eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
399 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
سالن پر از جمعیت بود. از گوشه کنار صدای طبل و سوت می آمد. هرکسی تیم خودش را تشویق می کرد. گزارشگر اسمم را اعلام کرد: در وزن ۳۵ کیلو گرم محمد مهدی پیری به مصاف امیر علی صادقی می رود! به زور وزنم به سی می رسید؛ سه تشک کشتی آبی رنگ سالن را پوشانده بودند. مربی گفته بود با انرژی وارد تشک شوم. پشت سر آقا وحید راه افتادم. بدنی ورزشی و بازو های تخم مرغ مانند داشت. بجای اینکه روی تشک b بروم با انرژی و غلت زدن رفتم تشک d ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_اول سالن پر از جمعیت بود. از گوشه کنار صدای طبل و سوت می آمد. هرکسی تیم خودش را
رفتم کنار داور، مو های سفید فر فری داشت، با صدای کلفتش که از زیر سبیل های حنا گذاشته اش بیرون می آمد گفت: عمو جون اشتباه اومدی!الان مسابقه صد کیلو روی این تشک قراره باشه! با چهره ای قرمز بیرون آمدم. بعضی تماشاچیان هو ام کردند. ضد حال بدی بود. ولی در دلم یقین داشتم که برنده من هستم! با حریفم روز قبل تمرین داشتم مثل بالشت نرم و بی آزار بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_دوم رفتم کنار داور، مو های سفید فر فری داشت، با صدای کلفتش که از زیر سبیل های ح
بردن صادقی آرزو خیلی ها بود. پدرش مربی تیم کشتی اصفهان و جزء پر ادعا ها بود! این افتخار بالأخره داشت نصیب من می‌شد. خیلی معروف می شدم اگر پسر مربی را با یک زیر دو خم و یک بارانداز روانه خانه شان می کردم. در تمرین که فقط قدش کمی در دست و پایم بود! وگرنه زیاد فن و حرفه ای نداشت. رفتم روی تشک b با داور دست دادم‌. اولین مسابقه تیم شهرستان ما بود با اصفهان! در ذهنم فن هایی که قرار بود روی بچه مربی بزنم مرور کردم. ادامه دارد...
منتظر صادقی بودم. داور دستش را روی سینه و کنار پهلویم کشید تا یقین کند خیس نیستند. دو بنده آبی ام را منظم کردم. سر و کله بچه مربی پیدا شد. وقتی که قدم به قدم پشت پدرش می آمد تماشاچیان با دست و سوت تشویقش می کردند. قدبلند صادقی و مو های مشکی تافت خورده و چشمان سیاه اش به او ابهت داده بودند. کمی ترسیدم! در دلم به خودم اطمینان می دادم که برنده منم! با پشتک وارون وارد شد؛ صدای طبل روی مخم بود. کسی که طبل می‌زد با دسته اش دوبار رویش می کوبید. تماشاچیان بلند می گفتند: صادقی تَپ تپ صادقی تپ تپ صادقی ادامه دارد ...
داور بدنش را چک کرد. دوبنده قرمز، زیبایش را دو چندان کرده بود. در دلم می گفتم این تماشاچیان به خاطر خوشگلی ات تشویقت می کنند وگرنه چیزی که این نیشکر بلد نیست! دست دادیم. گارد گرفتم. بسم اللهی گفتم. داور سوت زد. سر شاخ شدیم. دست راستش را پشت گردنم گذاشت و دست چپ را روی بازویم. من هم همین کار را کردم. چون قدم کوتاه بود مجبور بود خم شود! صحنه مثل این بود که یک مارمولک به جان یک شتر افتاده باشد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_پنجم داور بدنش را چک کرد. دوبنده قرمز، زیبایش را دو چندان کرده بود. در دلم می گ
بالشت نرم در تمرین، الان سفت شده بود. مثل سنگ، مثل کوه استوار. فکرش را نمی کردم اینقدر قوی باشد. رفتم برای زیر دوخم؛ شیرجه زدم به سمت پاهایش. بدبختانه پاهایش را عقب کشید. در کشتی به این کار می گویند: خیمه زدن! صادقی خیمه زد؛ زیر دست پای درازش گم شدم! چرخید پشتم. به همین راحتی دو امتیاز از دست دادم. صدای طبل دوچندان شد. پدرش نعره میزد: ها باریکلا وحید مربی ام کنار تشک با داد می گفت: محمد آبرو داری کن... ادامه دارد
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_ششم بالشت نرم در تمرین، الان سفت شده بود. مثل سنگ، مثل کوه استوار. فکرش را نمی
مثل چسب چسبیدم به تشک؛ در دلم خدا خدا می کردم که فیتیله پیچم نکند! رکب خورده بودم. این صادقی در تمرین خودش را شل گرفته بود تا انرژیش در مسابقه افت نکند. می خواستم گریه کنم. سوت سرپا داور مرا به خودش آورد! بلند شدم. نفس نفس می زدیم. خیره شدم به چشمانش؛ در دلم گفتم: پدرت را در می آورم! همین که داور سوت زد. هل دادن را شروع کردم؛ از تشک بیرونش کردم؛یک امتیاز گرفتم! آمدیم وسط. دوباره داور سوت زد. نفهمیدم چطور شد. پایش را برد کنار پایم. فقط دیدم روی هوا چرخیدم و محکم پخش تشک شدم.
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_هفتم مثل چسب چسبیدم به تشک؛ در دلم خدا خدا می کردم که فیتیله پیچم نکند! رکب خور
باورم نمی شد! در همان حال که پخش تشک بودم، صادقی مرا تخت خواب فرض کرده بود و رویم دراز کش شده بود. دستش را دور گردنم گره زد. به زور نفس می کشیدم. فن کمر خورده بودم! فنی که بیشترین امتیاز را داشت. ۴ امتیاز دیگر هم گرفت. در همان حالت خفگی نگاهی به تلویزیونی که امتیازات را نشان می‌داد کردم. قرمز ۶ آبی ۱! کم کم باخت برایم رخ نمایی می کرد؛ وحید مکعب آبی را پرتاب کرد وسط تشک. یعنی اعتراض! داور سوت زد. صادقی لنگ هایش را از رویم بلند کرد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_هشتم باورم نمی شد! در همان حال که پخش تشک بودم، صادقی مرا تخت خواب فرض کرده بو
روی تشک افتاده بودم. وحید خودش را رساند. دهنم مثل چوب شده بود. خشک خشک. زبانی برایم نمانده بود. انگار چسبیده بود به سقف دهنم. بلندم کرد. کمی آب خوردم. جان تازه ای گرفتم. وحید گفت: محمد برو برای زیر دوخم! در لابه لای نفس زدن هایم گفتم: نمی شود! این اشاره داور بود که می گفت وحید برو بیرون. اعتراض وارد نیست. جوش آورده بودم! نفس عمیقی کشیدم. همین که داور سوت زد! شیرجه زدم به سمت دوپایش! مثل بچه ای که در بغل پدرش می رود. دو پایش در چنگم آمد. وقت آن بود که زهرم را بریزم. بلند کردن صادقی کار محالی بود. توانم را جمع کردم. یاعلی گفتم! از زمین کنده شد! دو رانش را به سینه چسباندم. ادامه دارد...
سالن غرق در سکوت شد. نعره وحید می آمد: محمد بکوبش زمین! دست و پا میزد! مثل ماهی! غافل از اینکه دیگر دیر شده است. همان طور که پاهایش را گرفته بودم و از زمین بلندش کرده بودم؛ خودم را از جلو، روی زمین پرتاب کردم. بدبخت صادقی هم مجبور شد با کمر روانه تشک شود؛ رهایش نکردم. دستم را بردم زیر گردنش تا شانه هایش بچسبد روی تشک. داشت ضربه فنی می شد که داور سوت زد! وقت اول تمام شده بود. چهار امتیاز گرفتم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_دهم سالن غرق در سکوت شد. نعره وحید می آمد: محمد بکوبش زمین! دست و پا میزد! مثل
راند دوم شروع شد. تلویزیون کنار تشک برای آبی عدد ۵ و برای قرمز ۶ را نشان می‌داد. مسابقه حیثیتی شده بود. صادقی برایم تبدیل به غول شده بود. بعد از آن زیر دوخمی که خورد. حساب کار خودش را کرده بود. در این افکار بودم که نفهمیدم داور سوت را زده است. نامرد نشست برای زیر! خواستم پایم را عقب بکشم و خیمه بزنم ولی نشد. برای یک فیل بلند کردن موش که زوری نمی خواهد! به راحتی بلندم کرد. همانطور که جفت پایم در چنگالش بود. مرا مثل گونی سیب زمینی روی شانه اش گذاشت! ادامه دارد...
می خواست انتقام بگیرد. پخش زمینم کرد. سریع خودم را چسباندم به تشک. نگاهم به دست داور بود که عدد چهار را نشان می‌داد. رفت سراغ پاهایم برای فیتیله! دید که نمی تواند؛ دست هایش را از کنار پهلویم برد تو! بارانداز! آنقدر شانه اش را فرو کرد در کمرم که اشک در چشمم جمع شد. وحید را دیدم که خیره شده بود و ذبح شدن مرا می‌دید. ناگهان دیدم سالن دور سرم می چرخد! صادقی هم همین طور؛ یک بار! دو بار! سه بار! این سالن نبود که می چرخید. این من بیچاره بودم که صادقی داشت برانداز رویم می زد! سوت داور مرا به خودش آورد. سالن غرق در شادی! باخت را اصلا تصور هم نمی کردم. نای بلند شدن نداشتم. صادقی دستم را گرفت و بلندم کرد. داور دست راست بچه مربی را بلند کرد. هر چه خواستم جلوی خودم را بگیرم نشد. اشک مثل چشمه ای جوشان روی صورتم شروع به جوشیدن کرد. وحید بغلم کرد و گفت: هر شکست مقدمه یک پیروزیست. ✍محمد مهدی پیری کلیات داستان بر اساس واقعیت بود اما جزئیات آن دست خوش تخیل شده بود.