آنچه تا کنون نوشته ام!
کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.
#بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت)
#سه_روز_در_مسجد (۱۰ قسمت)
#محک (۲ قسمت)
#سلسلهطلایی (۲ قسمت)
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو (۶ قسمت)
#به_نام_زن_زندگی_آزادیِ_اردکانی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند (۲ قسمت)
#عادل_به_تمام_معنا
#نامه_های_امید
#مهر_مادری
#بی_دلیل_بیا
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
#دستها
#رحلها_و_دلها
#مشتاق_پرواز
#بهار_زمستانی
#اولین_پاسخگو (۳قسمت)
#سه_روز_در_مسجد۲ ( ۷قسمت)
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
#اسوه_گمنام
#استادنامآشنا
#سوال
#بررسی_گرانی_حکومت_پهلوی
#تلفن_جالب
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
#لباسی_که_تنم_کردم
#اینجا_شام_است (۱۰ قسمت)
#گدایی
#تنها_نقطه_خاکستری
#جواب_دندان_شکن
#جمع_خودمانی
#انتخاب_سرنوشت_ساز
#مسؤل_بی_کفایت
#اخبات
#رویای_سه_روزه(چهار قسمت)
#حرف_منطقی
#آسفالت_محلات
#درد_دل_های_یک_طلبه (۱۴ قسمت)
#اشک
#بهار ۵ قسمت
#زاویه_دید
#داستانک_نمایشی
#وابستگی
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#بی_تفاوتی_دین_داران_نسبت_به_آینده_سازان
#کنش_احمقانه_واکنش_جاهلانه
#یک_کودک_شهرستانی (چهار قسمت)
#میگذرد
#مدرسه_حیوانات (سه قسمت)
#از_تبار_باران (پنج قسمت)
#فرزند_آوری
#حسین_از_زبان_حسین (سه قسمت)
#دوران_سرنوشت_ساز_زندگی
#آخوند_بی_هنر
#دزدی_آخوند_یا...
#کوفه
#جمع_های_باز
#تغییر_مغز_ها
#تربیتی
#عقاب_طلایی_قانع_میشود (سه قسمت)
#مدرسه_یا_زندان_اوین
#فرقاست_بین_مجموعههای_تربیتیوفرهنگی ۸ قسمت
#ناله_های_صدا_وسیما
#بزرگ_نما
#سگ_های_یهود
#نقد
#دکتر
#فیلم
#آرزو
#مربیتربیتی_فرماندهپایگاه_فعالمسجدی_مامقصریم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی (۳۰ قسمت)
#به_قرآن_چه_نیازی_داریم (۴قسمت)
#عُمَر_تقدیر_میکند
#وحید_شکری
#صنایع_آلوده
#غزه_زنده_بمان
#امام_مهربانی_ها
#دلگویه
#فاجعه
#لگد_طلایی (طنز)
#طنز
#بسیج_بی_هدف
#استاد_کریمی_زاده
#من_و_حاج_شیخ (پنج قسمت)
#ام_ابیها
#استاد_محی_الدین_حائری_شیرازی
#استاد_مخدومی
#شیر_کاکائو
#کرمان
#قدر_بدان
#سقوط (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت)
#دکتر_و_بچه_ها
#ماندگاری
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#دهکده_گرجی ۲۵ قسمت
#انتقاد_در_اعتکاف
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#حوزه_مدرسه
#وقت_مرده
#عزرائیل
#دکان_یا_مجموعه_تربیتی
#حسین_ناجی_مردم_به_گِل_نشسته
#تیروکمان(طنز)
#خشکِ_مقدس_های_انحرافی
#تا_پای_جان_برای_ایران
#حماسه_حضور
#دلدادگان
#اما_رای_من
#جشن_تولد
#طنز_های_مدرسه (۲۹ قسمت)
#سید_علی_خامنه_ای_رهبر_معظم
#نگذارید_سینه_مردم_فیلتر_صنایع_شود
#کله_بند ( داستان بلند_۷۰ قسمت)
#منتخب
#کثافت_سیاسی
#میم_الف
#در_محضر_منتخب
#پرش_غرور_آفرین(طنز)
#شهید_انتظاریان
#زیر_سایه_خورشید
#بوی_سیر(طنز)
#سیاست_معاویه
#شهید_جمهور
#تلویزیون (طنز)
#تخریب
#دایره_طلایی ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت)
#موکب_ابوتراب
#مقر_تاریکی (۳۳ قسمت)
#دستشویی (طنز)
#طنز_های_حسن ( ۲۸ قسمت)
#جنت_الاعوان( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره)
#توت
#ترور
#چپیها_و_راستیها
#بذر_عشق(داستان کوتاه)
#حقیر (مجموعه اشعار)
#مروری_بر_خاطرات (از پیش دبستانی تا حوزه)
#امام_عسکری
#برایت (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام)
#جبهه_تربیتی
#روش_نصیحت(مقاله)
#آغاز_مدارس
#متا_بوک
#شغال
#نجات رخداد واقعی (۹ قسمت)
#به_یادمان_می_ماند
#رساله_حقوق_سید_الساجدین
#شهادت_اجباری (۲۰ قسمت)
#اندر_حکایت_افق
#برف_ندیده_ها ( طنز ۵ قسمت)
#سجاد_محمدی
#طنز
#لگد_طلایی
هفت ساله بودم!
دایی ام از تهران آمده بود به اردکان!
پدربزرگم الاغ داشت!
دایی گفت: برو خر رو بیار؛ یخورده خر سواری کنیم!
چشمانم برقی زد و با سرعت رفتم خانه پدربزرگم؛ خر را دزدکانه از خانه اش برداشتم! اگر می فهمید شاید الان فلج بودم!
روی الاغ پدر بزرگم حساس بودم! وقتی آوردمش مثل انسان های چیز بلد و مغرور به دایی ام گفتم: شما تهرونی هستی برو کنار بلد نیستی خر سوار بشی؛ بذار یادت بدم!
خنده شیطانی کرد و گفت: آره یادم بده!
قدم کوتاه بود خر را کنار تل ماسه پارک کردم و سوارش شدم!
دایی رفته بود پشت خر! نفهمیدم چطور شد ولی رم کرد! چهار نعل می دوید! فریاد می زدم: کمک! کمک!
دایی ام هم از خنده روی زمین می غلتید!
هُول شده بودم؛ دیدم ای وای کوچه بن بست است؛ خر هم خر است!
گفتم: الان سینه دیوار اعلامیه میشوم! گفتم: حفظ جان واجب است! خودم را پرت کردم پایین چندتا ملق خوردم!
ولی خر خیلی باهوش تر بود رسید به ته کوچه خودش وایساد!
با چشم های گریان و لباس خاکی برگشتم! دایی گفت: مغرور چی شد؟ سقوط کردی؟
گفتم: حتما شما باعث شدی رم کنه؟
با لبخند گفت: لگد های من اثر خودشو گذاشت! حواست باشه مغرور نشی!
✍محمد مهدی پیری
#طنز
#تیروکمان
پشت در سنگر گرفته بودم! منتظر بودم تیر چوبی اش را پرتاب کند.
از سوراخ در، پسر عمویم را زیر نظر داشتم.
تیر را گذاشت پشت کِش و به عقب کشید؛ نوک تیر تیز بود؛ اما می دانستم هنر این را که به هدف بزند ندارد.
در همان موقع من هم کمانم را آماده کردم. تیر را که از شاخه انار درست کرده بودم پشت کش گذاشتم.
هر دو نفس هایمان در سینه حبس شده بود.
هر دو با یک دست تیرکمان را گرفته بودیم و با دست دیگر کش آن را به عقب کشیده بودیم.
مثل فیلم مختار شده بود؛ آنجا که با حرمله رو به رو شدند.
بالاخره با نعره ای از پشت در بیرون پریدم!
چشمانم را بستم. تیر ها رها شدند!
تیر امیر به بازویم خورد! اما تیر من!
نگویم برایتان دقیقا خورد وسط پیشانی اش! شُره های خون از وسط پیشانی اش شروع کرد به پایین آمدن!
او گریه می کرد و من فرار! او پدرش را صدا می زد و من مادرم را!
آنچنان نعره می زد که همسایه ها هم باخبر شده بودند.
انگار وسط پیشانی اش خال هندی گذاشته بود؛
فکر کنم هنوز جای نشانه گیری ام روی پیشانی اش باشد.
✍محمد مهدی پیری
#طنز
#پرش_غرور_آفرین
صدای موتور قراضه اش را می شناختم. وقتی وارد کوچه ما می شد، صدای هلیکوپتری اگزوزش هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد.
زنگ خانه مان را زد.
در را باز کردم؛
در حالی که سوارش بود و صدای تِپ تِپ مزخرف موتور روی مخ بود گفت: پسر عمو بیا بریم موتور سواری! کمی هم پرش کنیم!
خنده ای کردم و گفتم: با این لَکَنته
_امتحانش ضرری نداره!
سوار شدم؛ در محلمان تپه های خوبی بود جان می داد برای پرش!
اول تپه های کوچک را انتخاب کردیم. امیر که پسر عمویم بود سر نشین و من ترکش!
پسر عمویم گفت: این تپه را می بینی!
_آره
بزرگ ترین تپه بود. آنقدر شیبش تند بود که بالارفتن از آن محال بود! چه برسد به پرش!
گفت: سفت بشین که می خوام رکورد بزنم.
دویست متری از تپه فاصله گرفتیم و با تمام سرعت به سمت تپه کوه شنی آنجا حرکت کردیم.
باور نمی کردم سرعت قراضه اش به این حد هم برسد.
نزدیک تپه شدیم. همه چیز خوب بود. چیزی تا فتح بلند ترین تپه نمانده بود. با این سرعت، خوب پیش رفتیم.
اما بدبختی وقتی شروع شد که نرسیده به قله؛ سرعتمان کم و کم تر شد! فشار روی موتور بیش و بیشتر شد. امیر با التماس به موتورش می گفت: برو برو یه کم دیگه مونده!
اما موتور بی خیال به التماس ها، خاموش شد!
فقط یادم است؛ موتور شروع به عقب رفتن کرد و کج شد. ماهم کج شدیم. موتور غلت می خورد و ما هم همراهش غلت می زدیم!
از موتور صدای ترق و توروق شنیده می شد از ما صدای آخ و اوف!
طوری که سر و صورتمان هم رنگ خاک ها شد.
✍محمد مهدی پیری
#بوی_سیر
#طنز
آشنا شدنم با سیر، باز میگردد به سفره هفت سین.
اولین بارم بود که همچین چیزی را می دیدم. سن و سالی نداشتم. فکر می کردم سیر هم مثل سیب بوی عطر می دهد.
منتظر موقعیتی بودم تا مزه سیر را بچشم.
قایمکی حبه های سیر را برداشتم و گازی نثارشان کردم.
بجای بو عطر بوی گندش دهانم را پر کرد.
آنقدر بد بو بود که پرتشان کردم بیرون و عُقم شد.
هرجا سیر را میدیدم حالم بد میشد.
می گویند از هرچه بدت بیاید آخر نصیبت می شود.
گذشت و گذشت تا سر و کله طب سنتی در خانه ما پیدا شد.
دکتر طب سنتی به پدر و مادرم گفته بود هر روز صبح یک حب سیر بخورید.
همین که در آشپزخانه می رفتم بوی تهوع آورش می آمد. انگار در همه جا، بویش خانه کرده بود.
چای که می خوردم بوی سیر میداد.
نان که مجویدم بوی سیر می آمد.
دستشویی می رفتم بوی سیر می آمد.
تا جایی که حمام هم می رفتم جرئت نمی کردم شامو سیر بر سرم بزنم.
✍محمد مهدی پیری
#محموله_تریاک
#طنز
باز گرد و خاک در هوای شهر ولگردی می کرد.
تازه از سفر زیارتی برگشته بودم؛ سوهان ها در کوله پشتی ام سنگینی میکردند.
دو بسته از آنها برای رضا بود.
از فقر جا سوهان هایش را در کیف من چپانده بود.
قرار شد بیاید در خانه ما و سوهان ها را تحویل بگیرد.
برای در امان ماندن از گرد و خاک، چفیه عربی نارنجی ام را دور صورتم پیچاندم.
رضا که هیکلی و سبزه بود؛ پشت در خانه منتظرم بود.
بیرون آمدم. از شدت باد در خانه بسته شد.
چهره ام مثل قاچاقچیان شده بود.
بسته ها را تحویلش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد همسایه مان در خانه را زد!
پدرم رفت بیرون. وقتی برگشت داخل خانه سرش را به نشانه تاسف تکان می داد؛
پرسیدم: همسایه چه می گفت؟
آهی کشید و گفت: هیچی! می گفت مواظب خانه تان باشید! دزد و معتاد زیاد شده!
_همین؟
پدرم سری تکان داد و گفت: علی آقا می گفت: همین دو دقیقه قبل دو جوان را دیدم که جلوی خانه شما مشغول جابهجایی تریاک بودند! یکی شان برای اینکه لو نرود، چفیه بسته بود و بسته های بزرگی را به دیگری می داد!
نچ نچی کردم و گفتم: حتما حکمشان اعدام است!
پدرم گفت: به خاک سیاه بنشینند که محله را ناامن و بچه های مردم را معتاد می کنند!
نمی دانم چرا باید این بی سر و پا ها جلوی در خانه ما پیدایشان شود!
وقتی این جمله را شنیدم تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده؛ رو به پدرم گفتم: گفتید یکی شان چفیه داشت؟
_ بله پسرجان!
_معتادان را می شناسم! یکیشان جلویت ایستاده! فقط محموله ای که علی آقا میگفت، تریاک نبود؛ بسته های سوهان بود!
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
با طنز #تلویزیون همراهمون باشید
#تلویزیون
#طنز
_برای بار دهم، صداش رو ببند!
_نمی خوام! خاله شادونه با صدا حال میده!
دفتر و کتابش را جمع کرد. رفت توی اتاق! تا میتوانست در اتاق را محکم به هم زد!
برادرم امتحان لیسانس داشت.
وقت آن بود که کمی حرصش را در بیاورم؛
خاله شادونه میخواند و من هم حال می کردم!
صدای تلویزیون را پله پله زیاد کردم! بیست! سی! چهل! پنجاه!
از اتاق دیگر نعره برادرم بلند نشد!
حتما کوتاه آمده بود. فهمیده بود که حرف توی گوشم نمی رود!
تیر آخر را زدم.
صدای تلویزیون را رساندم تا صد! بلند تر از این نمی شد!
در دل خودم ریسه رفته بودم. این تلافی خوبی بود!
زمین زیر میز تلویزیون میلرزید.
در عالم خودم هرچه خاله شادونه می گفت تکرار می کردم.
_کی از همه قوی تره!
_من من من من!
_کی از همه با هوش تره
_من من من من!
ناگهان در اتاق باز شد! آنقدر سرعت برادرم بالا بود که نفهمیدم چطور یقه ام را گرفته!
بلندم کرد! فکر کردم می خواهد بغلم کند.
مرا بالای سرش برد!
خیال کردم میخواهد کمی ترسم بدهد!
چندباری چرخاندم!
به ذهنم رسید می خواهد سرم گیجه بگیرم!
ولی نه!
هیچ کدام از خیالاتم درست نبود؛
محکم از همان ارتفاعی که با پنکه سقف فاصله ای نداشتم سقوط کردم!
سقوط که نه پرتاب شدم پایین!
بی هوش و بی رمق پخش زمین شدم.
چشمانم را به زور باز کردم. هوا تاریک شده بود! گردن و سرم گز گز می کردند!
مجتبی که دیده بود هوا پس است متواری شده بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز
کاندیدا شدن بعضی ها 😂
#دستشویی
#طنز
چهار پنج ساله بودم! شایدم کمتر! به زور شلوارم یا دماغم را بالا می کشیدم!
تازه یاد گرفته بودم تنهایی دست شویی بروم.
برای بار اول که شلنگ دست شویی را دیدم داد زدم و گریه کردم. می گفتم: یه مار به دیوار آویزونه!
وقتی چاه توالت را دیدم ترسم دوچندان شد! می ترسیدم زیر پایم خالی شود و با سر بروم توی...!
خلاصه هر بار که تنهایی میرفتم این دو ترس همیشه همراهی ام می کردند!
ترس از نیش شلنگ ماری و ترس از سقوط در چاه!
بعضی وقت ها حس می کردم در چاه دستشویی کوسه ها زندگی میکنند می ترسیدم نکند سر از چاه در بیارند و یک لقمه ام کنند!
بگذریم. اما انجام بقیه مراحل برعهده مادرم بود. از آب کشیدن تا بالا کشیدن شلوار!
از بالا کشیدن خاطره تلخی دارم. یک روز که مثل قهرمانان بر ترسم غلبه کرده بودم مادرم را صدا زدم تا بقیه مراحل را انجام دهد. اما چشمتان روز بد نبیند. تا خواست شلوارم را بالا بکشد لیز خوردم! سرم خورد به آهن در؛ داغی حس کردم. اول فکر کردم کاشی دست شویی شکسته! بعد از مدتی فهمیدم که نه! این سر من بوده که ترک خورده و بجای آب خون وارد چاه می شود!
علاوه بر ترس های قبلی ترس از در دستشویی هم بر من اضافه شد.
✍محمد مهدی پیری
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_یکم
وقتی در دل کویر به دنیا آمده باشی؛ دیدن برف برایت یک آرزو می شود!
راهی اردو راهیان نور شده بودیم! کلاس دهمی ها؛ البته نه از نظر سنی به دهمی ها شباهت می دادم نه از لحاظ هیکل؛ ریزه میزه بودم بههمراه کودکی درون پیش فعال!
اگر یک نفر نگاهم می کرد با بچه کلاس چهارمی اشتباهم می گرفت!
مثل جوجه ای در بین خروس ها بودم!
جفیه را مثل روسری سر کرده بودم و روی صندلی اتوبوس خواب پیدا کردن شهید را می دیدم!
ناگهان دستی به شانه ام خورد! محلش نکردم!
دوباره و سه باره!
چشمانم را باز نکردم با صدای گرفته گفتم: _چته؟!
_ دُکی! آسمون دست شویی کرده روی زمین!
نفسی کشیدم و گفتم: باز فاز خل و چل بازی برداشتی!
_خودت ببین!
ادامه دارد...
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_دوم
چشمانم را باز نکردم؛ فقط در ذهنم می گفتم حامد، این تشبیه مسخره را از کجا در آورده است!
تکان های اتوبوس، مثل مادری بود که بچه اش را در گهواره حرکت می داد؛ دوباره خواب به چشمانم هجوم می آورد!
داشتم با تکان های مادرانه اتوبوس خواب می رفتم که باز عذابی سرم آمد!
پشتم خنک شد! یک لحظه با خودم گفتم نکنه آسمان بی تربیت روی من هم...
چشمانم را باز کردم! نامرد ها آب یخ ریخته بودند در یقه ام!
دیگر خواب فراری شده بود؛ نگاهم به شیشه اتوبوس گره خورد!
سرتاسر بیابان سفید بود!
هرچه به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید آخرین باری که برف را دیده ام کی بود یاری ام نکرد!
بدون معطلی سراغ راننده رفتم!
ادامه دارد...
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_سوم
روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم.
_آقای راننده از شب تا حالا ماشاالله پشت فرمون هستید! یه آخ هم نگفتید!
از آیینه جلو نگاهم کرد و لبخند زد! فهمیدم تیرم دارد به هدف می خورد!
ادامه دادم؛
_اگه زحمتی نیست یه گوشه ای نگه دارید بچه ها دست شویی دارند!
_مطمئنی دست شویی دارند یا هوس برف بازی؟
صدایی در ذهنم گفت: زدی به کاه دون!
لبخند کوچکی زدم و گفتم: هردو آقای راننده!
خندید! جای خالی دندان نیشش پیدا شد؛
_غمت نباشه هواتون رو دارم!
یک ربعی نگذشت که زد کنار!
در را باز کرد و گفت: یک ربع برید دست به آب و برف بازی!
صدای نعره و هوار از اتوبوس می آمد!
انگار گله ای گرسنه علف پیدا کرده بودند!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_سوم روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_چهارم
بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
یکی روی برف ها خوابیده بود و دو دست و دو پایش را تکان می داد؛ حرکت پروانه می زد!
یکی دیگر انگار چیز چندش آوری را دیده باشد در حال ناخنک زدن به برف بود؛
اما اکیپ شر های دهمی مشغول کار دیگری بودند!برف بازی!
اولین شلیک را خودم کردم؛ مشتی برف برداشتم و گلوله درست کردم؛ دستم از سردی برف سر شد.
نشانه گرفتم به طرف فلاح! اسمش را نمی دانستم فقط می دانستم فامیلی اش فلاح است!
پسر چاق و تپلی بود. طفلک دولا شده بود و داشت برف بر می داشت. پشتش به من بود. در همان حالت دولا، سفیدی کمرش نمایان شد؛
نشانه گرفتم. آتش!
دقیقا گلوله برف، اصابت کرد به کمرش آنهم خود کمر!
طوری که سردی برف را عمیقا با گوشت و پوستش حس کرد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_چهارم بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
#برف_ندیده_ها
#طنز
#قسمت_پایانی
همه به یک دیگر برف می زدند؛ حسابی عقده های بی برفی را خالی می کردند.
از اتوبوس صدای بوق شنیده شد!
یعنی دیگر باید با عروس تان خداحافظی کنید!
همه نالان و غمگین به سوی اتوبوس در حال حرکت بودند!
دستم را بردم طرف جیبم! خالی بود؛ تعجب کردم! دوباره جیب هایم را گشتم! گوشی ام نبود!
در زمانه ای که داشت گوشی لمسی مد می شد، من تازه گوشی دکمه ای با خودم آورده بودم! بدبختانه برای خودم هم نبود. گوشی دکمه ای برای مادرم بود!
مثل اینکه عروس سفید پوش ازم کادو گرفته بود!
شروع کردم به گشتن؛ بودن اینکه چیزی بگویم! یکی بچه ها که خوش تیپ هم بود گفت: دکی چی گم کردی!
_گوشی!
رفت سمت اتوبوس و با صدای بلند گفت: یکی بچه ها گوشی گم کرده خواستید بیاید کمک!
چیزی که فقط آن لحظه می دیدم معرفت بود! معرفت جوانانی که هیچ وقت ندیده بودم؛
یکی زنگ گوشی ام می زد یکی برف ها را می شکافت یکی رنگ گوشی را می پرسید! همان شر هایی که مدیر و معاون محلشان نمی کردند؛ آنقدر زحمت کشیدند که فکر می کردم،
انگار اپل پرو مکس گم کرده ام!
خلاصه گوشی ام مهریه ای بود که به پای عروس سفید پوش دادم!
پیدا نشد که نشد!
دوستان در اتوبوس مجلس ختم برایش گرفته بودند!
حامد گفت: جهت تسلی قلب داغ دیده دکی صلوات!
_اللهم ....
یکی آب پخش می کرد یکی تخمه می داد و می گفت: فاتحه یادتان نرود.
پایان
✍محمد مهدی پیری