eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
399 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
ده سال بعد! دلم بی هوا به یاد الیاس افتاد! خیلی دلتنگش شده بودم؛ نخواستم وابسته من بشود! شغل و خانه ای برایش مهيا کردم و از زندگی اش خارج شدم؛ الآن نه می دانم کجاست؟ نه می دانم چه می کند! حیف ای‌کاش شماره اش را می گرفتم؛ در خانه را که باز کردم نامه ای را دیدم نوشته بود از طرف الیاس بال در آوردم و با اشتیاق بازش کردم: سلام خدمت مهدی شهابی! خواستم تشکر کنم از شما، از اینکه کمکم کردید تا به این جا برسم؛ البته لطف خدا بوده که شما را در مسیر زندگیم قرار دهد! یادش بخیر چه اتفاقاتی رخ داد توی این مدت! از فوت پدر و مادرم؛ خودکشی ناموفقم، آشنایی با پیرمرد عتیقه فروش، کار در کافه؛ آشنایی با شما؛ دستگیری آن دو نفر شر خر! اعدام رئیس کافه! سکته پیر مرد عتيقه فروش و فوتش! اما به لطف خدا شما در آن مدت من را زیر پر و بال خود گرفتید؛ آدرس شما را به زور پیدا کردم؛ در زدم نبودید. به همین دلیل نامه نوشتم برای شما! فردا شب عروسی من است؛ نه پدر دارم نه مادر دوست دارم بیایید و برایم پدری کنید! ممنون! دوست دار شما الیاس نادری زیر نامه آدرس و زمان را نوشته بود! مشتاق دیدار الیاس بودم، نمی دانم بعد از این مدت چقدر فرق کرده است؟ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هجدهم حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند! کدخدا؛ مرد میان سالی که ر
حالا هم ژاندارم و ثامر دنبال راه چاره بودند؛ ژاندارم گفت: نباید کسی بفهمد شما ثامر هستید؛ ممکن است کدخدا حساس شود! اگر خرس قهوه ای لو برود چه کسی است ماجرا ختم به خیر خواهد شد؛ وعده ما امشب ورودی دهکده برای به دام انداختن خرس دوپا! ساعت ۲ نصف شب است، هوا تاریکِ تاریک! نه آتشی نه ستاره ای نه ماهی، خاموشِ خاموش! نه سری نه صدایی، آرامِ آرام؛ ثامر و ژاندارم در علف زار های دهکده مخفی شدند! نزدیک ساعت ۳ شب؛ مردی سیاه پوش و درشت هیکل وارد جنگل شد و بعد از نیم ساعت انسانی با لباس خرس نزدیک ورودی دهکده شد! ادامه دارد..‌
رفتم دست به آب؛ وارد خوابگاه که شدم دیدم یکی از همکلاسی ها رو کرده به کیف من و دارد به کیفم فحش می‌دهد؛ گفتم: چته؟ گفت: نصف شبی صدای مزخرف گوشی توی این ساک همه رو از خواب پروند! آقای طاهری اومد گوشی رو برداشت! زدم به پیشانی ام و افتادم زمین! قید گوشی را همان موقع زدم؛ یا کتک یا گوشی انتخاب با خودت! من بدخت خواب بودم یادم نبود گوشی ام را کوک کرده ام! از آن بدتر آقای طاهری که ته حسینیه خوابیده بود از صدای هشدار من بیدار شده بود؛ ولی خودم که گوشی بالای سرم بوده هیچ متوجه نشده بودم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هجدهم بالاخره روز موعود فرا رسید؛ حسابی تیپ زده بودم؛ به خانواده گفتم: می روم مهمانی
بازپرس گفت: آقای صلاحی اگر خسته شده اید ادامه داستان باشد برای بعد! در حالی که یک نیکوتین دیگر را بر می‌داشتم گفتم:اگر اجازه دهید یه نخ بکشم؛ بعد تعریف کنم؛ بازپرس گفت: بکش. لابه لای اینکه دود ها را بیرون می دادم پرسیدم: آقای بازپرس! فکر نکنم به ادامه داستان نیازی باشد! چون بی گناهم! مسئله نازنین یک مشکل شخصی بود! بازپرس گفت: من علاوه بر آنکه یک مامور هستم، نزدیک چهارسال است که در مورد ازدواج های ناموفق مشغول تحقیق هستم! ادامه داستان را بگو! ان شاءالله از بيانات ارزشمند شما برای دیگران استفاده خواهم کرد؛ گفتم: داستان من طولانیه! و دیگه حال بازداشتگاه رو ندارم! _شرمنده؛ همین الان برگه عدم سوء پیشینه شما رو امضا می‌کنم! به یک شرط که تا آخر داستان رو در بیرون از اینجا برایم بگویی؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هجدهم دوشنبه شب بود؛ یک شب تاریک در ابتدای بهار! هاشم به دعوت فرمانده وارد مقر شد
بگذارید هاشم را برایتان توصیف کنم؛ تا ماجرا برایتان ملموس تر شود؛ کار نویسنده اصلا همین است! به نمایش گذاشتن اتفاقات! نه اینکه اتفاقات را برای خواننده توضیح دهد. هاشم با اینکه هفده ساله بود اما قد و قواره اش به چهارده ساله ها می خورد؛ مو های جوگندمی، قدی یک متر و شصت سانتی متری و چشمانی قهوه ای او را جذاب و کاریزماتیک کرده بود! مخصوصا با آن لبخندی که به چهره داشت؛ لبخندی که چشمانش تنگ می شد و لبانش کش می آمد. این از چهره فوق العاده او! اما اخلاق هاشم هر سنگی را نرم و هر قلبی را به سمت خود می کشاند! او با اطرافیان گرم می گرفت! به همه سلام می کرد، دست می داد، گاهی بغل می کرد. بعضی اوقات دستش را روی شانه طرف می گذاشت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_هجدهم صدایی نچندان کلفت آمد: بیایید بیرون! حسن و شعبان لرزان و ت
بالاخره به صندوقچه رسیدند! شعبان صندوق خاکی رنگ و رفته را برداشت. کسی که نور را گرفته بود نزدیک و نزدیک تر شد؛ حسن چشمانش را ریز کرد تا درست تر ببیند. شعبان گفت: اگر جن ببینی دیگر خواب نمی روی! _ از کی جن ها چراغ دست می گیرند! مگر کور هستند! _شاید باشند! _در کتابی خوانده ام جن ها چشمهایشان تا کیلومتر ها را می بیند! _دارد نزدیک می شود می خواهی چه کنی؟ _ اگر جن باشد یا التماس می کنیم یا فرار! این صحبت هایی بود که بین حسن و شعبان در تاریکی و در حالی که در دریای ترس دست و پا می زندند رد و بدل شد. چهره آن جن معلوم شد! حسن انگشت اشاره اش را گرفت سمت او و گفت: تو مش غلامی؟ _شما هم دزد های گنج من هستید؟ شعبان گفت: ما که کمکت کردیم! _دیشب هم سرکارم گذاشتید! فکر کرده اید همه مثل شما دوتا خل و چل هستند؟ حسن وقتی خیالش راحت شد که پیرمرد مش غلام، همسایه خودشان است با آرامش گفت: دیشب! یادم نمی آید! آها اصلا من دیشب کنار خاله اکرم خواب بودم! حتما شعبان بوده! حسن نچ نچی کرد و و روبه شعبان گفت: تنهایی می آیی اینجا مش غلام را سرکار می گذاری؟ ادامه دارد...
یقه اش را گرفتم و با صدای بلند گفتم: «من یک مین رو پرت کردم بیرون! نه ظرف غذا! اگه من نبودم الان همتون مرده بودید!» باز ترتر خنده اش بلند شد. این‌بار از شدت خنده اشکش هم بیرون آمده بود. دستم را گرفت و از پله های کانال آوردم بیرون. درست مرا به همان جایی که مین را پرت کرده بودم برد. گفت: «بیا رضا خودت ببین! داشتم گلاب به روت خودم رو خالی می کردم که نزدیک بود سرم رو بشکنی!» راست می گفت! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛ مشغول جمع کردنشان بود. می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد! شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛ خودش و چهارتا مثل خودش در آن جا می شدند. شلوار که نه! تخت خواب بود؛ از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛ با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!» خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!» لبخند کوتاهی زدم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_هجدهم نارنیا لب هایش را به گوش شرجیل چسباند و گفت: درست آمده ایم؟ شرجیل گفت: گمان کنم
کاروان نجران توقع این قدر ساده زیستی پیامبر آخر الزمان را نداشتند. نمی توانستند تشخیص دهند که کدام یک از افراد در مسجد مدینه پیامبر است. نارنیا که دوش به دوش شرجیل می آمد گفت: ببین مردم به دور چه کسی حلقه زده اند! مردی زیبا چهره روی حصیر نشسته بود و مردان عرب مثل شاپرک هایی که نوری را می بینند دورش حلقه زده بودند. ادامه دارد...