✳️ داستان اعجاب‏انگيز بَحيراى راهب قسمت 1 فكر اين كه مبادا اين نازنين وجود از دست برود ابوطالب را سخت ناراحت مى‏داشت، تا آن جا كه وقتى به قصد تجارت رو به شام مى‏آورد چاره‏اى نديد جز آن كه برادرزاده عزيزش محمّد را هم با خود به شام ببرد. اين سفر، نخستين تكانى بود كه قدرت توحيد به بت‏ها و بت پرستان مكّه مى‏داد. در اين سفر اسرارى كه تا آن روز بر مردم مكّه حتّى بر ابوطالب يعنى نزديك‏ترين و محرم‏ترين كسان محمّد هم پوشيده بود بيش و كم آشكار شد و مسئوليت نگاهدارى آن حضرت را بيش از پيش سنگين ساخت و ابوطالب را به عظمت اين مسئوليت آشنايى بيشترى بخشيد. قريش در چهار فصل سال، دو فصل به تجارت مى‏رفت و به فرموده قرآن مجيد: رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ [و نيز] به سفرهاى [تجارتى‏] زمستانى و [سفرهاى تجارتى‏] تابستانى پيوند و انس دهد [تا در آرامش و امنيت، امر معاششان را تأمين كنند.] در زمستان محصولات شام را به يمن مى‏برد و در تابستان محصولات يمن را به شام. اين فصل، فصل تابستان آنهم تابستان حجاز بود كه كاروان مكّه در ريگزارهاى‏ بطحا راهپيمايى مى‏كرد، امّا از اين راهپيمايى تابستانى رنج و عذابى نمى‏ديد؛ زيرا پاره ابرى به طور دائم بالاى سرش سايبانى داشت. اين چتر شيرگون را دست رحمت و مرحمت حق به خاطر يك نفر فقط نفرى كه با آن كاروان همسفر بود بر سر كاروانيان افراشته بود. كسى نمى‏دانست اين هواى آتش فشان چرا ديگر گرم نيست، چرا لطف بهارى و نسيم بهشتى دارد؟ سفر كردن در فصل تابستان آنهم تابستان حجاز كار بسيار دشوارى است و احياناً خطرناك است. در اين فصل سفر كردن بيمارى دارد، آفتاب‏زدگى دارد، مسموميّت دارد و با هزاران رنج و بلاى ديگر هم توأم است. البته هواى شامات و سوريه در فصل تابستان نه تنها زننده نيست، بلكه همچون هواى ييلاقات بسيار روح افزاست، ولى كاروان قريش تا خودش را از مكّه به مرز شام برساند جانش به لب رسيده بود، ولى كاروان قريش در اين سفر خيال مى‏كرد كه يك باره ازسرزمين شام رو به دمشق آورده؛ زيرا چيزى از مشقّت‏ها و عذاب‏هاى گذشته را در ميان نمى‏ديد. هيچ كس مريض نمى‏شد، هيچ كس از شدّت گرما نمى‏ناليد. از همه شگفت انگيزتر، شترانى كه بار گران به پشت داشتند همه جا مستانه راه مى‏رفتند چنانكه گويى تازه از چراگاه برگشته‏اند. يك بازرگان از بنى ثقيف كه اسمش جندب بود، چند بار اين سخن را تكرار كرد: چه سفر مباركى! محمّد صلى الله عليه و آله را در قبيله بنى سعد «مبارك» مى‏نامند؛ زيرا آشكارا احساس كرده بودند كه بركت وجودش آل سعد را از روى خاكستر بلند كرده بود و بر توده‏هاى زر نشانيده است. محرمانه چند جفت چشم بر روى محمّد خيره شد ولى او مثل هميشه خاموش و غرق در فكرها و انديشه‏ها بود. بالأخره به شام رسيدند. آن جا ديگر خاك شامات‏ و سرزمين درخت و گل و سبزه و صفا بود. همه خوشحال بودند، همه خندان بودند، شب و روز راه مى‏پيمودند، پيش مى‏رفتند، از شهرهاى آباد و دهكده‏هاى زيبا و مزرعه‏هاى خرّم و شاداب مى‏گذشتند. 👈 ادامه دارد ... ✍️ تفسير و شرح صحيفه سجاديه، ج‏2، ص: 163 دعای ◀️ کانال انس با 🆔 @sahife2