eitaa logo
نوشته های یک طلبه
330 دنبال‌کننده
572 عکس
155 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هفدهم یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک
هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شهرمان در شب های تابستان هوایش اینجور است. با عجله نماز خوانده و نخوانده خودم را به هیئت می رسانم. لامپ های هئیت روشن است. در غرفه ها چراغ های کوچک به رنگ سبز و بیرون هیئت پروژکتر های پرنور خود نمایی می کنند. دلم برای آرمان تنگ شده! فکرش را نمی کردم با یک بار دیدن او اینقدر دلم برایش تنگ شود! بچه ها یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود. امشب باید پارچه های مشکی و پرچم ها را نصب کنیم! هر یک دقیقه یکبار نگاهم را به در هیئت خیره میکنم؛تا شاید بیاید! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛ مشغول جمع کردنشان بود. می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد! شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛ خودش و چهارتا مثل خودش در آن جا می شدند. شلوار که نه! تخت خواب بود؛ از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛ با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!» خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!» لبخند کوتاهی زدم. ادامه دارد...
کمی مِن مِن کردم و گفتم: «عهههه علی جون! خبری از تازه وارد دیشبی نداری؟» وانمود کرد که بی خبر است. کمی لب هایش را پایین داد و به ابرو هایش کش و قوسی داد! - جونت در بیاد سوال کنکور که نپرسیدم! - آرمان رو می گی؟ - آره! - نه! - چه جور بچه ایه؟ مشکوک شد. همین را کم داشتم‌. زبانی بر دور لب بالایش کشید و گفت:«چیزی شده؟» کمی استرس گرفتم. ادامه دارد...
اما خون سردی خودم را حفظ کردم. گفتم: «نه فقط خواستم بدونم کیه و چیکارس!» علی شروع کرد به دادن اطلاعات! - جونم برات بگه که اولاً هم کلاسی بودیم! چند ماهی است اومده توی محل! من زیاد باهاش نپلکیدم، ولی میگن پسر خوبیه! درسش هم متوسطه! ولی اینجور که فهمیدم دوسالی هست پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگی می‌کنه! وقتی که علی از آرمان می گفت؛ با بالا و پایین کردن سرم با دقت به حرف هایش گوش می دادم. با شنیدن اطلاعات علی، دلم برای آرمان سوخت! ازاینکه دو سال بدون پدر و بدون تکیه گاه بوده! صدای روی اعصاب عماد، من و علی را به خود آورد. ادامه دارد...
امشب دیگه قسمت ها رو زیاد گذاشتیم😁 از قافله کله بند جانمونی ها😘
- اگه چرت و پرت هاتون تموم شده بیاید کمک! انصافاً بدون آرمان کار نمی چسبید. نزدیک ساعت یازده شب بود؛ حسابی خسته و کوفته شده بودیم؛ عماد ول کن نبود. یک گاری را پر از پرچم مشکی کرد و گفت: «برید به تیر های برق پرچم ها رو بزیند!» وقتی که شام خورده باشی و خسته باشی! تنها چیزی که می چسبد؛ یک خواب تا لنگه ظهر است! ادامه دارد...
با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم! آخر این وقت شب، هیچ گربه ای از دیوار بالا نمی رود! چه برسد به اینکه هوای پرچم زدن به کله مان خطور کند! مخصوصا اگر بالا رفتن از تیر برق هم جزء برنامه باشد! خوشبختانه خانه ما در مسیر محل حرکت گاری بود. همین که رسیدیم به در خانه‌مان به بچه ها گفتم: «شما برید!من دستشویی میخوام برم!» سرکارشان گذاشتم. همین که کلید را در درِ خانه کردم تا نقشه فرار را عملیاتی کنم؛ صدایی مرا به خودم آورد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_سوم با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم
_محمد سلام! سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تمام خستگی های صبح تا شب از تنم فرار کرده بودند! چشمانم از ذوق برق می زدند. نور زرد چراغ ها، کوچه را کمی روشن کرده بود. رفتم به طرفش! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «کجایی رفیق؟» آرمان سوار دوچرخه و من پیاده! او یک پایش را روی زمین گذاشته و دوچرخه آبی اش را نگه داشته بود. تیشرت نارنجی پوشیده بود؛ با شلوار خال پلنگی! از آن شلوار هایی که سرباز ها می پوشند! مد شده بود از اینها! با صدایی که من از شنیدنش کیف می کردم گفت: «داشتی می رفتی خونه؟» - نه! مگه میشه شما باشی و ما بریم! - بیشین بریم پیش بچه ها فکر کنم میخوان به تیر برق ها پرچم بزنن! با خنده گفتم: «درسته که کوچولو هستم ولی فکر نکنم روی زین دوچرخه دو نفر جا بشن!» ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشش یعنی هر دوشو فراموش کنی چه دردا رو چه باعث و بانیاش...
فروش ویژی جمعه سیاه گلس ۱۲۰هزار تومانی فقط ۶۸/۰۰۰تومان اردکان خیابان رجایی موبایل ارتا(فتاحی) https://www.instagram.com/artamobiile/ @Javadfattahii 👆 پسر عمه😁
از دوچرخه پایین آمد! کنار لاستیک عقبش دو پاگیره جوش داده بود، آنها را پایین داد و گفت:« بفرما! پات رو بذار روی پاگیره ها و بریم!» پاهایم را گذاشتم روی پاگیره دو دستم را روی شانه آرمان گذاشتم. بدنش کمی گرم بود. اما دلم را حسابی گرم می کرد! نسیم تابستانی موهای آرمان را می رقصاند. کمی شانه اش را فشار دادم و گفتم: «نمی گی دل ما برات تنگ میشه! اینقدر دیر میای!» شانه اش را کمی به طرف بالا حرکت داد و گفت: نشد دیگه! آن شب که من ساعت یازده داشتم از خستگی در زمین فرو می رفتم! به خاطر آرمان تا یک شب بیرون بودم! ادامه دارد...
مشغول بستن پرچم مشکی ها بودیم! البته من چون هم لاغر و فرز بودم با سرعت از پله های تیر برق ها بالا می رفتم و پرچم ها را در جا پرچمی ها فرو می کردم. مثل یک گربه! سر و صدا های بچه ها و گاری پرچم ها هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد! در این گیر و دار بعضی از بچه برایم موی دماغ شده بودند! آرمان بیشتر با من گرم گرفته بود! اما بعضی بچه ها هم می خواستند با او رابطه برقرار کنند! اولین موی دماغ امیر بود! ادامه دارد...
بالای تیر برق مشغول کار بودم! اما گوش و چشمم به آرمان بود. امیر با کف دستش محکم زد به کمر آرمان و گفت: «بچه خوشگل کی بودی تو!» آرمان کمی قرمز شد! اخمی کرد و گفت: «به تو چه! پر رو!» امیر که دلش از عماد پر بود می خواست روی آرمان عقده گشایی کند! لبخندی شیطانی زد و گفت: «ماشالله زبون درازی هم که میکنی!» آرمان یک چشمش پشت مو های لخت مشکی اش پنهان شده بود؛ با صدای آرام جواب امیر را داد: - خودت شروع کردی! امیر ول کن نبود. دستش را به کمر زد و فرمان دوچرخه آرمان را گرفت! - ببین نذار دخلت رو بیارم! از تازه وارد های خوشگل زبون دراز حالم بهم می‌خوره! از بالای تیر برق داد زدم:« امیر بس کن!» - تو خفه لطفا! ادامه دارد...
طرف زنگ زده میگه جالبه داستان ولی به جون هرکی دوست داری ادامه نده😂 گفتم: چرا؟ گفت: بد آموزی داره!😐 جوجه رو آخر پاییز....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_هفتم بالای تیر برق مشغول کار بودم! اما گوش و چشمم به آرمان بود.
بهم برخورد. با اینکه امیر یک سال کوچک از تر من بود ولی قد و قواره اش از من حدود دو وجبی بیشتر به نظر می رسید. هنوز پرچم را محکم نکرده بودم! هر لحظه امکان داشت امیر دسته گلی به آب بدهد! از همان بالای تیر برق حمایتم را از دوستم شروع کردم! - میدونی که زورت رو دارم! پس حرف گوش کن! امیر به حرفم توجهی نکرد. گلوی آرمان را گرفت! آرمان همان طور که دوچرخه را نگه داشته بود گفت: گمشو!..... امیر با دست راستش سیلی به صورت آرمان زد و گفت: «زبون درازی با بزرگ تر نکن!» نمی دانم چطور از تیر برق آمدم پایین! مثل عقابی که می بیند جوجه اش نیاز به کمک دارد خودم را رساندم! ادامه دارد...
رنگ صورتم قرمز شده بود! امیر را هل دادم به عقب! _مگه نگفتم بس کن! نگاهم به آرمان افتاد. در حالی که گونه اش را می مالید نگاهش به من بود! دوچرخه اش را با دستش نگه داشته بود. امیر که انتظار چنین حمایت سرسختانه من را نداشت! گفت: «طرف من هستی یا این تازه وارد!» صدایم از حد معمولش بالاتر رفته بود! باز یقه امیر را گرفتم و ادامه دادم:من طرف حق هستم! چیکارت کرده که کتکش زدی! امیر بدبخت رنگ باخته بود؛ آرمان هم فکر کنم توقع نداشت که این جور خونم به جوش بیاید! مشتم را گره کردم آوردم بالا! یقه پیراهن راه راهِ آبی امیر در دستم بود! گفتم: عذر خواهی می کنی یا خودم ترتیبت را بدهم؟ ادامه دارد...
امیر خیره شد به من و آب دهانش را قورت داد! فکر کنم به یاد کتک هایی افتاد که از من نوش جان کرده بود! یادم نمی رود یک بار در بازی فوتبال که در کوچه مان بازی می کردیم؛ از عمد رویم خطا کرد! در حالت تک به تک با دروازه‌بان بودم که از پشت مرا عقب کشید و نقش بر زمینم کرد! مثل الاغ قهقه می زد و می گفت: گل زهرمارت شد! من هم با یک فن کمر انداختمش کف آسفالت! همین که با فن من زمین را در آغوش گرفت؛ رهایش نکردم! پایش را گرفتم و روی زمین چند متری کشاندمش! مثل یک ماشین اسباب بازی که به آن نخ می‌بندی دنبال خودت آن را می کشی! طفلک زخم های عمیقی از آن حادثه برداشت. ادامه دارد..‌.
البته که بعد از آن ماجرا از امیر عذرخواهی کردم! امیر نفسش را با آهی بیرون داد! انگار می خواهد شاخ غولی را بشکند! رفت جلوی آرمان و گفت: «داش شرمنده! دست خودم نبود!» آرمان، دست امیر را که دراز کرده بود را فشار داد و گفت:«دشمنت شرمنده!» بعد از آن ماجرا آشنایی من و آرمان بیشتر شد. به قول معروف داشتیم باهم تازه دوست می شدیم. خوشحال بودم که با کسی که واقعا می خواستمش داشتم دوست می شدم! همان شب که یقه امیر را گرفته بودم. بعد از نصب پرچم ها، دوباره آرمان با دوچرخه اش مرا به خانه برگرداند؛ البته تعارف کردم و گفتم: خودم می‌روم زحمت بهت نمیدم! _زحمت چیه بشین! در بین راه که می آوردم، نگاهی به ساعت دیجیتالم انداختم؛ ساعت از یک هم گذشته بود! اما می خواستم تا صبح با آرمان باشم! ادامه دارد...
برخلاف کله بند یک در این داستان خبری از نصیحت مستقیم نیست🙃 در قالب جریان داستان نکته ها رو جای دادیم امید وارم برداشت بشه😅 تا متهم نشیم👨‍🦽
دو گوهر ناب زندگی پدر و مادر
وقتی با یزید همکلاسی میشی😂