﷽، سلام از حدود 10 کتابی که در اولین سفرم به فرانسه با خود همراه کردم یکیش «پرواز تا بی‌نهایت»، زندگی «عباس بابایی» از زبان دوستانش بود؛ یکی از پرتاثیرترین کتب زندگیم. بیش از سه بار این کتاب را در سنین مختلف خواندم، و به نظرم کتابی است که باید همراه انسان باشد. از طرفی چون ایشان یک بازه زمانی، زندگی در غرب را هم تجربه کرده بودند، خواستم پس از تجربه‌ی شخصی هم، یک بار دیگر آن را بخوانم. داستان زیر یکی از داستان های منتخبم است که به ذهنم رسید اینجا به اشتراک بگذارم: «بند رخت است؟ یا... برای گذراندن دوره خلبانی در پایگاه «ریس» واقع در شهر «لاواک» از ایالت تگزاس آمریکا بودیم. فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان اثر گذاشته بود. مدت زمانی که عباس در «ریس» وجود داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا می کرد و می کوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلوگیری کند. به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاق های با مساحت تقریبی 30 متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسویی نظرات و تنهایی، از علت های نزدیکی و دوستی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه وتمرین درس ها به اتاق عباس رفتم، درکمال شگفتی نخی را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از زیر نخ شدم. به شوخی گفتم: ـ عباس! این چیه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟ او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت، بی پاسخ گذاشت. بعداً دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بندوبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً روبروی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است. با پرسشهای پی درپی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روزها از پس یکدیگر می گذشت و من هفته‌ای یکی، دو بار به اتاق عباس می‌رفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول می‌شدم. هر روز می‌دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می‌شود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می‌کردم. یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من باکمال شگفتی دیدم که عکس‌های هنرپیشه‌ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری‌های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: ـ دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان هم با ما یکی شده. روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت‌ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. عباس همین‌قدر که شخصی را شایسته هدایت می‌یافت، می‌کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحیه آن شخص تأثیر گذاشت بود که به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد. گرچه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران بازگردانیده شد؛ ولی هربار که بابایی را می‌دید، با لبخندی خاطره آن روز را یادآور می‌شد و خطاب به شهید بابایی می‌گفت که بر عهد خود پایدار است.» 📚 کانال مشاهدات دانشجویی از فرانسه به مناسبت ۱۵ آبان سالروز شهادت عباس بابایی🌸 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b