📗 داستان کوتاه عید فطر ۲ ☀️ مامان گفت : 🔮 نه عزیز نمیشه 🔮 در این روز ، 🔮 روزه گرفتن ، حرامه ☀️ زهرا گفت : 🐥 مامان جون ! حرام چیه ؟ ☀️ مامان گفت : 🔮 کار حرام ، کاری هست 🔮 که ما نباید انجام بدیم 🔮 تا ثواب ببریم 🔮 اما اگه انجام بدیم ، 🔮 خدا ناراحت میشه ، گناهه ☀️ سپس مادر زهرا ، ☀️ دخترش را بغل کرد ، بوسید و گفت : 🔮 خب عزیزم عیدت مبارک . 🔮 حالا برو آماده شو 🔮 می خوایم بریم مسجد ☀️ زهرا گفت : 🐥 ممنون مامان جون 🐥 عید شما هم مبارک 🐥 ولی برای چی بریم مسجد ؟! 🐥 الآن که صبحه ☀️ مامان گفت : 🔮 زهرا جان ! توی عید فطر ، 🔮 مسلمونا ، دو یا سه ساعت ، 🔮 بعد از نماز صبح ، میرن مسجد 🔮 تا نماز عید فطر رو بخونن 🔮 و بعد از نماز ، 🔮 عید رو به همدیگه تبریک میگن 🔮 برای عید دیدنی ، 🔮 به خونه فامیل و دوستان میرن . ☀️ ناگهان ، پدر زهرا ، ☀️ با نان تازه و آش خوشمزه ، ☀️ وارد خانه شد . ☀️ زهرا نیز با خوشحالی ، ☀️ به طرف پدرش رفت . ☀️ او را بغل کرد ☀️ و عید را به او ، تبریک گفت . ☀️ پدر زهرا نیز ، عید فطر را ، ☀️ به دخترش تبریک گفت . ☀️ سپس به همسرش گفت : 🦋 خانم جان ! زکات رو دادم ☀️ زهرا به مادرش گفت : 🐥 مامان زکات چیه ؟! ☀️ مادر زهرا گفت : 🔮 تو عید فطر ، 🔮 خدای مهربون از ما خواسته 🔮 که در آخر ماه رمضون 🔮 و در شب عید فطر ، 🔮 یه هدیه به فقرا و نیازمندان بدیم 🔮 و به اونا کمک کنیم 🔮 به این هدیه میگن زکات . ☀️ خب عزیزم برو آماده شو ☀️ تا بریم مسجد . 📙 پایان 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla