#یار_مهربان
معرفی کتاب «تاوان عاشقی» نوشته محمدعلی جعفری
مریم جهانگیری زرگانی
«تاوان عاشقی» رمانی کوتاه است که محمدعلی جعفری نویسنده جوان کشورمان آن را نوشته است. «آلاء» دختر دانشجویی اهل کشور فلسطین و شهر غزه است. او فعال سیاسی است و مبارزه اش با اسرائیل را هم با رهبری تظاهرات دانشجویی و هم در فیس بوک با سلاح تسلط بر زبان انگلیسی دنبال می کند. یک روز بعد از یک تظاهرات دانشجویی برای فرار از دست پلیس هایی که تعقیبش می کنند به پاتوق همیشگی اش، کافه تریای «قهوتنا» در طبقه دوازدهم هتل «آدم» پناه می برد. آنجا فرصت می کند سری به صفحه ی فیس بوکش بزند. در میان لیست پیشنهادی فیس بوک، توجهش به تصویر مردی جا افتاده، تپل و سفیدرو با تیشرت تیم فوتبال فلسطین جلب می شود. نام مرد «خلیل ساحوری» از کشور شیلی است. دختر جوان بوی عطر و لذت و پول داری مرد را حتی از توی عکس هم می تواند حس کند! «آلاء» نمی تواند کنجکاوی اش را کنترل کند. صفحه ی خلیل را دنبال می کند و از او می پرسد شما فلسطینی هستی؟ خلیل بلافاصله جواب می دهد: «نه! این تیشرت را از اردن خریده ام. چند سال پیش.» همین گفتگوی کوتاه سرآغاز عشقی آتشین و عمیق می شود که ماجراها و حوادث زیادی برای آلاء رقم می زند و مسیر زندگی اش را به کل عوض می کند. کتاب اگرچه پرداخت ضعیفی دارد و گاهی زمان کافی برای ارتباط گرفتن با شخصیت ها را به خواننده نمی دهد، اما در عوض داستانی شسته رُفته و جمع و جور دارد با قصه ای پرالتهاب و جذاب که خواننده به سختی می تواند کتاب را زمین بگذارد. باید به این نکته هم اشاره کرد که داستان کتاب بر اساس
یک ماجرای واقعی روایت شده است و خواننده در پایان کتاب می تواند عکس هایی از شخصیت های اصلی داستان را ببیند. «تاوان عشق» را محمدعلی جعفری، نویسنده ی دهه شصتی کشورمان نوشته و نشر معارف به بازار کتاب روانه کرده است. در بخشی از این کتاب می خوانیم: «گفتم غزه بیروت و استانبول نیست سرت را بیندازی پایین هردمبیل وارد شوی؟ می دانی می خواهی کجا بیایی؟» با صورت گل انداخته گفت اینجا هم، همه ی دوستانم مخالف هستند. می گویند زده به سرم. ولی من تصمیمم را گرفته ام، به هر قیمتی شده تو را به دست می آورم! به رفقایش گفته بود سال ها دنبال زن مقاومی می گشتم که بتواند با آدمی مثل من سر کند. جیغ کشیدم. نمی دانم از هیجان بود یا خوشحالی؟ سوسو پرید داخل اتاق. به خودم گفتم: «گند زدی!» اگر بی گدار به آب می زدم همه ی پل های پشت سرم خراب می شد. به سوسو چه بگویم؟
نِمر؟! وقت نداشتم زمینه چینی کنم. خلیل راه افتاده بود. سوسو را نشاندم کنار دستم روی تخت. موهایش را زد پشت گوش. بهش گفتم: «همان پسره ی آمریکایی بود که گفته بودم؛ دارد می آید خواستگاری!» حالت چهره اش عوض شد. آنقدر خندید که رنگ صورتش بادمجانی شد...»
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh