eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
399 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
📍آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.✨ ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) (۷قسمت) (۱۰ قسمت) (۴قسمت) (۱۴ قسمت) (۵قسمت) (۴ قسمت) (۳قسمت) (۵ قسمت) (۳قسمت) ... (۳ قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (۵ قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (برگزیده استان و شهرستان) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات) (روایت اعتکاف رجبیه) (طنز ۱۰ قسمت) (روایت سفر راهیان نور) (گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام) (راهپیمایی ۲۲ بهمن) (روایتی شگفت انگیز) (طنز ۱۱ قسمت) (طنز ۱۰ قسمت) (صحنه هایی از جاذبه های شهر اردکان) (داستان کوتاه) (نگاهی به سریال جذاب پایتخت) (گفتگو دو طرفه) (نقد به ناترازی) (استاد رهگذر) ( طنز ۱۲ قسمت) (طنز ۹ قسمت) (یادداشت‌های جنگ با اسرائیل) (داستان مباهله) #بازی_با_اتحاد #زیر_سایه_انصاف
پشت در سنگر گرفته بودم! منتظر بودم تیر چوبی اش را پرتاب کند. از سوراخ در، پسر عمویم را زیر نظر داشتم. تیر را گذاشت پشت کِش و به عقب کشید؛ نوک تیر تیز بود؛ اما می دانستم هنر این را که به هدف بزند ندارد. در همان موقع من هم کمانم را آماده کردم. تیر را که از شاخه انار درست کرده بودم پشت کش گذاشتم. هر دو نفس هایمان در سینه حبس شده بود. هر دو با یک دست تیرکمان را گرفته بودیم و با دست دیگر کش آن را به عقب کشیده بودیم. مثل فیلم مختار شده بود؛ آنجا که با حرمله رو به رو شدند. بالاخره با نعره ای از پشت در بیرون پریدم! چشمانم را بستم. تیر ها رها شدند! تیر امیر به بازویم خورد! اما تیر من! نگویم برایتان دقیقا خورد وسط پیشانی اش! شُره های خون از وسط پیشانی اش شروع کرد به پایین آمدن! او گریه می کرد و من فرار! او پدرش را صدا می زد و من مادرم را! آنچنان نعره می زد که همسایه ها هم باخبر شده بودند. انگار وسط پیشانی اش خال هندی گذاشته بود؛ فکر کنم هنوز جای نشانه گیری ام روی پیشانی اش باشد. ✍محمد مهدی پیری
یکم از فضای سیاسی و انتخابات فاصله بگیریم😁 نه من تحلیل گر سیاسی ام نه این کار ها رو دوست دارم؛ بچسبیم به فضای شیرین داستان نویسی😘 روی هشتگ ها کلیک کنید و لذت ببرید 👇 و..‌..