#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپانزدهم🌷
آروم لاي پلكهام رو باز كردم و چشمهاي قهوهاي رنگ هستي رو ديدم كه لبخند
بيجون و نگراني بهم زد.
- تو كه من رو كشتي ديوونه!
دوباره با يادآوري چند لحظه قبل اشكم از كنار چشمهام پايين اومد و با عجز به
هستي نگاه كردم.
- هستي بهم بگو كه همهش دروغ بوده!
هستي اشك نشسته روي گونهاش رو با پشت دست پاك كرد و لبخند اميدوارانهاي
روي لبهاش آورد.
- پاشو خودت رو جمع كن! دختر گنده يه جوري گريه ميكنه انگار من مردم!
- گم شو!
از روي تخت بلند شدم كه سرم به شدت گيج رفت. به اتاقي كه داخلش بودم نگاهي
انداختم، اتاقي با همون دكوراسيون مطب خانم دكتر كه فقط وسايلش متفاوت بود.
كتابخونهي كوچيكي كه پر از كتابهاي قطور بود، روبهروي تخت قرار داشت و ميز و
صندلي چرم سفيدرنگي گوشه اتاق خودنمايي ميكرد. خانمدكتر وارد اتاق شد و با
ديدن من لبخندي به چهرهاش آورد.
- خوبي؟
- آره خوبم.
- خوبه! سرمت هم تموم شده.
به لولهي باريكي كه از دستم آويزون بود نگاه كردم، تازه متوجه سرم وصل شده شدم
و آروم سرم رو جدا كردم.
با تشكر از خانم دكتر نااميدانه همراه با هستي از مطب بيرون زدم. بدون حرف سوار
ماشين شدم. سرم سنگين بود و بدجور بغض توي گلوم نشسته بود، از اون بغضهايي
كه هيچوقت دوست نداري تجربه كني.
بدون احساس با حس خلسه به شيشه ماشين خيره بودم، چيزي رو نميديدم، صدايي
رو نميشنيدم؛ انگار كه سبك و بيبال به دنياي ناشناختهاي پا ميذاشتم!
ماشين متوقف شد و تازه به خودم اومدم.
با بيحالي از ماشين پياده شدم. سرم روي بدنم سنگيني ميكرد. از حياط خشك و
بيآب وعلف هستي گذشتم. سنگريزه ي زير پام رو با لجاجت پرت كردم. هستي در
خونه رو باز كرد و كمكم كرد تا وارد خونه بشم، توي مبل فرو رفتم و سرم رو توي
دستهام گرفتم.
- حالا چرا اينجوري نشستي و غمبرك زدي؟
- خوبه خودت هم توي مطب بودي و شنيدي كه خانم دكتر چي گفت!
- قربونت بشم هر مشكلي يه راهي داره. نبايد كه بشيني و زانوي غم بغـ*ـل كني.
- مثلاً چه راهي خانم مارپل؟
- فعلاً بايد بگرديم دنبال شوهر براي سركارخانم.
- هستي اصلاً وقت شوخي نيست.
- شوخي چيه؟! مثل اينكه متوجه اصل قضيه نيستي! تو بايد بچه دار بشي، اون هم فقط
در عرض دو ماه.
- تو رو خدا يادم نيار! سرم بيشتر درد ميگيره.
هستي از كنارم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و چند دقيقهاي بعد با ليوان آب و
قرص كنارم نشست.
- اين مسكن رو بخور آرومت ميكنه.
قرص رو از داخل بشقاب برداشتم و ليوان آب رو يه نفس سر كشيدم.
- خب قرصت رو هم خوردي. حالا نوبت به نقشه ي من رسيده.
- نقشه؟
- آره، چند لحظه صبر كن الان ميام.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>