eitaa logo
نوشته های یک طلبه
993 دنبال‌کننده
925 عکس
241 ویدیو
17 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زیر سر ثامر می باشد‌؛ بازهم ثامر شبها در دهکده مرتکب قتل و غارت میشد تا آنجا که درختان باغ غلامرضا همگی تبدیل به خاکستر شدند؛ با درخواست های اهالی از دهکده همسایه قرار بود شکارچی ماهری به روستا بیاید تا ثامر را به دام بیندازد! بالاخره شکارچی با اسب سفید و تفنگ قفقازی وارد روستا شد مردم مشغول جشن و پای کوبی شدند! شکارچی موهای بلند و مشکی داشت؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_سیزدهم به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زی
ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در دست شکارچی را دید به فکر فرورفت؛ انگشتر همان انگشتر یاقوت سبز بود؛ همان که شیخ به ثامر داده بود؛ همان انگشتری که ژاندارم یک سال پیش در دست ثامر دیده است. ژاندارم به چیز هایی داشت می رسید؛ اما آن چیز ها هنوز ناچیز بودند! سرنخ های ذهنش را باخود مرور کرد! و روی تخته سیاه ژاندارمری نوشت: ۱_به گفته کد خدا خرس قهوه ای همان ثامر است؛ ۲_در دست شکارچی انگشتر یاقوت سبز را دیدم همان که شیخ به ثامر هدیه داده بود. پس در نتیجه خرس قهوه ای و شکارچی یک نفر اند آن هم ثامر! ادامه دارد..‌.
ذهن باز ایشون رو خریدارم😂
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_چهاردهم ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در
مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم مردمی بود هم خوش اخلاق؛ آنچنان محبوب شده بود که هر شب در خانه یکی از اهالی دهکده مهمان بود؛ اما شکارچی نصف شب خداحافظی می کرد و مشغول گشت زنی می شد؛ شکارچی از کنار مسجد که رد شد خادم مسجد را دید؛ سلامی کرد و مشکوک شد؛ این وقت از شب چرا باید خادم مسجد بیاید اشغال های را بیرون بگذارد. بعد از اینکه خادم رفت. شکارچی پاکت زباله را پاره کرد؛ کاغذ های رای را دید. همه آنها را جمع کرد؛ مجموعا پنجاه رای بود؛ اما از میان آن تنها ده رای متعلق به کدخدا بود و چهل رای برای غلامرضا؛عجیب بود ‌که کدخدا امانت دار شده! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_پانزدهم مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم
خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای عمومی اعلام کردند؛ ژاندارم شکارچی را به ژاندارمری دعوت کرد. ژاندارم گفت: خوشحالم شما دوباره به جمع ما برگشته اید. شکارچی چشم های نازک کرد: پس مرا می شناسی! _بله آقای ثامر؛ هنوز یادم نرفته که شما را دستگیر کردم و پیش شیخ بردم به جرم دزدیدن انگشتر! ثامر انگشتر را روبروی خودش گرفت‌؛ _اگر این بخشش نبود.از غفلت بیدار نمی شدم _خب نگاهی به تخته سیاه بینداز ثامر خیره شد؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_شانزدهم خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای ع
سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛ _یعنی شکارچی همان ثامر است ولی خرس قهوه ای ثامر نیست؟ _بله ژاندارم گفت: پس کدخدا دروغ گفته؟ _من نمی دانم چه کسی دروغ گفته اما به کدخدا شک دارم! _چرا ثامر؟ کاغذ های رای را بیرون آورد گذاشت روی میز ژاندارم؛ _آقای ژاندارم نگاه کنید؛ چهل رای برای غلامرضا و ده رای برای کدخدا! عجیب نیست که کدخدا مسؤل امانات شده باشد؟ ادامه دارد..‌.
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی وقتها نیاز به یک داریم تابفهمیم چقدر ناشکریم... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️👌تلنگر 🔰 🔘 @talangorz
هدایت شده از روناس📙
از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر 📌ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند. 📚ابوالمشاغل @ardakan_ronas
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هفدهم سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند! کدخدا؛ مرد میان سالی که ریش های حنا شده اش مثل دم روباه به او آویزان بود؛ ثامر گفت: دیر یا زود کدخدا با پول های مردم که از آنها گرفته فرار می کند! ژاندارم به تخته سیاه خیره شده بود و گفت: هنوز زود است؛ کدخدا را دستگیر کنیم! مردم هنوز او را دوست دارند؛ اول باید ماجرای خرس قهوه‌ ای حل شود! آقای ثامر به نظر شما این کابوس خرس قهوه ای از گور چه کسی به پا خواسته؟ _شک ندارم کار کدخدا هست ادامه دارد...
✅الحمد لله رب العالمین ✅
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هجدهم حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند! کدخدا؛ مرد میان سالی که ر
حالا هم ژاندارم و ثامر دنبال راه چاره بودند؛ ژاندارم گفت: نباید کسی بفهمد شما ثامر هستید؛ ممکن است کدخدا حساس شود! اگر خرس قهوه ای لو برود چه کسی است ماجرا ختم به خیر خواهد شد؛ وعده ما امشب ورودی دهکده برای به دام انداختن خرس دوپا! ساعت ۲ نصف شب است، هوا تاریکِ تاریک! نه آتشی نه ستاره ای نه ماهی، خاموشِ خاموش! نه سری نه صدایی، آرامِ آرام؛ ثامر و ژاندارم در علف زار های دهکده مخفی شدند! نزدیک ساعت ۳ شب؛ مردی سیاه پوش و درشت هیکل وارد جنگل شد و بعد از نیم ساعت انسانی با لباس خرس نزدیک ورودی دهکده شد! ادامه دارد..‌