#شب_ششم
#شب_حضرت_قاسم ۱
تقدیم به ساحت قاسم بن الحسن
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
"از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد"
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او... بی صدا شکست
این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت...
#سید_حمید_رضا_برقعی
#شب_ششم
#شب_حضرت_قاسم ۲
من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری
یاد شب های مناجات حسن می افتم
می وزد از سر زلف تو نسیم سحری
همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو
نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری
من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم
می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری
بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد
نیست ممکن بروی و دل ما را نبری
قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم
قمری را به روی دست گرفته قمری
نوعروست که نشد موی تو را شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری
تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی
دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری
بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو رد شده هر رهگذری
جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب درد سری
#علي_اكبر_لطيفيان
#شب_ششم
#شب_حضرت_قاسم ۳
بازم از واقعه دشت بلا یاد آمد
خرمن صبر و ثباتم همه بر باد آمد
در شگفتم ز چه درهم نشد اجزای وجود
ز آن همه ضعف که بر علت ایجاد آمد
وای از آن دم که شه دین به هزاران تشویش
بر سر قاسم ناکام به امداد آمد
دید آغشته تنش چون گل سیراب به خون
آهش از آتش اندوه ز بنیاد آمد
گه به زانو سر حسرت که مر این صید ضعیف
به چه جرمی هدف ناوک صیاد آمد
گه به دندان لب حیرت که گه جلوه گری
چشم زخمی که بر این حُسن خداداد آمد
پس چو جان پیکرش از لطف در آغوش کشید
رو به سوی حَرَم آورد و به فریاد آمد
کی عروس حسن از بخت شکایت منما
حجله حُسْن بیارای که داماد آمد
#نیر_تبریزی
#شب_ششم
#شب_حضرت_قاسم
آسمان خیره به ناخوانده ترین مهمان بود
لشکری منتظر جشن حنابندان بود
گذر صاعقه بر شاخه ی شمشاد افتاد
اضطرابی به دلِ مادر داماد افتاد
ماه داماد حرم، درد به جانش می ریخت
اشک از چشمِ عروس نگرانش می ریخت
کوفه با زخمِ زبان گفت مبارک بادش!
عاقبت ارث پدر را به پسر پس دادش
عمه اش خواست اانگو بدهد، طوفان شد
سفره عقد لگدکوبِ سُم اسبان شد
تازه داماد حرم، پیرهنی خاکی داشت
بهتر این است بگویم کفنی خاکی داشت
نعل ها سرمه کشیدند و حنایش بستند
گوشه ای با عجله، حجله برایش بستند
جای سالم به تنش، زخم نیابد، ای وای!
نیزه ای خواست سرش قند بسابَد، ای وای!
تیغ ها رقص کنان جام عسل آوردند
زهر تلخی به تلافیِ جمل آوردند
کینه ها داشت به دل از پدرش آن لشکر
نُقل سنگ از همه سو ریخت سرش آن لشکر
دشنه ها دیر رسیدند حنابندانش
کِل کشیدند کنار بدن بی جانش
#وحید_قاسمی
#حضرت_امام_حسن_مجتبی
#شب_پنجم
#شب_ششم
آئینه جمال و جلال خدا، حسن
مبهوت ذات اقدس حق ز ابتدا، حسن
سرتا به پا تجلی نور هُدا، حسن
پا تا به سر حقیقت در حق فنا، حسن
یک دم خدا «ألَسْتُم» و یک دم «بلیٰ» حسن
******
افتاده دل به دام سیه زلف در شکن
کز عِطر او رسیده نصیبی به هر خُتن
ما را چه جای صحبت از آن شاه پر مِحَن
کو بر دلش نشسته دوصد داغ در وطن
ورد لب غریب به هر کوی یا حسن!
******
مهرش کنار چشمه چشمش روان شده
کوه کرم اَریکه آتش فشان شده
«حُکمش مدار دایرۀ کُنْ، فَکان» شده
خجلت زده سپهر، کران تا کران شده
بر سفره اش نشسته امیر و گدا، حسن
******
او را جمال طلعت شمسش زبانزد است
مه رو، کشیده ابرو و گیسو مُجعّد است
در بُهت رفته عالم و آدم مردّد است
کاحمد حسن وَ یا حسن آیا محمّد است؟
یا مجتبی محمّد و یا مصطفی حسن!
******
خاک درش به فرق شهان تاج افتخار
گوید تبارک اللَه از این خلق، کردگار
چون روی او بدیدم و آن زلف تابدار
«آمنتُ بالّذی خَلَق اللّیلَ و النّهار»
سیّد، زکّی، تقیّ، امین، مجتبی، حسن
******
مست شراب جام ازل، شاه لم یزَل
نامش هزار مرتبه احلیٰ مِن العسل
شمشیر شیر معرکۀ شیر با جمل
خیزد دوباره بانگ فَفِرّوا إلی الجبل
تا میرسد مخاتمه اشقیا، حسن
******
امیرحسین کمال زارع