🍂
خمپاره بیمحل
✍حسن تقیزاده بهبهانی
•┈••✾❀✾••┈•
شهر مهران نگو، منطقه حاره.
از بس که هوا داغ بود. باد داغ آن روزها، انگاری از روی کورههای شرکت ذوب آهن نورد اهواز میومد. داغ و سوزان. خاک جاده خاکی که از کنار سنگرها رد میشد انگاری آرد الک شده قنادی بود. از بس نرم و پودری بود.
هر وقت ماشینی رد میشد گرد و خاکی که بلند میشد چنان به سر و روی عرق کرده ما مینشست که مثل دیوار کاهگلی میشدیم. مثل عزاداران لرستانی که در روز عاشورا سر و روی خودشون رو گِل مالی میکنند. فقط چشمامون پیدا بود.
شب اول ورودمون به خط مهران در عملیات کربلای یک، با هزار مکافات و این دست و آن دست گشتن و کلنجار رفتن با پشه کورهها و گرما به خواب رفته بودیم که برادران مزدور عراقی خمپارهای حواله خط ما کردند و از بخت بد ما آن خمپاره درست کنار سنگر ما فرود اومد و سنگر ما رو پر کرد از خاک و دود و باروتِ ناشی از انفجار،
همه ما یعنی کادر فرماندهی گروهان ابوالفضل (ع) یک مرتبه مثل آدمهای جنزده از خواب پریدیم و حیرانزده سر جای خودمون نشستیم. از بس خاک نرم جاده و دود باروت، بیخِ گلومون رفته بود.
همه شدیداً به سرفه کردن افتاده بودیم.
خوب که سرفههامون تموم شد و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده، گفتم:
"حالا آدم به ای مرتیکه نفهم چی بگه؟ بگو آخه مرد ناحسابی، یعنی تو نمیفهمی که اینجا آدم خوابیده که نصف شبی خمپاره پرت میکنی؟"
رحمتالله مواساتی نوجوان بیسیمچی گروهان خندید و گفت: "خُب او چون میدونه ما اینجا خوابیدیم خمپاره پرت میکنه." گفتم: "یعنی اینقدر نفهمه؟"
سید حمدالله عزیزی یادش به کلمن کائوچویی یخی افتاد که از گردان قبلی به جای مونده بود و چندتا ساندیس تگری داخلش مونده بود. گفت:"خواب فایده نداره، لُر خرما توی خونهاش باشه خوابش نمیبره." بزازین کلمن رو بیارم و ساندیسها رو بخوریم و خیالمون راحت بشه، شاید خوابمون ببره. البته موقع اومدن چندتایی از آنها رو خورده بودیم.
همه ساندیسهای باقیمانده رو خوردیم. یعنی هر کدوممون دو سهتا. در آن هوای گرم و حلق پر از خاک و دود ما، واقعاً چسبید. مثل آبی روی آتش بود. دل گُر گرفتهمون جلا پیدا کرد.
سید حمدالله عزیزی و رحمتالله مواساتی در عملیات کربلای پنج در اثر بمباران شیمیایی گردان فجر به شهادت رسیدند.
روحشان شاد و جاودانه باد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#خاطرات
#طنز
@defae_moghadas
🍂