( اینجا کربلاست 4)
و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ
تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند.
رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد.
آفتاب بی رحمانه میتابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود.
همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال میکرد.
گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت.
یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید.
او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت.
همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد.
او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی میکرد.
رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه میگوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟
و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش میکنند، می جنگند تا پیروز شوند.
_نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم....
رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد.
اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه میچکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند.
ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟
_ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند.
_چرا برنمیگردیم؟؟
_دیگر نمی گذارند.
_چه کسی نمیگذارد؟؟
_دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند.
دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟
زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم.
سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟
_ بله عمه زینب.
_عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟.
_خیلی
_عمو برمیگرده خیلی زود.
رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟
_میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام.
آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست4
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b