✨﷽✨
نصیحت!
پیرمرد که در بستر مرگ افتاده بود پسرهایش را صدا زد. هر هفت پسر آمدند و بر بالین پدر نشستند. پیرمرد چوب هایی را که از قبل آماده کرده بود از زیر بالش در آورد و به هر کدامشان یک چوب داد تا بشکنند.
پسر ها به راحتی آب خوردن چوب ها را شکستند، پیر مرد لبخندی زد و گفت : "هنگامی که بین شما تفرقه افتاده واز هم جدا شوید آن موقع دیگر هر کس می تواند براحتی به شما ضربه بزند. حالا صبر کنید! "
بعد از زیر بالش مقداری چوب بیرون آورد و این بار به هرکدامشان یک دسته چوب هفت تایی داد و گفت : "اگر می توانید حالا چوب ها را بشکنید."
برخلاف تصور پیرمرد پسرها هم این دفعه مثل آب خوردن چوب ها را شکستند . پیرمرد دید که نمی تواند چیز های که در مورد اتحاد در کتاب ها خوانده به آن ها بگوید، آب دهانش را قورت داد و به سقف نگاهی کرد و بعد از کمی فکر گفت: "می خواستم بگویم شماها اینقدر بی عرضه اید که حتی اگر متحد هم شوید هیچ کاری نمی توانید بکنید." 😅😅
#داناب (داستانکونکاتناب)
eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b