ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وپنجم _از من میپرسی؟... یعنی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم فانوس ششم🍃 طولی نکشید که گردان به اراضی خالی اطراف بیمارستان منتقل شد و دورمان حسابی شلوغ شد. البته تمام جمعیت با هم در مقر جمع نمی شدند اما به هر حال نیروهای کمک های خوبی برای ما بودند و همگی از بودنشان راضی بودیم. بمب انرژی بودند. اصرار داشتند حتما کمک کنند حتی از هم کار می دزدیدند. از ما دربرابر گرسنگی در طول روز مقاوم تر بودند. دو خصوصیت در آن‌ها برایم جذاب و شاید تحیر برانگیز بود... رها بودند... رها از شرایط... و بیش از حد خوشحال بودند... روحیه و رفتارهایشان شبیه کسانی که مدتهاست از خانواده دور افتاده‌اند و هر آن ممکن است جانشان را از دست بدهند و هر روز بارها و بارها مصائب بزرگی را به چشم می بینند نبود... نمیدانم شاید حتی خودشان هم اینجا از آن خودِ درون زندگی روزمره شان هم بهتر بودند... به وضوح حجم عجیبی از انرژی از سمت چادرهایشان احساس می شد.حضورشان حتی برای ما هم شادی آورده بود. فقط حیف که فرمانده‌شان خیلی به آنها سر نمیزد!... اکثر روزها آن روحانی که فرمانده گردان بود، سری به بیمارستان می زد و خسته نباشیدی می گفت.ظاهرا آدم گرم و مهربانی بود ولی من از پدرم یاد گرفته بودم هرگز به یک آخوند اعتماد نکنم. همیشه میگفت پشت رفتار متمدنانه و لبخندشان یک تفکر خشک و متهجرپنهان شده که میخواهد دنیا را به ۱۴۰۰ سال پیش برگرداند. و حالا دیگربه قدرت هم رسیده اند. حتی از وقتی به اینجا آمده بود خیلی میترسیدم کاری کند که ما مجبور شویم برگردیم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕