🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 در کردستان 🔘 بچه ها به جاده عراقی‌ها رسیده بودند و مجبور بودند در کنار عراقی ها حرف نزنند. من چون فکر می‌کردم ارتباط قطع شده با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم که آقای فلانی آنجاست؟ گفتند که پیش آقای پورحسین رفته. گفتم مگر شیر می‌خواهد که رفته پیش آقای پورحسین! بگو اگر‌تا یک ساعت دیگر خودش را اینجا نرساند وای به حالش. این بنده خدا هم دیگر نفهمیده بود چطوری پیش من آمد. می‌گفت: ده بار از آن شیارها کله پر ولاخ پر شدم و پایین افتادم. 🔘 از سنگر که بیرون آمدم ناراحت بودم. از ژاژیله سرازیر شدم که پایین بیایم و ببینم چه خبر است. هوا خیلی تاریک بود و من هم بیش از یک چشم نداشتم. برای همین، مرتب به زمین می افتادم. انگشتانم از جا در آمدند. ناراحتی‌ام دو برابر شد. مجدداً به بالا برگشتم. این بنده خدا آمد و گفت: حاج آقا ارتباط برقرار است. ظاهراً فرماندهان گردانها نمی‌توانند صحبت کنند. با آقای عاقبتی تماس گرفتم و گفتم اگر نمی‌توانی حرف بزنی، سه بار پف کن. آقای عاقبتی بلافاصله سه بار پف کرد. به آقای سلیمانی گفتم: شما چهار بار پف کن. ایشان چهار بار پف کرد. آقای قاآنی از بالای ارتفاع گفت: حاج آقا، این پف کردنها چه معنایی دارد؟ این که در رمز ما نبود! گفتم چاره ای نیست اینها صدا را می گیرند ولی نمی توانند حرف بزنند. به معنای دریافت پیغام ما پف می‌کنند. تا مدتها بچه ها به آقای سلیمانی و آقای عاقبتی می گفتند اگر صدا را می‌گیری، پف کن. 🔘 آقای عاقبتی آهسته گفت حاج آقا ما توی جاده ایم. عراقی ها مثل این که می‌خواهند نیروهایشان را ببرند. چکار کنیم؟ آقای سلیمانی هم گفت حاج آقا ساعت یک است. ما هم رسیدیم. ده دقیقه تأمل برای ما خیلی زیاد است. اگر بخواهیم اینجا بایستیم. ضمناً بیچاره می‌شویم. در مسیر که می آمدیم، یک دسته از نیروهایمان گم شده. اصلاً معلوم نیست کجا رفته اند. ممکن است عملیات را لو بدهند. آقای قاآنی گفت بگو بزنند، ولش کن ده دقیقه را. 🔘 تا به بچه ها گفتم بسم الله دیدم یک ماشین در وسط جاده منفجر شد. دیگر تلفن رفت کنار و بیسیم آمد. آقای قاآنی از پشت بیسیم گفت: حاج آقا مگر نگفتم که چیزی را آتش نزنند؟ آن بالا آنها را لازم داریم. آقای عاقبتی گفت: اگر نمی‌زدیم فرار می‌کرد. پشت سرش دیدم یک تانک در وسط تنگه آتش گرفت. دیگر سروصدای من در آمد. به آقای سلیمانی گفتم چکار داری می‌کنی؟ گفت: بچه ها جلو زدند. دیگر کنترل از دست ما در رفت. یک ربع بعد، بچه ها اعلام کردند: ما قله را تصرف کردیم. از روی ژاژیله نگاه می کردم. به آقای سلیمانی تأکید کردم از ارتفاع پایین بیاید. 🔘 عراقی‌ها متوجه شده‌اند که مرکز هدایت نیروهای ما روی ژاژیله است و ژاژیله را زیر آتش گرفته اند. روی قله، سنگر گودی بود. به داخل آن رفته بودم. فقط سرم بیرون می آمد که منطقه را ببینم. صحنه عجیبی شده بود. هفت هشت ده تا دوشکا در یک طرف کار می کردند. آنها فکر می‌کردند نیروهای ما از همان طرف داخل شیار می آیند. در حالی که نیروهای ما آن بالا بودند. از طرف دیگر، آتش توپخانه ٦١ محرم شروع شد. سه چهار تا کاتیوشا همزمان در «هرمدان» موشک خالی می‌کرد. من با خودم فکر می‌کردم که چهار پنج متری یک گلوله خورده است. تمام تپه ماهورهای هر مدان زیر دود گم شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂