🐑 حكايت سلطان و روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کله پاچه اندرزها نهفته است. سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس فرمودند: اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید! آنگاه " زبان " کله پاچه را نوش جان کرده و فرمودند : اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید. سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود: برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند. وزير اعظم عرض کرد: پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب ما را چه میدهید؟ ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند: شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند. ۱ چون ترسیدیم همانگونه که در عهد با و برخورد کردند با ما برخورد کنند ، ملاحظه کردیم نوشتیم « سلطان » و گرنه با رنگ بنفش مینوشتیم « » ۲ حقیر این وجیزه را بعد از تقدیم شما کردم چون مطمئن بودم پیگیر نخواهد شد ، همانطور که جناب را پیگیری نفرمودند !!! درکانال منتظر حضور سبزتان هستیم 👇👇👇 https://eitaa.com/didebanehoshyar