یک روز صبح به محضی که از خواب بیدار شد، جلوی آینه آمد. با تعجب دید که روی سرش یک شاخ روییده!
متحیر شد، نمی دانست چه کار کند. داشت دیر می شد و از طرفی نمی توانست با شاخ چکار کند. بالاخره روی سرش کلاه گذاشت و به مدرسه رفت.
و تمام روز به شاخ خود فکر میکرد و از آن خجالت می کشید!
چند روز گذشت تا اینکه دید یکی دیگر از همکلاسیها، کلاه به سر شده! مشکوک شد.
فردا یکی دیگر به کلاهی ها اضافه شد.
کم کم مدرسه پر از افراد کلاهی شده بود!
راز برملا شد و همه فهمیدن زیر این کلاه، شاخ وجود دارد. کم کم کلاهها را از سر برداشتند. و شاخ های خود را به رخ هم دیگر می کشیدند!
کم کم عده ای که شاخ نداشتند، اقلیت شدند. آنها از اینکه شاخ ندارن، خجالت می کشیدند! هر کس که شاخ نداشت برای جلوگیری از تمسخر دوستان، کلاه به سر می شد.
همه چیز وارونه شد...
حکایت شاخ، حکایت انتشار گناه در جامعه است!
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec