حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين وارد هويزه كه شد، مس
❣️ 🔺 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تا فردا كه با فرمانده سپاه، تكليف هويزه را روشن خواهم كرد. فرصت خوبي است براي سرزدن به آنها.» حسين برخاست. به جولا كه كنارش نشسته بود، اشاره كرد تا با او همراه شود. از ميان جمعيت راه باز كرد و از مسجد خارج شد. جولا اتومبيل را از پارك بيرون آورد و حركت كردند. _برو حصيرآباد. جولا نگاهي به او انداخت، اما ترجيح داد حرفي نزند. حسين حواسش به مغازه ها بود. - كنار اين كبابي نگهدار. جولا گفت:«ما را باش كه فكر ميكرديم طبق معمول در حال نقشه كشيدن است، نگو نقشه براي شكمش بود. مهمانيم حسين آقا؟» - تو هميشه مهمان مني. خواست پياده شود كه رو كرد به جولا و گفت:« بهتر است همين جا منتظرم باشي.» - اما كباب با نوشابه لذت دارد. حسين اعتنايي نكرد و وارد كبابي شد. پولي كه تو جيب داشت، شمرد. به كبابي گفت: « ً لطفا ده پرس كباب.» چشمش از پشت شيشه به جولا افتاد كه دلش براي كباب ضعف رفته بود. كبابها را بغل كرد و از مغازه خارج شد. سوار شد و گفت:«حركت كن.» - چرا اين همه! - اگر زيادت است، پس بدهم. - نه. نه. نعمت خدا را كه پس نميزنند. حسين او را به سوي كوچه پس كوچه هاي حصيرآباد هدايت كرد. كوچه هايي كه دوران انقلاب را به يادش ميآورد و مردمي كه در خانه هايشان را به روي مبارزان باز ميگذاشتند تا در صورت حمله ارتشيها به آنها پناه ببرند. هنوز فقر و بدبختي بر آن محله حاكم بود. اشاره كرد كه جولا توقف كند. يكي از بسته هاي كباب را گرفت و پياده شد. جولا هنوز از كارش سر در نياورده بود. حسين در خانه اي رنگ و رو رفته را زد. پسر بچه اي زير نور ضعيف پيدايش شد. از لبخندش مشخص بود كه حسين را خوب ميشناسد. حسين بوسه اي بر پيشاني اش زد و بسته كباب را به او داد. چند كلمه بيشتر بين آن دو رد و بدل نشد. حسين برگشت، در حالي كه پسرك برايش دست تكان ميداد. جولا سرش را پايين انداخته بود. آن حرفهاي خوشمزه را از ياد برده بود و حواسش به حسين بود كه جلو كدام خانه توقف كند. قطره اشكش را پاك كرد و به فكر فرو رفت. وقتي لبخند شيرين بچه هايي را كه در خانه خود را به روي حسين باز ميكردند، ميديد، زندگي در نظرش معني ديگري نقش مي بست. (2) نفربر عراقي به راحتي از روي جاده شط علي عبوركرد. حسين نيم خيز شد. كنار دستش قدوسي و حكيم نشسته بودند. چند متر آن طرفتر نيسي، يونس و سيد رحيم به كانال تكيه داده بودند. حسين از ده روز قبل كه مسئوليت سپاه هويزه را پذيرفت،مصمم بوداولين ضربات را به دشمن وارد سازد تا جاي خالي چند روز گذشته گندمكار و پيرزاده را پر كند. پيرزاده براي شناسايي مناطقي كه دست دشمن بود، تلاش زيادي كرده بود. او قصد داشت با مين گذاري جاده ها، منطقه را براي عراقيها ناامن كند. حسين داشت كارهاي عملياتي او را پي ميگرفت. اكنون در بيست كيلومتري هويزه در قلب دشمن، آماده انجام عملياتي بود كه ميتوانست تردد عراقيها را مختل كند. حسين در دل سياهي شب در انتظار كسي بود. چراغ يك اتومبيل عراقي در جاده توجه اش را جلب كرد. اتومبيل نزديكتر شد. - راحت تو منطقه تردد ميكنند. حسين اين جمله را با خشم به قدوسي گفت. فردي كه در انتظارش بودند، دير كرده بود. قدوسي كه احساس خطر ميكرد، گفت:«نبايد به او اطمينان ميكرديم.» - وقتي او را در هويزه ديدم، احساس كردم صفت مثبتي در وجودش هست كه هنوز از آن استفاده نشده است. بوعذار مردي است كه بايد در ميدان عمل امتحان خود را پس بدهد. اگر قصد خيانت داشت، بعد از اولين ملاقات با من ديگر به سراغم نميآمد. او دليلي براي دروغ گفتن ندارد. انسانهايي كه طبع بلند دارند، حتي نزد دشمن هم سربلند ميكنند و ازكسي واهمه ندارند. او با پذيرفتن سلاح كلاش از من، وفاداري خود را اعلام كرد. حتي نيروهاي بومي منطقه نيز نميتوانستند از اطمينان حسين به فردي كه بيشتر عمرش را در مناطق مرزي به قاچاق كالا گذرانده بود، سر در بياورند. حسين در چهره بوعذار صداقتي را يافته بود كه مي توانست به آن تكيه كند. در نظر بوعذار قاچاق كالا در نقاط مرزي نه تنها عمل زشتي نبود، بلكه آن را حق مسلم خود ميپنداشت. بوعذار منطقه را مثل كف دست بلد بود و حتي ميتوانست در تاريكي نيروها را تا قلب مواضع دشمن هدايت كند. بيابان گردي او زبانزد عام و خاص بود. از روزي كه با حسين همراه شد،همه را به وحشت انداخت كه عاقبت اين كار چه خواهد شد. حسين آن شب مأموريتي را به او محول كرده بود تا صداقت او را به ديگران ثابت كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۹