کژال 🍃🍃🍃🍃🌸 رو به پدرش :گفتم الان میریم داخل و همه ی اون چیزایی که برای گفتید دخترتون اونجا تکرار میکنه وگرنه اگه غیر از این باشه از طریق من قانون پیش میریم دختره لام تا کام حرف نمیزد ولی پدرش سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت چشم خیالتون راحت زنگ آیفونو زدم و با باز شدن در همگی وارد شدیم تا رسیدیم در ورودی ساختمون بابای حسام درو باز کرد و با دیدن همراهامون با تعجب سلام و علیک کرد بهش گفتم اگه ممکنه این آقا و دخترشون بیان داخل صحبتای مهمی دارن. + درمورد چی بابا جان؟ حالا متوجه میشید. بابای حسام سری تکون داد و گفت چند لحظه اجازه بدین بگم خانم روسریشو سر کنه. پشت در که منتظر بودیم نگاهم به دختره افتاد که با استرس در حال بازی با ریشه های شالش بود. همون موقع در باز شد و تعارفمون کردن داخل همگی نشستیم ولی خبری از حسام .نبود .گفتم: حسام نیومده؟ پدرش :گفت در مغازه بوده تو راه داره میاد. مشغول پذیرایی بودن که حسامم .رسید اونم مثل پدرش تعجب کرد و پرسید: اینا کین؟ نگاهی به اون آقا کردم و با صدای بلند :گفتم ایشون صاحب خطی هستن که ازش به من زنگ میزدن و پیام میدادن حسام با یه حالت بدی به مرده نگاه .کرد سریع :گفتم البته ایشون جای پدر بنده هستن و بیگناه این خانمی که میبینید دخترشون هستن و من طی شکایتی که کردم باهاشون آشنا شدم و همهی اسنادش موجوده. بهتره بقیه ی ماجرا رو هم از دهن خودشون بشنوید همه منتظر به دختره نگاه کردن. پدرش گفت: همه ی حقیقتو بگو. دختره هم شروع کرد به تعریف کردن همه ی چیزایی که اتفاق افتاده بود. وقتى اسم الهامو آورد قیافه هاشون دیدنی بود. به صورت بهت زده ی حسام نگاه کردم و گفتم خب دیگه چیزی که باید میشنیدین شنیدین بابای حسام :گفت آخه چطوری ممکنه؟ اصلا باورم نمیشه. من هزار دفعه به حسام گفتم ولی نخواست که باور کنه. به زن خودش تهمت زد و حرف غریبه رو باور کرد راستی برای اینکه مطمئن بشید من از این خانم خواهش میکنم همین الان زنگ بزنه به الهام و بزنه رو بلند گو تا صحت حرفامون مشخص بشه وگرنه این آدمی که من میشناسم بازم انکار میکنه. دختره اخماشو تو هم کشید و :گفت من همچین کاری نمیکنم. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸