🍂
🔻
پسرهای ننه عبدالله/ ۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 در سن بیست و یک سالگی دیدن این همه آتش و مجروح و شهید سخت بود. وحشت زده بودم، نمی توانستیم به فکر جان خودمان باشیم. پاسدار بودیم و احساس مسئولیت میکردیم به مردم کمک کنیم. خانمی را دیدم بچه ای در بغل داشت که ترکش خورده بود، پابرهنه و سر برهنه توی خیابان داد میزد بچه ام.... بچه ام.... !» خواستیم بچه را از او بگیریم، آن قدر شوکه بود که بچه اش را نمی داد. بالاخره بچه را به همراه خودش به بیمارستان بردند.
شهدا را به قبرستان جنت آباد میبردند. چند نفر از خانمها و دوسه پیر مرد آنجا بودند که کار غسل و دفن را انجام میدادند. چند نفر از کارگرهای شهرداری هم به کمکشان رفتند وقتی تعداد شهدا زیاد شد. دیگر فرصت غسل و نماز نبود. آقای نوری گفتند: این شهدا غسل ندارند همین طور دفن کنید. ملحفه و پارچه که برای کفن کم می آمد از مغازه ها می آوردند. شهدا را با لباس و بدون غسل دفن میکردند. کار به جایی رسید که دیگر توان بیل زدن و آماده کردن قبر نداشتند، چاله ای میکندند و جنازه را میگذاشتند. تعدادی جنازه هم ماند که شنیدم شب طعمه سگهای ولگرد شدند. عده ای از شهدا هویتشان نامعلوم بود. روی قبر مینوشتند پسربچه ای با پیراهن زرد، دختر بچه ای با دمپایی قرمز یا خانمی حدود بیست ساله اینجا دفن شده است.
شب به پاسگاه مرزی برگشتم. مرز آرام بود؛ اما توپخانه سنگین تا صبح روی شهر آتش می ریخت. گلوله های توپ و خمپاره از بالای سر ما میگذشت و لحظه ای بعد صدای انفجار از توی شهر می آمد. نگران خانواده ام بودم. نمیدانستم آنها در چه حالی هستند. همه بچه ها برای خانواده هایشان دلشوره داشتند. شاید صد واحد توپ و خمپاره انداز، محله های شهر را زیر آتش داشت. نور گلوله ها را تعقیب میکردیم، وقتی در جایی از شهر فرود میآمد یکباره دلمان خالی میشد که توی خانه چه کسی افتاد؟ به یکی از بچه ها گفتم: «هر گلوله ای که منفجر میشود خانواده ای را نابود میکند» گفت: «آره، ممکن است یکی از این گلوله ها توی خانه ما یا شما افتاده باشد.
بچه ها حرص میخوردند که خانواده هایشان زیر آتش هستند و کاری ازشان برنمی آید. از عبدالرضا موسوی میخواستند اجازه بدهد به شهر بروند و به خانواده هایشان سر بزنند؛ اجازه نمی داد. از یکسو دغدغه حمله دشمن در مرز داشتیم، از سوی دیگر نگران خانوادهایمان در شهر بودیم. نگاهی به آسمان انداختم. پر از ستاره و زیبا بود. شب پر اضطرابی را سپری کردیم. زشتی جنگ با زیبایی آسمان در آمیخته بود. آن روز سی و یک شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه بود! برای ما خرمشهریها جنگ زودتر از این شروع شده بود.
آتش روی شهر سنگین تر شد. نانواییها تعطیل بود. یک نانوای یزدی در خیابان نقدی دو سه روزی پخت میکرد. مسجد جامع تبدیل به محلی برای پشتیبانی شد. نان از آبادان میآوردند. بازاریها و خیرین کمک میکردند. آقای سلیمانی فر و عمو گلابی، از بازاریهای قدیمی، مواد غذایی تهیه میکردند و به مسجد جامع میآوردند. روز اول، مقداری آب در لوله ها جریان داشت، ولی زود قطع شد. تانکری از سازمان آب، آب تصفیه شده و نیمه تصفیه به مسجد جامع می آورد. تعدادی از جوانهای شهر روبه روی مقر سپاه اسلحه میخواستند. جهان آرا به بچه ها گفته بود هرکسی را میشناسید کارت شناسایی بگیرید و اسلحه بدهید. سلاحها تمام شد، ولی مردم تقاضای اسلحه میکردند. به بعضی ها نارنجک دادند. بعضی هم با سرنیزه و چوب و چماق سوار بر موتور و ماشین حتی پیاده به طرف مرز راه افتادند. فقط دو سه نفر توی ساختمان سپاه ماندند. همه برای مقابله با دشمن به مرز رفتند. بچه ها چند تیربار روی پشت بام کاهگلی منازل روستایی نصب کرده بودند و شلیک میکردند. کار خطرناکی بود، ولی همین اندازه تفکر نظامی داشتیم. بیش از این نمیدانستیم چه باید بکنیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂