eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
846 عکس
216 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
سه ماهی است زمین گیر شده ام. پایم و کتفم در گچ است؛ در یک درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شدت مجروح شدم؛ دوست عزیزم حسین در این درگیری شهید شد! آه که چقدر با هم دوست بودیم؛ تنها رفیق صمیمی من در مأمورین امنیتی بود؛ ای کاش زنده بود و دختر الیاس را می‌دید! یک ماه بعد از شهادت حسین الیاس زنگ و زد گفت: مهدی جان خوبی یه اتفاقی افتاده؟ _خوبم! الیاس چی شده خیلی خوشحالی! _دخترم دنیا اومده! دوست دارم اسمش رو شما انتخاب کنید! هیجان زده شدم و لبخندی روی چهره ام نقش بست؛ گفتم: من از بچگی عاشق اسم رقیه هستم! اسمش رو اگه دوست داری رقیه بذار الياس جان! الیاس با به به کنان گفت: رقیه؛ چه اسم زیبایی؛ حتما آقا مهدی! بگذریم! اما حالا که در خانه ماندگار شده ام؛ می خواهم برای حسین کاری کنم؛ حالا که از دنیا رفته دوست دارم خاطراتش را بنویسم تا از بین نرود؛ ادامه دارد...
اولین ماجرایی که برای نوشتن خاطرات حسین انتخاب کرده ام داستان مرتبط با الیاس است! آرش! کسی بود که صاحب کافه او را خفه کرد. بعد از خفه کردن آرش؛ صاحب کافه در خرابه، طناب دار و چهارپایه ای را دید. همان که الیاس می خواست خودش را با آن دار بزند! اما پیرمرد نگذاشت؛ صاحب کافه آرش را به دار آویزان می کند به خیال اینکه وانمود کند که آرش خود کشی کرده است! اما لو رفت و دستگیر شد؛ حسین شد مأمور آرش! و من هم مأمور پرونده الیاس؛ داستان قتل آرش هم خیلی دردناک است هم پیچیده! اما حسین توانست به خوبی از پس این پرونده بربیاید؛ همه چیز بر می‌گردد؛ به رئیس کافه! مرد کت و شلواری لاغر به همراه مو های مشکی که شروع به ریزش کرده! صاحب کافه؛ شغل رد گم کنی اش کافه داری بوده است! او شغل اصلیش کافه داری نبوده! دوست دارم داستان آرش را از زبان حسین بگویم! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_دوم اولین ماجرایی که برای نوشتن خاطرات حسین انتخاب کرده ام داس
۲۳مرداد ۱۳۹۱؛ پرونده آرش؛ مأمور پرونده حسین آشتیانی؛ باید بدانم ماجرا از چه قرار است! آزمایش دی ان ای معلوم کرد که فردی که در خرابه خودکشی کرده است الیاس نادری نیست و اسمش آرش است! تازه پدر و مادر هم دارد!خیلی مشکوک است! مهدی شهابی انتخاب شد برای بررسی پرونده الیاس و من هم برای پیگری پرونده آرش! دستور دادم بدن آرش کالبدشکافی شود! پزشک قانونی بعد از تحقیقاتش گزارشی را ارائه کرد مبنی بر اینکه، آرش خودکشی نکرده بلکه کشته شده است! سرنخ مهمی را پزشک قانونی داد! پس قاتل کیست؟ فرصت سوزی در پرونده های قتل یعنی باخت؛ هر لحظه ممکن است قاتل خودش را گم و گور کند! به سراغ همسایه های محل قتل رفتم؛ همین طور شانسی زنگ یکی از واحد ها را زدم؛ صدا زنی میان سال آمد: بفرمایید! _حسین آشتیانی هستم مأمور انتظامی لطفا در رو باز کنید! چند تا سؤال دارم از ما جرای خودکشی هفته پیش! ادامه دارد....
در باز شد! از پله های موزائیکی بالا رفتم. آپارتمان، نسبتاً کلنگی بود. واحد ۲۶ در را باز کرد؛ خانم گفت: بفرمایید داخل! معلوم بود اعضای خانواده بی پول هستند مبل های رنگ و رو رفته و فرش های چرک آلود، خانه را به طويله تبدیل کرده بود. روی مبل یک نفره نشستم؛ خانم میان سال با چادر گل گلی قرمز رو به رویم نشست؛ با کوچک ترین تکان صدای ناله مبل ها در می آمد! _خب! همون طور که می دونید؛ هفته قبل یک نفر خودکشی کرده در محله شما؟ _خیر آقا! کشته شده! تعجب کردم گفتم: شما از کجا خبر داری؟ _مفصل است! بگذریم! با تعجب گفتم: نه مفصل کجا بود!منتظرم. بغض کرد و به گریه افتاد! باز تعجبم بیشتر شد؛ پارچ آب روی میز بود لیوانی پر کردم و به او دادم؛ بعد از پنج دقیقه سکوت یا بهتر بگویم شنیدن هق هق گریه های زن بالاخره به حرف آمد _جناب سروان من صحنه رو دیدم! و حتی قاتل رو هم می شناسم! ادامه دارد...
_ حسین صدایم کنید بجای سروان؛ _ آقا حسین راستش هفته قبل صبح زود بود که مردی چاق با ریش های زرد بچه ای را می کشید؛ در خرابه او را خفه کرد و رفت! مشکوک شدم! با اشک گفت: به خدا راست میگم! _خب گفتی او را می شناسی؟ _بله سر کوچه بریان فروشی دارد! _ علت کشته شدن آن کودک را می دانی؟ مِن مِن کنان گفت: نه _ کسی غیر از شما صحنه قتل رو دیده؟ _خیر با خداحافظی از خانه خارج شدم! اسم و رسم آن زن را در خاطرم سپردم شاید دوباره به درد پرونده بخورد! سوسن بیاتی اما قاتل طبق ادعای سوسن خانم بریان فروش بود؛ همان کسی اسمش در نامه ای که مهدی از الیاس پیدا کرد آمده بود! از بریان فروش بعید نبود مرتکب قتل شود! چون الیاس را کتک زده! پس می تواند آرش را هم او کشته باشد! اما چرا؟! به سراغ بریان فروشی رفتم ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_پنجم _ حسین صدایم کنید بجای سروان؛ _ آقا حسین راستش هفته قبل ص
بریان فروش مشغول سیخ کشیدن ران های مرغ بود؛ _ حسین آشتیانی هستم مأمور امنیتی! شما بازداشتید! با لحن تمسخر آمیز گفت: برو بابا بذار باد بیاد بیکار تر از تو نبود؛ از صبح تا حالا کچلم کردید؛ یه بار رفیقت میاد میگه نشونی اون بچه اشغال جمع کن رو بده! حالا هم تو اومدی منو باز داشت کنی! هالو گیر آوردی؟ _هیمن که گفتم! شما بازداشتید به جرم قتل! دستت رو بیار جلو! _ قتل چی؟ با خنده ادامه داد: نکنه میخوای به جرم مرغ هایی که برای مشتری ها می کشم دستگیرم کنی؟ اگه دستمو جلو نیارم چی کار می‌کنی کوچولو! شوکر برقی را بیرون آوردم زدم کنار دستش! حسابی دردش آمد _حالا انتخاب با خودته! اسپری فلفل هم تو راه اگه مقاومت کنی! تسلیم شد و راهی بازداشتگاه شد؛ بریان فروش منتظر بازجویی بود! روی صندلی چوبی نشسته بود؛ اتاق باز جویی تاریک و یک لامپ زرد فقط میز را روشن کرده بود؛ رفتم داخل؛ خیلی عصبانی بود؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_ششم بریان فروش مشغول سیخ کشیدن ران های مرغ بود؛ _ حسین آشتیانی
رفتم داخل شروع کرد به فحش دادن به نظام و مأمورین و... سیلی محکمی به گوشش زدم! _حواست رو جمع کن اگه بی گناه باشی آزادی چرا دیگه فحش میدی دهنش پر از خون شده بود؛ بعد دو جلسه بازجویی فهمیدم که بریان فروش قاتل نیست! آن زن دروغ گفته بوده؛ سوسن بیاتی بازداشت شد؛ اینجا اتاق بازجویی است ساعت نزدیک ۱۰ صبح یک ماهی از ماجرای قتل می گذرد سوسن رو به رویم نسشت؛ در همان اتاق تاریک؛ مثل شیر آب اشک می‌ریخت؛ با داد و صدای بلند گفتم: زود اعتراف کن! _باشه باشه! قاتل اصلی شخصی است که خادم مسجد الغدیر محله ما است؛ با خنده گفتم: چرت نگو! باز داری چیو بهم می بافی! شکور برقی را روشن کردم از صدایش ترسید. گفت: قاتل شوهر من است در خیابان بهشتی کافه دارد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_هفتم رفتم داخل شروع کرد به فحش دادن به نظام و مأمورین و... سی
قاتل آرش، بابک جهانبخش چهل ساله دارای چهار زن و ده فرزند به راحتی دستگیر شد بعد از سه ماه از قتل آرش؛ بعد از اعتراف زن دومش سوسن؛ اقدام به دستگیری نکردم؛ تا دوربین های بریان فروشی را بررسی کردیم و بابک بالأخره شناسایی شد و در دام افتاد؛ اکنون بابک روی صندلی بازجویی نشسته است؛ با اطلاعاتی که به دست آورده ایم؛ تا حدودی فهمیده ام که چرا آرش را کشته ولی می خواهم خودش اعتراف کند؛ _اینجانب بابک جهانبخش متهم به قتل آرش هستم؛ یک فرد مذهبی و خادم مسجد الغدیر و همچنین جزء صف اولی های نماز جماعت هستم! اما در کنار این ظاهر سازی ها برای افراد محل کمی هم در پخش مواد و قاچاق انسان مهارت دارم؛ تا جایی که چهار زن گرفتم در حالی که هیچ کدامشان نمی دانستند که من چهار همسر دارم. این ماجرا ده سالی ادامه داشت تا سر و کله آرش پیدا شد. ادامه دارد....
آرش پسری معتاد، بد حساب، مغرور و بدهکار بود؛ حدود سه سال از من جنس می‌گرفت؛ اما پول جنس ها را هر وقت می خواست می‌داد؛ اول مجبورش کردم در کافه کار کند تا بدهی اش را بدهد؛ اما بیشتر خمار بود تا دنبال کار؛ بار ها می شد که صدایش می زدم و جوابی نمی داد وقتی هم پیدایش می کردم پای پیک‌نیک خواب رفته بود. ترسیدم لو بروم؛ انداختمش بیرون چند روزی به او جنس ندادم؛ احمق زرنگ بود؛ رفته بود خانه سوسن و او را حسابی زده بود؛ گفته بود شوهرت پولم را خورده! توهم میزد؛ دلم می سوخت برایش؛ خانواده اش هم زیاد تحویلش نمی گرفتند؛ آمدم حسابی کتکش زدم؛ تهدیدش کردم گفتم اگر تکرار کردی خفه ات می کنم؛ ول کنم نبود! یک روز آمد مسجد الغدیر و بعد از نماز مغرب داد زد آی مردم این بابک خل و چل چهار تا زن داره یه دزدی هست دومی نداره! اومده مادر منو گرفته! مواد فروشه! به چهره مذهبی این آفتاب پرست نگاه نکنید؛ مجبور شدم از شرش راحت شوم؛ نمی دانستم مصرف مواد اینقدر مخ را از بین می برد! ادامه دارد...
ساعت ۵ صبح؛ رفت روی چهار پایه؛ سرباز طناب را دور گردنش کرد! صدایم زد: حسین بیا رفتم جلو بابک گفت: همه این بد بختی ها از تعارف یه نخ سیگار شروع شد! سیگار کشیدن همانا! معتاد شدن و معتاد کردن همانا! گفتم:وصیتی داری؟ _نه! دیگه کار از کار گذشته؛ وقتی که فرصت داشتم استفاده نکردم حالا چه فایده! الیاس و مهدی و چهار زن بابک شاهد این صحنه بودند؛ سرباز طناب را محکم کرد! با لگدی صندلی را انداخت! چقدر جان دادن سخت است؛ دست و پا می زد و خِر خِر می کرد! همسرانش گریه می کردند! بعد از دو دقیقه دست و پا زدن بابک بدون حرکت خشکش زد! پایان محمد مهدی پیری
عرض تبریک خدمت ✅انتشار کتاب جدید استاد، با نام آقای ایرانشهر؛ یادم نمیره وقتی داستان رو توی برگه چاپ کرده بودم نشون شما دادم! با دقت نشستید اون رو خوندید و حمایت کردید! اصلا برام باور کردنی نبود نویسنده ای به این بزرگی اینقدر افتاده و متواضع باشه! بشینه با دقت متن یه نوجوون رو بخونه اونم توی جشنواره مهم😁 یادم نمیره وقتی متنی رو براتون فرستادم و پیام دادید مطالعه می کنید؛ بعد از چند روز نا امید شدم و جوابی از طرف شما نیومد؛ گفتم: حتما استاد سرش شلوغه! ولی شما مطالعه کردید و نظر با ارزش خودتون رو هم گفتید! دمتون گرم❤️
یکم از فضای سیاسی و انتخابات فاصله بگیریم😁 نه من تحلیل گر سیاسی ام نه این کار ها رو دوست دارم؛ بچسبیم به فضای شیرین داستان نویسی😘 روی هشتگ ها کلیک کنید و لذت ببرید 👇 و..‌..