💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد (
#پرپرواز )
#قسمت_سوم
همین نگاه متعجب و کنجکاو صدیقه کافی بود تا من باز در خودم و این چند ماه عجیب و سختی که از سر گذاشته بودم غرق شوم.
چقدر ناگهانی و ناخواسته وارد این ورطه ی خطرناک و متفاوت شدم و چقدر ناگهان تر تصمیم گرفتم بجای رفتن بایستم و کاری کنم... اما اینبار به اختیار....
از خیلی پیش تر ها پدر گفته بود این جنگ خیلی محتمل است ولی من باز هم با وقوعش غافلگیر شدم... مصداق همان مثل شنیدن کی بود مانند دیدن...
از یادآوری کلام پدر حسرت زده آهی کشیدم...
پدرم؛ همان سرهنگ همایون شیبانیِ وطن دوست و مقرراتی ولی عاشق تک دخترِ بابایی خود که تقریبا چهار سال پیش به دلیل بیماری قلبی زودتر از موعد بازنشست شد و چند ماه پیش ساعت 9 صبح... با یک سکته ی قلبی آخرین رشته تعلق من به زندگی را پاره کرد...
دختری که در کودکی مادرش را از دست داده بود حالا با رفتن پدر دیگر هیچ تعلقی به این دنیا نداشت...
تنها دلش میخواست از این تنهایی فرار کند و به جایی برود که خودش را فراموش کند...
و این جنگ خانه خراب کن با تمام بدی ها و سختی هایش این امکان را با خودش آورده بود.
این شد که هنوز از چله ی عزای پدر بیرون نیامده بار سفر بستم و با دو یار قدیمی به دل خطر زدم.
ژاله و نرگس وعطیه، سه رفیق که هر سه پزشکند و و فهم اینکه در این کشتار دسته جمعی پزشک در خوزستان حکم کیمیا دارد کار سختی نبود.
اگرچه مثل نرگس و عطیه همسر برادر و البته دخترخاله اش، نگاه مقدسی به این جنگ نداشتم اما نجات جان انسانهای بیگناه زیر باران بمب و موشک و کمک به جوانان کم سن و سالی که با دست خالی از هویت و تمامیت و ملت و ناموس دفاع میکنند چندان نیازمند اعتقاد نیست. انسانیت و حرّیت کفایت میکند...
نرگس و عطیه همراهان خوبی برای فرار از رخوت شهر و پذیرش این مسئولیت سخت اما شیرین بودند
اگرچه به لحاظ فکری و حتی خانوادگی میان من و آنها سنخیتی نبود حقیقتا دوستشان داشتم و منهای عقایدشان که معتقد بودم احساسات زده و به دور از منطق است آنها را انسانهای صادق و مهربانی یافته بودم و همین دلیل برای آدم تنهایی چون من برای رفاقت با آنها کافی بود...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕