#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدشصتدوم🌷
﷽
من و ماهك روي مبل نشسته بوديم كه مهيار با سيني چايي رو روبه رومون نشست.
ممنون زحمت كشيديد آقامهيار.
- همه ي زحمتها رو كه شما كشيديد، من فقط نگاه كردم.
- هستي خيلي خوشحال ميشه.
- واقعاً؟
- آره حتماً.
جعبه اي از روي ميز برداشت و به دستم داد.
- اين رو براي هستي خريدم، ببين اگه به نظرت خوب نيست تا برم عوضش كنم.
در جعبه ي تقريباً بزرگ روبه روم رو باز كردم و با ديدن نيمست فوقالعاده زيبايي كه
برق چشمهام رو گرفته بود دهنم باز موند. نيمست خوشگل با طراحي
منحصربه فردش و نگين قرمز ياقوتي كه دورش رو قاب نقره اي رنگي گرفته بود و با
نگينهاي ريز نقره اي تزئين شده بود به نظرم توي نوع خودش خيلي خاص بود و هر
زني رو متحيّر ميكرد.
- فوقالعادهست.
اميدوارم هستي دوست داشته باشه
توي دلم گفتم غلط ميكنه همچين چيزي رو دوست نداشته باشه.
تا يه ساعت ديگه هواپيما به زمين مينشست. همراه مهيار و ماهك به سمت فرودگاه
رفتيم. مهيار توي راه دسته گلي با گلهاي رز آبي خريد و توي فرودگاه هر سه
چشممون به تابلو پروازها بود كه با اعلام نشستن پرواز تركيه هر سه از جا پريديم و
به سمت جايگاه رفتيم.
پشت شيشه ي بزرگ ايستاديم و با ديدن هستي كه از پله برقي پايين مياومد لبخندي
روي لبهاي هر سه مون پديدار شد. برق چشمهاي مهيار به وضوح مشخص بود و
موج عشق توي صورتش هويدا.
هستي با ديدن ما دست از چمدون بزرگش كشيد و پشت شيشه اومد و با لبخند
كشدارش و ذوقي كه مشهود بود برامون دست تكون داد و بـ*ـوسـه اي براي مهيار
فرستاد و اشاره كرد كه از اون سمت مياد.
چند دقيقه ي بعد هستي توي آ*غـ*ـوشمون بود و اشك شوقي از گوشه ي چشمهاي
قهوه اي پرنگش چكيده بود.
سوار ماشين شديم. مهيار پشت رل نشست و هستي روي صندلي جلو جا گرفت. من
و ماهك هم روي صندلي عقب نشستيم.
مهيار: خب خانوم جانم. چه خبر از اونور آب؟
هستي لبخندي زد و به سمتمون برگشت.
- جاي همه تون خيلي خالي بود. هواي خوبي داشت واقعاً. دوست دارم كه اگه خدا
بخواد يه بار باهم بريم اونجا.
لبخندي روي لبم آوردم. براي گفتن حرفم ترديد داشتم؛ اما پرسيدم:
- احسان چطور بود؟
همه ي نگاهها سمتم كشيده شد و هستي لبخندي روي لبهاش آورد و گفت:
- آقاتون هم حالش خوب بود. سُرومُروگنده؛ اما اين اواخر همهش سر كار بود. اصلاً
نديدمش. اين چند روز يا شركت بود يا وقتايي هم كه هتل بود آقاي صالحي ميگفت
داره روي پروژه كار ميكنه. خلاصه كه شوهر گرام مثل بچه ي سربه زير فقط داره
كارش رو ميكنه.
لبخند بيجوني روي لبم نشست و به پنجره خيره شدم. فقط من از درد عميقش خبر
داشتم و ميدونستم كه داره چه فشاري رو متحمل ميشه. نميدونم چه كاري درسته و
غلط! نميدونم اگه من جاي احسان بودم چيكار ميكردم. حتي نميدونم اگه جاي
هستي بودم اون لحظه اي كه عشق زندگيم من رو ترك كرده بود، به درخواست
پسرخاله اي كه اينطور من رو عاشقانه ميپرستيد جواب مثبت ميدادم يا نه. هيچي
نميدونستم و اين من رو بيشتر گيج و عصبي ميكرد.
صداي مهيار من رو از فكر بيرون آورد:
- خانوماي محترم بفرماييد جهت صرف شام.
به ساختمان بزرگ و شيكي كه از پنجره ماشين مشخص بود نگاه كردم. اينجا
رستوران خيلي معروف و شيكي بود كه اصولاً تعداد مهدودي بيشتر پا به اين
رستوران نميذارن.
همه از ماشين پياده شديم و هستي با ديدن اسم رستوران جيغ خفيفي كشيد و مهيار
رو توي آغـ*ـوش گرفت.
- واي عشقم! عاشقتم! اين همون رستورانيه كه اون شب زير بارون اومديم شام
خورديم.
- آره، بعدش هم ماشينمون خراب شد و مجبور شديم مسير رو پياده تا خونه بريم.🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>