#شب_ششم
#شب_حضرت_قاسم
آسمان خیره به ناخوانده ترین مهمان بود
لشکری منتظر جشن حنابندان بود
گذر صاعقه بر شاخه ی شمشاد افتاد
اضطرابی به دلِ مادر داماد افتاد
ماه داماد حرم، درد به جانش می ریخت
اشک از چشمِ عروس نگرانش می ریخت
کوفه با زخمِ زبان گفت مبارک بادش!
عاقبت ارث پدر را به پسر پس دادش
عمه اش خواست اانگو بدهد، طوفان شد
سفره عقد لگدکوبِ سُم اسبان شد
تازه داماد حرم، پیرهنی خاکی داشت
بهتر این است بگویم کفنی خاکی داشت
نعل ها سرمه کشیدند و حنایش بستند
گوشه ای با عجله، حجله برایش بستند
جای سالم به تنش، زخم نیابد، ای وای!
نیزه ای خواست سرش قند بسابَد، ای وای!
تیغ ها رقص کنان جام عسل آوردند
زهر تلخی به تلافیِ جمل آوردند
کینه ها داشت به دل از پدرش آن لشکر
نُقل سنگ از همه سو ریخت سرش آن لشکر
دشنه ها دیر رسیدند حنابندانش
کِل کشیدند کنار بدن بی جانش
#وحید_قاسمی