یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بیسواد رفت پیش دلاک خالکوب و گفت: «میخواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطیها و «جاهلها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال میکوبیدند و نقش شیر و پلنگ که نشان شجاعت بود یا صورت دوست و معشوق خود که نشان وفاداری بود یا شکل کارد و شمشیر را که نشان زورآوری و جنگجویی بود روی بدن خود میکشیدند تا در همه حال نشان «دلخواه خود را همراه داشته باشند.
بیشتر دلاکها هم این کار را بلد بودند و علاوه بر اینکه در حمامها خدمت میکردند و سر و صورت مردم را میتراشیدند و دندان میکشیدند و کودک را ختنه میکردند، خالکوبی هم میکردند. رسم خالکوبی این بود که اول پوست بدن را با آب جوشیده میشستند و بعد نقش حیوانات یا چیزهای دیگر را با مرکب روی بدن مشتری میکشیدند و بعد با سوزن روی آن خطها پوست بدن را خراش میدادند و آب بعضی از گیاهان دارویی را روی آن میمالیدند و بعد از مدتی که درد آن ساکت میشد و زخم و جراحت آن خوب میشد جای آن نقشها به رنگ سیاه روی بدن میماند و تا آخر عمر پاک نمیشد.
حالا این رسم ناپسند قدیمی شده و آدمهای با تربیت هرگز بدن خود را خالکوبی نمیکنند ولی آن روزها این کار هم یکی از آداب و رسوم «جاهلها» بود.
باز مرد بیسواد رفت پیش دلاک خالکوب و گفت: «میخواهم روی بدنم کبودی بزنم و خال بکوبم.»
دلاک گفت: «بسیار خوب، چه صورتی، چه خواهی بزنی؟»
گفت: «من پهلوانم و مانند شیر قوی و نترس هستم و میخواهم صورت شیر را روی بدن خود خالکوبی کنم.»
دلاک گفت: «مبارک است، نقش شیر را کجا جای بدنت میخواهی بکوبی؟»
گفت: «بر بازوی راستم، نزدیک شانهام.»
https://eitaa.com/dastan7