معرفی کتاب «تسخیر شدگان» نوشته مینا شائیلوزاده زهرا زارعی دورتادور قفسه کتاب های نوبرانه را گشتم اما انگار چیزی که باب میلم باشد را پیدا نکردم. مانده بودم دست خالی از کتاب فروشی بزنم بیرون که لحظه ای سر جایم میخ کوب شدم. انگار یک طناب انداخته بود دور دستم و من را به سمت خود می کشید و من خیره چشم های به خون نشسته اش؛ اما نه، انگار چشمی نداشت و آن را فقط خون گرفته بود. با همان لب های بسته شروع کرد به حرف زدن. کتاب را از روی قفسه برداشتم. درست کارش را کرده بود. تسخیرم کرده بود و حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. صندلی کنار قفسه را جلو کشیدم و نشستم به گوش کردن و او هم شروع کرد. بهار دختر داستان برای خودش خانمی می کرد و من هر لحظه مجذوب تر می شدم. او که خواهری نمونه بود با تمام دغدغه های درسی اش نگران برادر بزرگ ترش روزبه شده بود. چند وقتی بود روزبه آن آدم سابق نبود و بهار هم نگران تر. و اما این نگرانی از همان نامه ای شروع شد که با بازی های بچگانه زهرا دوست بهار، رسید به دست خانم جمشیدی مدیر مدرسه... درست بود که خانم جمشیدی با خانواده ی آن ها رفت وآمد داشت اما بهار می ترسید کار را برای روزبه سخت تر کرده باشد ـ اوضاع آن روزها خیلی هم خوب نبود. روزهای اول انقلاب نو پایشان بود و این انقلاب زخم بزرگ بی پدری را برایشان آورده بود. بهار تا حدودی توانسته بود با این قضیه کنار بیاید اما روزبه را با حرف هایی رامش کرده بودند، گروه مجاهدین. دوباره نگاهم میخ کوب نقاب شد. رنگ خاکستری که نشان از شخصیت های خاکستری داستان داشت. اما خاکستری که سعی می کرد تیرگی وجودش را از بین ببرد. در این مسیر سخت و ناآشنا برای بهار، خانم جمشیدی به عنوان راهنما و کسی بود که این راه سیاه و پر فراز و نشیب را رفته بود اما با خود سر جنگ داشت، جنگی که زندگی اش را ویران کرده بود. صدای دیگری به گوشم رسید. نگاهم افتاد به در کتاب فروشی که کرکره ی برقی اش در حال پایین آمدن بود. کتاب را بغل کردم و از پشت کرکره داد زدم. با ایستادن کرکره خیالم راحت شد و از زیر آن رد شدم. چشم های مرد جلوی در با دیدن من درست شد عین چشم های نقاب روی کتاب. کتاب را بغل کردم و شانه بالا انداختم. کتاب فروش در مغازه را بست و رفت. نگاهم روی صفحه ی کتاب مانده است که چگونه من را تسخیر کرده، صفحه ای که انگشتم را بین آن گذاشته ام را باز کردم. از کل کتاب تنها همان یک برگ مانده. خودم را نفرین کردم که حالا باید کتاب را بگذارم روی تاقچه ی کتاب های خوانده شده و خاک بخورد. نقاب روی صفحه این بار لب باز می کند. پس حمایت از نویسنده و چاپ کتاب چه می شود؟ 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh