ اما هر
دنیای ضعیف‌ها اصلا زیبا نیست. هر چقدر هم آن را بزک کنی باز هم زشت و تاریک است. یک ویرانه نفرت‌انگیز. من همه تلاشم را کردم که با او مثل یک ضعیف دوستانه برخورد کنم؛ اما او دوستانع را نمی‌فهمید. باید با زبان قدرت پاسخش را می‌دادم. بدی کتک خوردن از ضعیف ذلت مضاعفش است. از آن به بعد هر وقت کتک می‌خوردم دوبرابر زجر می‌کشیدم. تا آن روز خیال می‌کردم از یک قوی کتک می‌خورم اما پس از درس خواهرم فهمیدم که از یک ضعیف کتک می‌خورم. این تحقیرش چند برابر بود برایم. به خانه جدید که آمدیم، سر کوچه چند تا پسربچه بودند که همسایگی ما را خوش نداشتند. خط و نشان‌ها و مزاحمت‌ها اینجا هم شروع شد. اصلا انگار آدم‌های خبیث که علی القاعده ضعیف هستند، وقتی آدم ضعیف توسری‌خور می‌بینند می‌شناسند و تمام عقده‌های فروخورده را بر سر او خالی می‌کنند. اما من اصلا حوصله ادامه همان مصیبت گذشته را در محله جدید نداشتم. چند بار اخطار دادم که اذیت نکنید. گوش نکردند. یک روز با فرغون وسایل می‌بردم خانه مادربزرگ. رفتم تا رسیدم حدود ۲۰ متری آنها. همیشه توی کوچه پرسه می‌زدند. با هم دوست بودند. متوجه من شدند. صف کشیدند وسط کوچه که نگذارند رد شوم. چند لحظه ایستادم. نگاه کردم. یکی که از همه گنده‌تر بود وسط ایستاده بود. به او خیره شدم و بقیه را از نگاهم پاک کردم. دسته‌های فرغون را محکم گرفتم و شروع کردم حرکت کردم. تندتر و تندتر. دیگر داشتم می‌دویدم. پسر گنده منتظر بود که بایستم. اما من خسته شده بودم از ضعیف بودن. از باج دادن. از کوتاه آمدن. از ذلت. از حقارت. از درد کشیدن بدون هیچ افتخاری. سرعتم را بیشتر کردم. با تمام سرعتی که می‌توانستم دویدم. کنار نرفت. فرغون را به او کوبیدم. له شد. ولو شد زمین. تمام آن هیکل بزرگ مشت شد گوشه کوچه. صدای گریه‌اش به هوا رفت. وحشت دوستانش را می‌توانستم ببینم. آرایش جنگی تغییر کرد. یکی دو نفر دویدند تا تن لش دوستشان را که اکنون تمام ابهتش را از دست داده بود بردارند. دو نفر دیگر آمدند پیش من. با لحن نرم و متواضعی گفتند چرا این کار را کردی. طفلکی بابایش مریض است. او تنهاست. پاسخ محکم من اما این بود: من اخطار دادم. نباید مزاحم من بشوید. بعد از این داستان همین است. تا سر کوچه دنبالم آمدند که ما می‌خواهیم دوست باشیم، بیا از او دلجویی کن. گفتم: من کار بدی نکردم که دلجویی کنم. می‌خواست مزاحم من نشود. از آن به بعد آن تنگه همیشه به روی من گشاده بود. هیچ کس نمی‌خواست با پسری که می‌تواند آنقدر بی‌رحم باشد که با فرغون بکوبد به یک پسر دشمنی کند. احترام مصلحتی مدتی برقرار بود تا اینکه بزرگ شدند و عقل به سرشان آمد و فهمیدند که آدم‌ها جور دیگری بزرگی می‌کنند.
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
دنیای ضعیف‌ها اصلا زیبا نیست. هر چقدر هم آن را بزک کنی باز هم زشت و تاریک است. یک ویرانه نفرت‌انگیز.
بعدها آن پسر بور بداخلاق را در حالی دیدم که معتاد شده. هنوز همانقدر ترش‌رو و در هم ریخته بود. اما شکسته‌تر و ترحم‌برانگیزتر. ضعیف‌تر و بی‌حال‌تر. بعدها هم جوان‌مرگ شد. خیلی‌ها آن دور و بر به حال و روز بد او دچار شدند. ظلم آنها را زمین زد و انتقام سختی از آنان کشید. ولی من ضعیف بودم و پر این امتحان مهم شکست خوردم. چه چیز باعث شد من آنقدر ضعیف باشم؟! این شاید بزرگ‌ترین سؤال زندگی من باشد که هنوز هم برای رسیدن به پاسخش تلاش می‌کنم. منظورم پاسخ شفاهی نیست. پاسخ عملی را می‌گویم. آدم باید قوی باشد؛ و گرنه ذلیل خواهد شد و زندگی با ذلت به هیچ نمی‌ارزد. اگر این روزها در مورد می‌نویسم، دلیل دارد. تجربه ضعف انسان را وادار می‌کند تا بیشتر بیاندیشد و تجربه‌هایش را به روزرسانی کند. امروز هم آنطور که باید قوی نیستم. چالش‌ها با آدم بزرگ می‌شوند و روند قوی شدن باید سریع‌تر از روند رشد چالش‌ها پیش رود. آدم ضعیف بمیرد سنگین‌تر است. جامعه ضعیف هم همین طور. اما جامعه ضعیف یعنی چه؟! آدم ضعیف یعنی چه؟!
هدایت شده از خبرگزاری فارس
💠 هرروز بخوانیم 📖 صفحه ۱۰۸ @Farsna
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
بعدها آن پسر بور بداخلاق را در حالی دیدم که معتاد شده. هنوز همانقدر ترش‌رو و در هم ریخته بود. اما شک
تجربه روبرو شدن با آدم‌های ضعیف، اما مستکبر و متجاوز در طول زندگی به من یاد داد که نباید ضعیف باشم. ضعیف بودن یا خود را به ضعف زدن، هیچ گاه تو را از دالان تنگ و تاریک و تلخ درد و زجر رها نمی‌کند. نمی‌توانی به بهانه راحت‌طلبی یا به شوق کامجویی بی‌خیال آدم‌های ضعیف پیرامونت یا فضای ضعیفی باشی که تو را احاطه کرده است. باید هر روز قوی‌تر شوی و برای این قوی شدن و ماندن برنامه‌ریزی کنی. حتی قوی بودن هم کافی نیست. من آموختم که باید قدرتمند نیز بود. حتی آن هم تمام کار نیست. باید مقتدر بود و اینها یکسان نیستند. قوی بودن، آگاهی و انسجام درونی تو را بالا می‌برد. وقتی قوی هستی تمام ماهیت و هویت خودت را می‌یابی و می‌شناسی. خودیابی و خودشناسی مرحله مهمی است. وقتی توانستی آنقدر خودت را ارتقاء دهی که از جا برخیزی و از قوت خودت حفاظت و پاسداری کنی وارد مرحله قدرت شده‌ای. قدرت بازوی توست که می‌تواند مانع نزدیک شدن عامل ستم به تو شود. بدون قدرت تو تنها یک کتک‌خور مقاوم و پایدار هستی. آنقدر محکم شده‌ای که ضربه آدم‌های متجاوز نمی‌تواند تو را از پا درآورد. البته تحمل ضربه‌ها و مقاومت در برابر آنها تو را هر روز قوی‌تر خواهد کرد. این که بیاموزی حتی اگر دست دشمن به تو رسید، نباید خود را ببازی و هسته مرکزی عزم و اراده را از دست بدهی. اما بالاخره پس آزمون‌های بسیار هر آدم قوی لاجرم با نوع پاسخ‌هایش، نقاط ضعفش را به دشمن نشان خواهد داد و اگر دشمن تدارکی دیده باشد، می‌تواند از آن موقعیت‌ها به تو آسیب بزند. بزرگ‌ترین مشکل من در مورد آن پسر کوچک این نبود که زورم به او نمی‌رسد. من چند برابر او زور داشتم. مسئله من این بود که اولا در ذهنم نمی‌گنجید که او دشمن باشد. تلاش من برای تحلیل دوستانه رفتار او اصلا واقع‌بینانه نبود. من در تمام سال‌های پس از آن دوران حس ترحم دائمی به او داشته‌ام. وقتی خود محلگی و شهری‌ام را بررسی می‌کنم او را بخشی از خود می‌یابم. برای من او دیگری نیست. اما آن روز نباید اسیر این نگاه پیشرو می‌شدم. دوستی با کسی که به هر دلیل عادت به تجاوز دارد، درست نیست. امن نیست. عاقلانه نیست. وقتی سلسله مراتب شدن را در خودسازی دنبال می‌کنی، می‌بینی که قدم اول ساختن و پرداختن خود فردی است. تو باید اول به خود فردی‌ات استحکام ببخشی. البته توقف در آن قطعا تو را ضعیف خواهد کرد. وقتی سعی می‌کنی قوی قدرتمند باشی در واقع می‌خواهی قوت خود را در دایره‌های بزرگ‌تر بودن گسترش دهی. آدم‌ها بالقوة با تمام هویت خودمانی‌شان متولد می‌شوند. اما در طول زندگی افراد مختلف، این ظرف بزرگ را به اندازه‌های گوناگون استفاده و فعال می‌نمایند. بسیاری در همان خود اولیه باقی می‌مانند. خود فردی‌شان هم ضعیف و شکننده است. اما واقعیات بر آنها فشار می‌آورد. خلأ وجودی دائم آنان را می‌آزارد. ابن آدم‌ها ناچارند پاسخی به آثار ضعف در خود بدهند. آدم‌های ضعیف این درد کشیدن را از چشم دیگران می‌بینند. قضاوت آنها این نیست که من ضعیف هستم. آنها غالبا سعی می‌کنند محیط اطراف را طوری شناسایی و تعریف کنند که آنها را با وجود ضعفشان به رسمیت بشناسد و موقعیت ممتازی به آنها بدهد. ادم‌های ضعیف برای غرق نشدن در فشار محیطی، فضای اطراف خود را تضعیف می‌کنند. آنها برای این کار باید قدرتمند بشوند. من این جنس از قدرت را ضدقدرت می‌نامم؛ اما قدر مطلق آن را اگر در نظر بگیری می‌توان قدرتش بنامی. همین آدم‌های ضعیف قدرت مخرب را تثبیت هم می‌کنند و تولید اقتدار می‌کنند. این اقتدار، مفهوم مثبتی ندارد. فضاسازی غلبه ضعف است. آنها اجازه نمی‌دهند کسی ضعف آنها را به رخشان بکشد و برای این کار آدم‌های قوی و مجموعه‌های قوی را سرکوب می‌کنند. جالب شباهت ادبیات دو طرف ماجرا در کشاکش غلبه و تثبیت موقعیت است. اگر این مقدمه را بپذیریم، ضعیف مقتدر، همان دیکتاتور مستبد است. دارم سعی می‌کنم بگویم که مقابل ضعف، تنها قوت نیست. قدرت و اقتدار هم هست. یهره‌برداری از دسترسی‌ها و امکانات محیطی می‌تواند به ضعیف و قوی کمک کند تا هر یک نام و مرام خود را به کرسی تعیین‌کنندگی و تصمیم‌سازی بنشاند. سختی توصیف آن است که برای پدیدار کردن یک واقعیت دائم ناچاری تصویرهایی از جهات مختلف ارائه دهی تا لااقل رخ کار درآید. هنر نوشتن در تصویرگری موفق مفاهیم و معانی است. اگر هنوز در تصور و تصدیق قوت و ضعفی که می‌خواهم نشان دهم گنگی و غریبگی می‌بینید، نقص از نگارگری من با کلمات است. کلی ملاحظه روی دوش قلم نشسته و حرکت آن را سنگین‌تر می‌کند. نویسنده باید بسیار قوی باشد تا مهارت راندن قلم را از دست ندهد.
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
تجربه روبرو شدن با آدم‌های ضعیف، اما مستکبر و متجاوز در طول زندگی به من یاد داد که نباید ضعیف باشم.
شنیده‌ام نقل کرده‌اند از مولی الموحدین، امیرالمؤمنین، امام الاتقیاء و اسوة الاوصیاء که هنگام سخن، کلمات در برابرم صف می‌بندند و خود را به من می‌نمایانند تا هر یک را برگزینم و من از میان آنان آنچه را به خواست خویش نزدیک‌ترند برمی‌آورم و باقی را فرومی‌گذارم. این حاشیه را تقدیم نگاه مخاطبان کردم تا بدانند در نوشتن بی‌وفا نیستم. سعی من کامل و شامل و کافی و وافی نوشتن است؛ اما گاه زنجیره کلمات تسلیم رأی من نیستند و قلم رام نمی‌شود و آرام نمی‌گیرد. آنگاه ناچاریم سکوت کنم تا راهی نو برای آشکار کردن معنی پیدا کنم که چارچوب ادب و حرمت مقام حفظ شود.
حروفی که در اختیار ماست، فرقی با هم نداره. هر کدوم از ما بر اساس چیزی که توی ذهنمون و توی شاکله‌مون هست، کلمات رو می‌یابیم و باهاش جمله و متن می‌سازیم. ما هر کدوم زندگی خودمون رو از بین تجربه‌های مشترک و مشابه، متفاوت می‌سازیم. خودمون رو دست کم نگیریم.
دفتر تمرین (سعیدتوتونکار)
حروفی که در اختیار ماست، فرقی با هم نداره. هر کدوم از ما بر اساس چیزی که توی ذهنمون و توی شاکله‌مون
اگر کسی بیاد این کلمات رو پیدا کنه و به ما بگه. احتمال اینکه ما خلاقانه دنبال کلمات دیگه بگردیم پایین میاد.
تقریبا هر روز می‌دیدمش. بیمار و نزار بود. سوء مصرف دنیا دچارش کرده بود و سلامت و سادگی‌اش را ربوده بود. این اواخر بر تن تکیده‌اش سنگینی می‌کرد و به سختی قدم برمی‌داشت. پلک‌هایش هم بی‌جان بر تیرگی نگاهش سایه افکنده بود. دلم هر بار بی‌اختیار می‌رنجید. عاجزانه نگاهش می‌کردن و امید و التماس‌هایم به رویش بدون هیچ آشنایی معروف و معمولی سو سو میزد. اما حالا چند روزی هست که او را فارغ از قیل و قال جهان بر بالای دیوار، نشسته بر گوشه عکسی می‌بینم. إنا لله و إنا إلیه راجعون.. خداوند او را از رنج‌ها و حسرت‌های آن جهانی در امان دارد و با نظر مهر و رحمتش از کم و کاست او بگذرد و در آغوش کرمش گرم بفشارد.