نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_چهاردهم ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در
#دهکده_گرجی
#قسمت_پانزدهم
مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛
شکارچی هم مردمی بود هم خوش اخلاق؛ آنچنان محبوب شده بود که هر شب در خانه یکی از اهالی دهکده مهمان بود؛
اما شکارچی نصف شب خداحافظی می کرد و مشغول گشت زنی می شد؛
شکارچی از کنار مسجد که رد شد خادم مسجد را دید؛ سلامی کرد و مشکوک شد؛ این وقت از شب چرا باید خادم مسجد بیاید اشغال های را بیرون بگذارد.
بعد از اینکه خادم رفت. شکارچی پاکت زباله را پاره کرد؛ کاغذ های رای را دید.
همه آنها را جمع کرد؛ مجموعا پنجاه رای بود؛ اما از میان آن تنها ده رای متعلق به کدخدا بود و چهل رای برای غلامرضا؛عجیب بود که کدخدا امانت دار شده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_پانزدهم مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم
#دهکده_گرجی
#قسمت_شانزدهم
خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای عمومی اعلام کردند؛
ژاندارم شکارچی را به ژاندارمری دعوت کرد.
ژاندارم گفت: خوشحالم شما دوباره به جمع ما برگشته اید.
شکارچی چشم های نازک کرد: پس مرا می شناسی!
_بله آقای ثامر؛ هنوز یادم نرفته که شما را دستگیر کردم و پیش شیخ بردم به جرم دزدیدن انگشتر!
ثامر انگشتر را روبروی خودش گرفت؛
_اگر این بخشش نبود.از غفلت بیدار نمی شدم
_خب نگاهی به تخته سیاه بینداز
ثامر خیره شد؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_شانزدهم خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای ع
#دهکده_گرجی
#قسمت_هفدهم
سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
_یعنی شکارچی همان ثامر است ولی خرس قهوه ای ثامر نیست؟
_بله
ژاندارم گفت: پس کدخدا دروغ گفته؟
_من نمی دانم چه کسی دروغ گفته اما به کدخدا شک دارم!
_چرا ثامر؟
کاغذ های رای را بیرون آورد گذاشت روی میز ژاندارم؛
_آقای ژاندارم نگاه کنید؛ چهل رای برای غلامرضا و ده رای برای کدخدا! عجیب نیست که کدخدا مسؤل امانات شده باشد؟
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هفدهم سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
#دهکده_گرجی
#قسمت_هجدهم
حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند!
کدخدا؛ مرد میان سالی که ریش های حنا شده اش مثل دم روباه به او آویزان بود؛
ثامر گفت: دیر یا زود کدخدا با پول های مردم که از آنها گرفته فرار می کند!
ژاندارم به تخته سیاه خیره شده بود و گفت: هنوز زود است؛ کدخدا را دستگیر کنیم! مردم هنوز او را دوست دارند؛ اول باید ماجرای خرس قهوه ای حل شود!
آقای ثامر به نظر شما این کابوس خرس قهوه ای از گور چه کسی به پا خواسته؟
_شک ندارم کار کدخدا هست
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هجدهم حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند! کدخدا؛ مرد میان سالی که ر
#دهکده_گرجی
#قسمت_نوزدهم
حالا هم ژاندارم و ثامر دنبال راه چاره بودند؛
ژاندارم گفت: نباید کسی بفهمد شما ثامر هستید؛
ممکن است کدخدا حساس شود! اگر خرس قهوه ای لو برود چه کسی است ماجرا ختم به خیر خواهد شد؛
وعده ما امشب ورودی دهکده برای به دام انداختن خرس دوپا!
ساعت ۲ نصف شب است، هوا تاریکِ تاریک! نه آتشی نه ستاره ای نه ماهی، خاموشِ خاموش! نه سری نه صدایی، آرامِ آرام؛
ثامر و ژاندارم در علف زار های دهکده مخفی شدند!
نزدیک ساعت ۳ شب؛ مردی سیاه پوش و درشت هیکل وارد جنگل شد و بعد از نیم ساعت انسانی با لباس خرس نزدیک ورودی دهکده شد!
ادامه دارد..
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_نوزدهم حالا هم ژاندارم و ثامر دنبال راه چاره بودند؛ ژاندارم گفت: نباید کسی بفهم
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیستم
نباید از اسلحه استفاده کرد؛ حتی نباید خرس دو پا رو بکشیم این زمزمه هایی بود که ثامر داشت به ژاندارم می گفت؛
ژاندارم گفت چاره ای نیست که کمی خرس دو پا زخمی شود!
تیر کمانش را آورده بود؛ تیر اول را نشانه گرفت؛ خرس همچنان در حال نزدیک شدن بود؛
تیر رها شد و دقیق خورد به ران خرس دوپا!
سریع ثامر رفت و سر خرس را کنار زد! دید جوانی از درد به خودش می پیچد! دهنش را با دستمالی بست! او را به ژاندارمری بردند؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیستم نباید از اسلحه استفاده کرد؛ حتی نباید خرس دو پا رو بکشیم این زمزمه هایی بود
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_ویکم
جوان به حرف نمی آمد؛ ژاندارم ناخن های دست راست جوان را کَند؛ بازهم به حرف نیامد؛
از آن طرف صبح خبر رسید که دختر یکی از اهالی دهکده توسط خرس قهوه ای کشته شده است؛
ثامر که خبر را شنید گفت: پس یک خرس نیست ما با گله ای از خرس دو پا طرفیم؛
نامه ای از طرف کدخدا رسید: به دستور کدخدا جوان را آزاد کنید؛
کسی که نامه را آورده بود هم دستگیر کردند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_ویکم جوان به حرف نمی آمد؛ ژاندارم ناخن های دست راست جوان را کَند؛ بازهم به ح
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_دوم
کدخدا در شهر پخش کرد که شکارچی و ژاندارم هم دست خرس قهوه ای اند.
مردم از شکارچی و ژاندارم فاصله گرفتند؛
اما آن دو موفق شدند یکی دیگر از افراد کد خدا را دستگیر شدند؛
کدخدا همه اهالی را در مسجد جمع کرد، رفت بالای منبر و گفت: آی مردم ما نباید به شکارچی اعتماد می کردیم او سه تا از افراد من را که نگهبان شما بودند دستگیر کرده است؛
او نگهبان های شما را شکنجه میکند؛ شکارچی، ژاندارم دهکده را فریب داده است؛
ادامه دارد ...
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_سوم
با ایجاد جو روانی بر علیه ثامر و ژاندارم آنها مجبور شدند در ژاندارمری بمانند؛
مردم شبانه به خانه ژاندارم حمله کردند و زن و دختر چهار ساله اش را گروگان گرفتند؛
دهکده به آشوب کشیده شده بود؛ همه اهالی جلوی در ژاندارمری با چوب و چماق شعار می دادند؛
شکارچی رفت بالای پشت بام و با مردم حرف زد:
ای مردم دهکده نفرین شده! شما همان هایی بودید بدترین رفتار را با ثامر داشتید.
سکوت همه جا را فراگرفت؛
شکارچی ادامه داد: شما همان هایی بودید که خام حرف های کدخدا شدید و شیخ بدبخت را از دهکده بیرون کردید. وقتی کدخدا گفت: خرس قهوه ای ثامر است خزعبلات او را باور کردید؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_و_سوم با ایجاد جو روانی بر علیه ثامر و ژاندارم آنها مجبور شدند در ژاندارمری
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیست_و_چهارم
می دانم که باور نمیکنید. اما این برگه های رای گیری است خودتان ببینید چه کلاهی به سرتان رفته؛
ثامر برگه ها را به پایین پرتاب کرد؛
روشنگری های ثامر فایده ای نداشت؛ مردم کور و کر شده بودند زبانشان شده بود کدخدا گوششان شده بود کدخدا! فقط حرف های کدخدا را می شنیدند؛
اینبار آشوب ها بیشتر شده بود؛ پشت در ژاندارمری شلوغ شلوغ بود. حتی از دهکده های همسایه هم نیرو آمده بود؛
سرانجام مردم در ژاندارمری را شکستند و وارد شدند و شکارچی و ژاندارم را دستگیر کردند؛ آن سه نفر دستگیر شده را هم با تشریفات به خانه هایشان بردند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_بیست_و_چهارم می دانم که باور نمیکنید. اما این برگه های رای گیری است خودتان ببینی
#دهکده_گرجی
#قسمت_پایانی
ثامر و ژاندارم هر دو در وسط میدان دهکده به دار آویخته شدند؛ ثامر قبل از اینکه طناب دار را به گردنش بیندازند گفت: به زودی چوب حماقت های خود را خواهید خورد؛
پیکر بیجان آن دو به آتش کشیده شد.
با کشته شدن این دونفر به دستور کدخدا نیرو های مخفی و افرادی که نقش خرس قهوه ای را بازی می کردند؛ همه سهم خود را گرفتند و رفتند؛
کدخدا نیمه شب با تمام اموال و پول هایی که از اهالی گرفته بود فرار کرد؛
صبح روز بعد مردم فهمیدند که ماجرا از چه قرار بوده است.
پایان
✍محمد مهدی پیری
یکم از فضای سیاسی و انتخابات فاصله بگیریم😁
نه من تحلیل گر سیاسی ام نه این کار ها رو دوست دارم؛
بچسبیم به فضای شیرین داستان نویسی😘
روی هشتگ ها کلیک کنید و لذت ببرید 👇
#طنز_های_مدرسه
#سقوط
#تیروکمان
#دهکده_گرجی
#اگر_تو_به_جای_من_بودی
#لگد_طلایی
و....