✅یه بار اسما چند سال پیش تو اوج دوران بلوغ داشت کلی با دل پر حرف میزد
حرفهای جدی
و و که فلان و فلان و یه جاهایی شم اشکم درمیامد
خلاصه رسیدیم دم مدرسه بچه ها
جلسه بود
همونجا یه سطل آشغالی بزرگ بود
دستاشو گرفتم
با صدای آروم و خیلی مهربون
گفتم اسما جونم یه حقیقتی میخوام بهت بگم
اسما ساکت شد
گفت چی
گفتم چندسال پیش داشتم میرفتم موسسه
صبح زود بود
هیچکی هم تو خیابون نبود
یهو دیدم صدای گریه از تو سطل آشغال شبیه این داره میاد
فکر کردم بچه گربه است
اومدم جلو
دیدم یه بچه است
صورت گرد و چرووووک و قرمز
دختر هم بود اتفاقا
آوردمش خونه
اسمشو گذاشتم اسما
یهو پقی جفتمون زدیم زیر خنده....
و همه ی مسائل حل شد.
الان یادش میاد کلی می خنده
میگه یادته وسط حرفهای جدی من چی گفتی😂
نباید خیلی چیزها روجدی گرفت..
یهو یادش افتادم
#دهکده_تربیت
https://eitaa.com/joinchat/3093168564Cd4be4c23ed