#سه_روز_در_مسجد(۸)
قرآن به سر گرفتیم
گفته بودند که بچه های اعتکاف سحری نگیرند چون قرار بود در وقت سحر به ما غذا را بدهند.
با همه بچه ها رفیق شده بودم.😊 خیلی خوشحال بودم که رفیق های جدید و با معرفتی پیدا کرده ام. هنوز هم با آنها در ارتباطم.🌹اصلا یکی از فواید حضور در جمع هایی که افراد را نمی شناسی همین است _دوست یابی_✅
یادم رفت برایتان بگویم😉
بعد از ظهر روز دوم اعتکاف، مدیر حوزه علیمه آمدند درباره حوزه توضیحاتی دادند. درباره رشته ها و شغل ها و مدت تحصیل و ... و بچه ها را به ثبت نام تشویق کردند.
احسان هم دوباره داشت بچه ها را جذب حوزه میکرد وقتی من را می خواست جذب کند به بچه های پایگاه گفت اگر محمد را بیاورید حوزه را ببیند من به کل بچه ها پیتزا میدهم🍕... که در رمان برسر دوراهی مفصل توضیح دادم😇
ولی این بار در مسجد خاتم میگفت اگر یک بچه درس خوان را بیاورید به حوزه جوجه کباب میدهم😂
کلا مدل جذب او اینطوری هست 😁
حالا نوبت من بود که جبران کنم کاری را که در نمایش کرده بودم .
مشغول تبلیغ حوزه شدم هر جا که بحث انتخاب رشته بین بچه ها بود پای حوزه را وسط میکشیدم .😊 یا همین طوری با بچه که روبرو می شدم می گفتم نمیخواهی به حوزه بیایی😁
بگذریم . 😅
ساعت حول و حوش ۲ بعد نصف شب بود قرآن سر گذاری تمام شده بود. مردم رفته بودند.
بچه های اعتکاف علاوه بر مجلس عمومی مسجد مجلس خصوصی هم داشتند.
آقا کمال برایمان صحبت کردند و آقا روح الله هم نوحه خوانی کردند حسابی فضای معنوی خاصی فراهم شده بود.❤️
آقا کمال نقشه ها برای ما داشتند 🤦♂چه برنامه سختی بود😢
بعد از خوردن قرمه سبزی و خواندن نماز صبح رفتم بالا تا بخوابم که
علی گفت نرو در قفل است.
_ چرا دارم از بی خوابی خواب میرم 😂
با خنده گفت 😂
_طرح آقا کمال هست به نام ترک عادت ✅
_ ترک عادت چه صیغه ای هست. 🤦♂ حداقل بگذار پتویم را بیاورم.
_نمیشود آقا محمد همينجا باید بخوابی
می خواستم گریه کنم
بقیه بچه ها هم حس من را داشتند.
پشتی های مسجد را زیر سر گذاشتیم🤦♂
مگر خواب میرفتیم.😒
ولی لازم است که بگویم با وجود این سختی ها باز هم لذت بخش بود اعتکاف.😊
هر کاری کردم خواب نرفتم. بد ترین عذاب این است که خوابت بیاید اما خواب به سراغت نیاید🤦♂😔
کم کم آفتاب روز آخر داشت از پشت کوه بیرون می آمد .
ادامه دارد ....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم