🌸 (حوراء)
✨قسمت ۲۹
روز ها از پی هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بیگناهی شده بود که این بار بیشتر به او آزار میرساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا برای کارهایش حورا را جلو میانداخت.
مدتی بود که حورا از مهرزاد خبری نداشت و او را نمیدید اما..اما نمیدانست هر روز مهرزاد دم در دانشگاه انتظار او را میکشد.
مشغول درس خواندن برای آخرین امتحانش بود که باز صدای مونا بلند شد.
_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چی برم دانشگاه؟
حورا لبخند کوچکی زد و با خود گفت:
_دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهای دیگه میره.
_باز این حورا اتو نکرده لباسا رو
حورا..حورا.. حورا...همه تقصیر ها گردن حورا بود..اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.
در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.
_باز نشستی داری درس میخونی؟ چی بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یکم کمک حال باش نمیبینی مامان چقدر کار داره. تو یکم کمک کن منم که همش دانشگاهم.
حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه کرد...کلاس پیلاتس و شنیون مو و کاشت ناخنم شد کار؟
_چی گفتی؟
_هیچی..
مانتو چروکش را پرت کرد طرف حورا و گفت:
_تمیز اتوش کن. اونم زود، کار دارم میخوام برم.
مونا که رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵ بعدازظهر کلاس کجا بود؟
اتو کوچکش را از کمد درآورد و مانتو مونا را اتو کرد. به چوب لباسی آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره کتابش را به دست گرفت و آرزو کرد دیگر کسی مزاحمش نشود چون امتحان سختی بود.
امتحان روز بعدش را به خوبی داد...
اما حس برگشتن به خانه را نداشت.خواست به هدی پیشنهاد بیرون رفتن بدهد که او را پیدا نکرد. بنابراین بیهدف در خیابان راه افتاد تا اینکه به پارک کوچکی رسید.تصمیم گرفت کمی در آنجا بماند تا وقت بگذرد. میدانست که وقتی برسد خانه توبیخ میشود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسربچه کوچکی در آنجا بود که اصرار داشت حورا از او چیزی بخرد.
_خانم یه فال بخر.. جورابای قشنگی دارم.. آدامسم دارم خانم.
_بیا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چی میشه هرچند امیدی بهش ندارم.
_خاله شما که خیلی خوشگلی، تازشم چادری هستی خدا دوست داره.
_ممنون گلم بیا کنارم بشین.
پسرک کنار حورا نشست و فالی که مرغ عشق روی شانهاش برداشته بود را به دست حورا داد.
_انشاالله که خوب باشه خاله جون.
حورا آرام او را بازکرد و خواند...
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh