💢قسمت18 💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار سست شدم.... تنم میلرزه وقتی اون روزو یادم میاد.... کل وجودم بی حس شده حتی با یاداوریش.... اون روز تو اون خونه من مردم ....بهار همونجا برای همیشه تبدیل به پاییز شد.... شاید خیلیا باور نکنن که چجوری این اتفاق افتاد اما افتاد...اتفاقی که یه عمره غم و دردشو دارم تنهایی به دوش میکشم....هیچ کس خبر نداشت که چه بلایی اون روز به سرم اومد.... بهاری که برگ های سبز و زیباش یکی یکی زرد شدن و تا ابد پاییزی شد.... بس کن سینا....بذار این بار اخر به خوبی و خوشی همه چی تموم شه....تو بیماری بخدا....بذار برم پی زندگیم .... - من فقط عاشقتم بهار... - ولی من نیستم...من عاشق یکی دیگم سینا و تو اینو خوب میدونی.... یهویی چهرش عوض شد...اومد سمتم و گفت دهنتو ببند.... دیگه چهرش ترسناک شده بود.... بسه دیگه تموم کن سینا بیا بریم...من جوابم رو پیدا کردم....خیلی وقته نه!!!! - مطمعنی ؟؟؟ - اره خیلی وقته.. زد تو صورتم....واقعا هنگ کردم باورم نمیشد همچین کاری کنه.... - داد زدم تو چه غلطی کردی عوضی فکر کردی کی هستی ؟؟؟  خواستم فرار کنم اما نذاشت.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh