به مناسبت
#شهادت_امام_جواد علیهالسلام
#اختصاصی_داناب|
@DasTanak_ir
🔻نجات زندانی از زندان ابنزیات توسط جواد الائمه(علیهالسلام)
علیبنخالد (زیدیمذهب) میگوید: در سامرا بودم که شنیدم مردی را از طرف شام با زنجیر بسته و آورده و در زندان ابنزیّات زندانی کردهاند، و شایع شد که او ادعای پیامبری کرده است.
بهخاطر کنجکاوی به در زندان رفتم و به زندانبانان پولی دادم و به ملاقات وی رفتم.
وی را مردی با درک و فهم یافتم. پس گفتم: داستانت چیست؟
گفت: من در شام، جایی که میگویند سر مبارک امام حسین(علیهالسلام) آنجا نصب شده، پیوسته عبادت میکردم تا اینکه شبی در همان موضع، رو به محراب، ذکر خدا میگفتم که دیدم شخصی مقابلم آشکار شد و به من گفت: «برخیز»!
پس برخاستم و با من کمی راه رفت. ناگهان خود را در «مسجد کوفه» یافتم. به من گفت: این مسجد را میشناسی؟ گفتم: آری، این مسجد کوفه است. پس به نماز ایستاد و من هم با او نماز خواندم و برگشت و من هم به دنبال او برگشتم.
بازهم مرا کمی راه برد و خود را در «مسجد النبی» یافتم. به رسول خدا سلام کرد و من هم همینطور، و نماز خوانده خارج شدیم!
بار سوم نیز مرا کمی راه برد که دیدم در «مسجد الحرام» هستم! پس خانه کعبه را طواف کرد و من هم با او طواف کردم و بیرون آمدیم.
و باز کمی راه رفتیم خودم را در شام، همانجا که قبلاً عبادت میکردم دیدم. بهناگاه آن شخص از نظرم ناپدید شد. از این مسأله تعجب کردم.
یک سال از آن جریان گذشت. سال بعد دوباره همان شخص را دیدم و خوشحال شدم و باز کارهای سال قبل را تکرار کرد!
اما وقتی که خواست از من جدا شود به او گفتم: به کسی که تو را به این کارها قادر کرده سوگند میدهم که خود را به من معرفی کنی! گفت: من محمدبنعلیبنموسی [جواد الائمه] هستم.
این خبر بالا گرفت تا اینکه به محمدبنعبدالملک زیات (وزیر معتصم عباسی) رسید، پس مرا گرفت و به غلوزنجیر بست و به عراق روانه کرد و همانطور که میبینی در اینجا زندانی شدم و چیزی را که نگفته و ادعا نکردهام به من نسبت میدهند!
گفتم: آیا جریانت را به ابنزیات بنویسم؟ [شاید واقع جریان را بفهمد تجدید نظری کند] گفت: بنویس.
پس من از طرف او داستانش را به ابنزیات نوشتم و فرستادم. وقتی نامه برگشت دیدم پشت نامه نوشته بود: «به همان شخصی که در یک شب تو را از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از آنجا به مکه برده است، بگو تو را از زندان خارج کند!»
علیبنخالد میگوید: من ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت. روز بعد، صبح زود به زندان رفتم تا حال او را جویا شوم و وی را به صبر دعوت کنم که ناگهان دیدم عدۀ زیادی از مردم و سربازان و نگهبانان زندان جمع شدهاند!
پرسیدم: چه خبر شده؟ گفتند: آن شخصی که از شام آورده شده بود و ادعای پیامبری میکرد، امشب گریخته است. نمیدانیم آب شده به زمین رفته یا به هوا پرواز کرده است؟
علیبنخالد که تا آن زمان، زیدیمذهب بود، با دیدن این قضیه شیعه اثنیعشری شد و عقیده خوبی پیدا کرد.
الخرائج و الجرائح، ج۱، ص۳۸۰
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b