eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
397 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویست_و_سی_و_هشتم آنقدر اصرار کرد که داستانم را از سیر تا پیاز آشنایی با
دستی به روی سرم کشید. شروع کرد به آب ریختن روی آتشی که از درونم زبانه می کشید! - عشق عمه خودتو این جور زجر نده! حتما حکمتی داشته که از هم جدا شدید! حتما خدا می‌خواد دوست های بهتری نصیبت کنه! خدا که بد کسیو نمی‌خواد! - عمه نمی تونم! - چیو؟ - فراموشش کنم! - شدنیه ولی باید خواسته باشی! انگشت کوچک دستش را آورد جلو و گفت: قول بده فراموشش می کنی! همان طور که اشک هایم از زیر گلویم هم رد شده بود و آب دماغم هم قاطعی اشک ها شده بود؛ گفتم: نمی تونم! گفت: قربونت برم اول قول بده! انگشتم را گذاشتم در انگشتش! سفت بغلم کرد؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویست_و_سی_و_نهم دستی به روی سرم کشید. شروع کرد به آب ریختن روی آتشی که
عمه گفت: باید هرچی رو که تو رو به یاد آرمان میندازه از جلو چشمت دور کنی! دستی کشیدم به زنجیر دور گردنم! عمه فهمید! گفت: ببینمش! - نمیشه یادگاریه آرمانه! - اگه عمه بخواد هم نمیدی! با اینکه نمی‌خواستم ولی دلم نیامد؛ از دور گردنم بازش کردم؛ گفت: پیش من باشه؟ گفتم: از آرمان همین برام مونده! - چند روزی پیشم باشه بعد بهت میدم! نمی توانستم یک دقیقه هم از گردنبد یادگاری دور بمانم! گفتم: نه! - ضرر نمی کنی ها میخوام بهت کمک کنم! فقط چند روز! با بی میلی زنجیر را کف دستش گذاشتم! عمه گردنبد را درون جیب مانتو اش گذاشت. ادامه دارد...
گفت: قبل از دوستی با آرمان کجا می رفتی؟ - مسجد! - چرا نمیری دیگه؟ - روم نمیشه همه جا آبروم رفته! عمه بوسه ای به لپ هایم زد. فکر کنم اثر رژلب صورتی اش رویم ماند؛ گفت: مردم یادشون نیست دیروز چی خوردن! حالا به فکر این باشن که تو چیکار کردی! یک دندگی لوس بازی ام گل کرده بود؛ - نه نمیرم! عمه شروع کرد به ناز کشیدن! گفت: اگه من باهات بیام چی؟ خجالت کشیدم؛ کم کم اشک هایم بند آمده بود؛ لبخند کوچکی زدم؛ به اندازه یک سانتی‌متر لبم کشیده شد به سمت راست! عمه ام دندان های قاب گرفته سفید منظمش نمایان شد؛ ادامه دارد...
انگشت کوچکش را دوباره بالا آورد و گفت: قول دوم هم بده! - چیه؟ - فردا شب بری مسجد! - عمه کوتاه بیا! - دستمو رد نکن! مثل یک مادر دلش برایم می سوخت! انگشتم انگشتش را بغل کرد. گفتم: چرا عمه اینقدر دلت برام میسوزه! گفت: آدما باید به مرحله ای برسن که به اندازه ای که دلشون برای خودشون می‌سوزه؛ برای بقیه هم بسوزه! من که هنوز کاری برات نکردم! کار اصلی رو باید خودت انجام بدی! به مادرت هم می‌سپارم فردا راهی مسجدت کنه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویست_و_چهل_و_دوم انگشت کوچکش را دوباره بالا آورد و گفت: قول دوم هم بده!
شب اولی که وارد مسجد شدم؛ شیخ علی حسابی تحویلم گرفت؛ انگار گمشده ای را پیدا کرده بود؛ کم کم به وضعیت عادی داشتم بر می گشتم؛ آرمان داشت برایم یک خاطره می شد. اگر عمه به دادم نمی رسید؛ حتما دق می کردم؛ شاید هم دیوانه می شدم! چند شبی بود که باز راهی مسجد می شدم! اینبار دیگر بدون دوز و کلک واقعا مسجد می رفتم؛ به پدرم قول داده بودم دیگر پیش آرمان نروم؛ از آن مهمتر به عمه ام هم قول داده بودم هر جا یاد آرمان افتادم به فکرم دامنه نزنم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویست_و_چهل_و_سوم شب اولی که وارد مسجد شدم؛ شیخ علی حسابی تحویلم گرفت؛ ا
آن زمان که با آرمان دوست بودم؛ نه آرامش روحی داشتم! نه سلامت جسمی! روح و ذهنم آن موقع همش درگیر آرمان بود! جسم و تنم هم داشت با سیگار هایی که به جانم میبستند به فنا می رفت! اصلا دوست هم نداشتم دیگر پیش آن جمع برگردم؛ جمعی که یک درمیان یا فحش بود یا دود و دم! *** ادامه دارد...
در مغازه حسن بقال مشغول جدا کردن سیب زمینی بودم؛ سرم در کار خودم بود. روی پنجه های پاهایم نشسته بودم یکی یکی سیب زمینی های سالم را در پلاستیک می گذاشتم. صدایی به گوشم خورد: حسن وینستون قرمز داری؟ با شنیدن وینستون پرت شدم به سه سال پیش! ماجرای من و آرمان! چه دورانی بود! لبخندی زدم و با خودم گفتم: اگه با آرمان هنوز دوست بودم چه جوری می شدم! ادامه دارد...
در خیالات غرق بودم؛ بلند شدم؛ دو کیلویی سیب زمینی برداشته بودم. کسی که وینستون می‌خواست چه مو های بلندی داشت! اول فکر کردم زن است و روسری اش را یادش رفته با خودش بیاورد؛ ولی نه مرد بود؛ پشتش به من بود! شلوار لی آبی و تیشرت آستین کوتاه مشکی اندامی! مو هایش تا روی شانه اش بود؛ مشکی و لخت؛ ادامه دارد...
پشت سرش منتظر بودم تا حسن سیب زمینی ها را بکشد؛ سیگارش را گرفت و کارتش را کشید؛ شانزده هفده ساله به نظر می رسید؛ وقتی خواست کارتش را در جیب پشت شلوارش بگذارد اسم روی کارت را خواندم: آرمان... قلبم شروع کرد به درجا زدن! خودش بود! عسل دوران جاهلیتم! نفسی عمیق کشیدم! خیلی می‌خواستم چهره آرمان را دوباره بعد از سه سال ببینم! ادامه دارد...
تا این آرزو دیدن چهره آرمان را کردم؛ چرخید که از بقالی برود بیرون! رخ به رخ شدیم! قدش خیلی از من بلند تر شده بود، یک سر و گردن از من بزرگ تر شده بود! سرم را کمی بالا آوردم که چهره اش را ببینم! نگاهایمان قفل شد روی هم دیگر! هر دو ادای آدم هایی را در آوردیم که اصلا همیدیگر را نمی شناسیم! ولی هم آرمان خوب مرا شناخت هم من اورا شناختم! ادامه دارد...
آرمان چشم هایش گودال رفته بود؛ زیر چشم هایش کمی مشکی به نظر می رسید؛ مگر یک پسر شانزده ساله چه چیزی مصرف کرده که چهره به این زیبایی اش به این روز افتاده! دندان هایش نمایان بود؛ ولی با دندان های سه سال پیش فرق می کرد؛ زرد و چروکیده شده بودند؛ باخودم گفتم: ببین سیگار چه برسرش آورده! آن آرمان مو لخت دماغ قلمی شده بود یک پسر دختر نما چشم گودال رفته! نگاهم را ازش بریدم؛ ادامه دارد ‌....
😅 آرمان از مغازه رفت بیرون. سیگار را گذاشت گوشه لب و فندک را برد نزدیکش! حسن گفت: بده بکشم! از افکار بیرون و آمدم و گفتم: چیو بکشی؟ خندید و گفت: سیب زمینی هاتو! لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید! حسن که داشت اعداد را حساب و کتاب می کرد؛ گفت: یجوری بهش نگاه می کردی گفتم شاید برادر گم شدته! لبخندی زدم و گفتم: خدار رو شکر که با اینها برادر و رفیق نشدیم! حسن زیر چشمی گفت: میدونی یه جوون کی میمیره! از سوالش تعجب کردم و گفتم: نه کی؟! حسن بقال انگار می خواست نقشه یک گنج را لو بدهد! صورتش را آورد نزدیک و گفت: یه جوون وقتی رفیق بد گیرش بیاد اونوقته که میمیره! با سرم تایید کردم و گفتم: هی روزگار! در دلم خدا راشکر کردم که رفاقتم بهم خورده بود! وگرنه معلوم نبود حال و اوضاعم چه طوری بود! پایان! ۰۳/۱۰/۲۳ ✍طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری