❣ دلش دختـر مےخواست دخترے ڪہ با شیرین زبانے " بابا " صدایش ڪند ... ❣با جعبہ اے شیرینے بہ خانہ آمد . میدانست ڪہ من بیشتر از هر چیز هوس چیزهاے شیرین میڪنم . لبخندی زد . از همان لبخند هاے مست ڪننده اش . محو صورتش بودم . گفت : « دیگہ موقعش رسیده .» جعبہ را باز ڪرد و شیرینے در دهانم گذاشت . گفتم : خیرِ انشاءاللہ . گفت : خیر است . وقتش رسیده بہ عهدمون وفا ڪنیم . ❣ اشڪ هام مےریخت . بـےاختیار . « خدایا بہ این زودے فرصتم تمام شد؟» نمےخواست مرد بودنش را با گریہ ڪم رنگ ڪنہ ، ولے نتونست بغض گلویش را مخفے ڪند . گفت : میدونـے ڪہ اگہ مردان ما اونجا نمےجنگیدند آن جانورها حالا بہ یزد و ڪرمان هم رسیده بودند و شڪم زنان باردارمان را مےدریدند ؟! گفتم : میدونم . ❣ گفت : میدونے عزت در اینہ ڪہ مردمے بیرون از خاڪ خود برای امنیت شون بجنگند ؟ گفتم : میدونم . ولے در این هیاهوے شهر ڪہ همہ دنبال مارڪ و ملڪ و جواهرند ، ڪسے قدر میدونہ این مهربونے تو را ؟ و باز هم مست شدم از لبخندش . گفت : لطف این ڪار در همین است ... حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از شهـادت " پـدر " بہ دنیا آمد ... ✍ بہ روایت همسر 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1