#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_دوم
چشمانم را باز نکردم؛ فقط در ذهنم می گفتم حامد، این تشبیه مسخره را از کجا در آورده است!
تکان های اتوبوس، مثل مادری بود که بچه اش را در گهواره حرکت می داد؛ دوباره خواب به چشمانم هجوم می آورد!
داشتم با تکان های مادرانه اتوبوس خواب می رفتم که باز عذابی سرم آمد!
پشتم خنک شد! یک لحظه با خودم گفتم نکنه آسمان بی تربیت روی من هم...
چشمانم را باز کردم! نامرد ها آب یخ ریخته بودند در یقه ام!
دیگر خواب فراری شده بود؛ نگاهم به شیشه اتوبوس گره خورد!
سرتاسر بیابان سفید بود!
هرچه به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید آخرین باری که برف را دیده ام کی بود یاری ام نکرد!
بدون معطلی سراغ راننده رفتم!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_دوم
بالاخره وقتی هیئت سرباز باشد
و سقفی نداشته باشد!
حق بدهید که پر از خاک و اشغال بشود.
خانه مان نزدیک به هیئت است. حدودا دو کوچه ای تا هیئت فاصله داریم.
هرسال مو قع محرم دلخوشی ام رفتن به آنجا است.
شاید دلخوشی همه بچه های هم سن و سال همین باشد.
با بچه ها مشغول تمیز کاری بودیم.
چند نفری جارو به دست داشتند؛
البته جارو که نه! رفته بودند شاخه های درخت بیچاره خرما را بریده بودند و به جای جارو از آن استفاده می کردند.
عماد هم فرغون به دست تل های خاک را جمع آوری می کرد.
ادامه دارد...
(#درخت_نحسِ_افرا)
#قسمت_دوم
_بار آخرِکه بهت میگم لیلا! فکر رسیدن به مسعود رو از سرت بیرون کن؛فهمیدی چی گفتم؟
_خفه شو آشغال!اسمشو تو دهن کثیفت نیار!
زنگ کلاس خورده و جز لیلا وسپیده، کسی داخل حیاط نمانده است.
سپیده گلوی لیلا را میگیرد.
خیلی سریع لیلا دستهای سپیده را میگیرد تا از گردنش جدایشان کند؛
چرخی دور خودشان میزنند و سپیده لیلا را محکم به تنه درخت افرا میکوبد. چشمان لیلا گشاد میشوند؛
خیلی آرام لبهایش مثل دو آهنربا به هم میچسبند.
پنجه هایش از روی دستهای سپیده رها میشوند.
از دماغش قطره خون تا پشت لبش میرسد.صدایی سپیده را به خودش میآورد.
_سپیده جان میخوایم دستبندتو باز کنیم؛خوبی دخترم؟
سرش را که انگار از سوز سرما خشک شده به نشانه تایید تکان میدهد.
باد سردی برگهای داخل محوطه را زیرو رو میکند.
تنها برگ به جا مانده روی درخت افرا،آرام به زمین میافتد.
خیلی زود هوا تاریک و تاریکتر میشود.انگار که خورشید هم دلش، تاب دیدن این صحنه را نداشته باشد.
✍الهه ابوطالبی
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#کسب_و_کار #طنز #قسمت_اول می خواستم برای خودم کسب کاری راه بیندازم! می خواستم پول در بیاورم! هر
#کسب_و_کار
#طنز
#قسمت_دوم
مشورت هایی از برادر هایم علی و مجتبی گرفتم.
هرکدام ده سالی از من بزرگ تر بودند.
گفتند: برو توی کار کفتر طوقی!
گزینه خوبی بود!
بعد از پیشنهاد برادر هایم خودم را یک تاجر کبوتر می دیدم!
هر کسی از یک جایی بالاخره شروع می کند!
با پول های عیدی ام یک جفت کبوتر طوقی خریدم!
ادامه دارد...
(#کیک_تلخ)
#قسمت_دوم
✍الهه ابوطالبی
صدای امید درگوشم می پیچد:
_خانم بیا دیگه میخوایم عکس بگیریم.
_میخواین بادستتاتون کیکو ببرین و بخورین؟ باید بشقاب و چاقو بیارم یا نه؟
بشقاب وچاقوهارابرمیدارم.
به اینه ی توی راه رو می رسم.
می ایستم وخودم را در قابش نگاه می کنم. چقدر زودبی رنگ و رو و پژمرده شدم.
کاش پام شکسته بود و اون شب پشت فرمون نمیشستم؛
کاش از یه خیابون دیگه می رفتم که شلوغ تربود؛شاید حواسمو بیشتر جمع می کردم؛
کاش هرطور شده بود سهیل رو مجبور می کردم عقب کنار سارا بمونه؛
کاش اون جدولا و درختا کنارخیابون نبودن.
صدای سارادرگوشم می پیچد:
_مامان شمعه اب شد رفت رو کیک ها!
_اخ سرمو خوردین! دارم میام.
اشکم از روی گونه ام سر میخورد وداخل بافت لباسم جا خوش میکند.به اشپزخانه برمیگردم و یک لیوان اب سرد از اب سردکن یخچال میخورم.
شاید حرارتم راکمترکند.
خودم را کنار بچهها میرسانم.
حواسم به امید است.بین موهایش خیلی زود نخهایی سفیدرنگ خودنمایی می کنند.
ذوقش راباور نمی کنم.
خودش را کنترل می کند که ازعذاب وجدان من کم شود.
ادامه دارد.....
نوشته های یک طلبه
#در_حسرت_کباب #طنز #قسمت_اول معلم کلاس ششممان که رد پایی از مو روی سرش نبود. روی تخته با ماژیک آب
#در_حسرت_کباب
#طنز
#قسمت_دوم
چیزی که همکلاسی هایم بلد بودند دروغ بود.
حبیب شاید در عمرش بوی کباب هم به دماغش نخورده؛
آن وقت کنارم بلند بلند داشت از سانتی متر کباب هایی که در خواب خورده بود می گفت.
#شیر_زور_گو
#داستان_کودک
#رده_سنی_زیر_ده_سال
#قسمت_دوم
همه پای درخت بلوط وسط جنگل جمع شدند.
سگ، گربه، آهو خاکستری، گور خر، خرگوش و کلی حیوان دیگر همه دور هم شده بودند.
کلاغ جنگل روی شاخه درخت بلوط نشست.
خیلی ترسیده بود. نفس نفس می زد. خرگوش نگاهی به کلاغ انداخت و گفت: «چی شده زاغی این وقت صبح سر و صدا راه انداختی؟»
کلاغ چند نفس عمیق کشید و گفت: « یه شیر داره میاد!»
حیوانات بهم نگاهی انداختند.
سگ در گوش گربه گفت: شیر چی کار میکنه؟
گربه زبانی به دماغش کشید و گفت: «شیر ها میگن ما سلطان جنگلیم بقیه حیوونا باید به حرفاشون گوش کنند!»
آهو خاکستری خیلی ترسیده بود.
می خواست گریه کند. گفت: «یعنی اگه به حرف گوش نکنیم؛ شیر میاد ما رو میخوره؟»
گورخر بی چاره زد زیر گریه و گفت: «حتما اول منو میخوره!»
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کوکب #قسمت_اول با زور و هزار زحمت توانسته بودم؛ دو تومان و هشت قِران برای خودم پول جمع کنم. همین
#کوکب
#قسمت_دوم
باید پولم را از پدر و مادرم قایم می کردم.
اگر می فهمیدند مایه دار شده ام باید دوتومان و هشت قرانم را در خواب میدیدم!
با کمک دادن به عمه اختر در قالی بافی این دو تومان و هشت قران را به چنگ آورده بودم.
عمه اختر چشمش ضعیف شده بود.
نیاز داشت به کسی که نقشه قالی را برایش راهگشایی کند.
احتیاج داشت به کسی که رنگ های کاموا ها را خوب بتواند تشخیص دهد.
به خاطر همین بود که هر روز از صبح تا لنگ ظهر در زیر زمین نمورش کنار دستش بودم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#ناشناس_هرشبه #قسمت_اول پشت در منتظرش بودم. همیشه همین موقع ها می آمد. شکمم از قار و قور خسته شده
#ناشناس_هرشبه
#قسمت_دوم
حسی بهم می گفت شاید ناشناس در کوچه باشد.
دشداشه ام را تکاندم.
فانوسی برداشتم و راهی کوچه شدم.
شاید برای ناشناس مشکلی پیش آمده! شاید فراموشمان کرده!
دوسالی می شد که برایمان غذا می آورد.
کوچه سوت و کور بود.
خلوت خلوت. پشه هم پر نمیزد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#پشت_تخته_سنگ #قسمت_اول شلوارم را بیرون آوردم. گذاشتم روی تخته سنگ بزرگی. از فشار دستشویی کلیه ها
#پشت_تخته_سنگ
#قسمت_دوم
_محمود اگه بفهمن هر دوتامون رو با تیپا میندازن بیرون!
_غمت نباشه روستامون جاش امنه، خبر درز نمیکنه!
محمود برایم عبا و عمامه پیدا کرد. من هم ریش هایم را جا گذاشتم تا آخوند بودنم نمایان تر بشود.
صبح اذان گفته و نگفته نماز خوانده و نخوانده از شهر قم زدیم بیرون.
عبا و عمامه را در کیف جا ساز کرده بودم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#راهب #قسمت_اول شِرجیل با عجله وارد کلیسا نجران شد. کلیسا خلوت و تاریک بود. ابوحارثه رئیس کشیشان