eitaa logo
نوشته های یک طلبه
330 دنبال‌کننده
570 عکس
155 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohmmadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت) ( طنز ۵ قسمت)
هفت ساله بودم! دایی ام از تهران آمده بود به اردکان! پدربزرگم الاغ داشت! دایی گفت: برو خر رو بیار؛ یخورده خر سواری کنیم! چشمانم برقی زد و با سرعت رفتم خانه پدربزرگم؛ خر را دزدکانه از خانه اش برداشتم! اگر می فهمید شاید الان فلج بودم! روی الاغ پدر بزرگم حساس بودم! وقتی آوردمش مثل انسان های چیز بلد و مغرور به دایی ام گفتم: شما تهرونی هستی برو کنار بلد نیستی خر سوار بشی؛ بذار یادت بدم! خنده شیطانی کرد و گفت: آره یادم بده! قدم کوتاه بود خر را کنار تل ماسه پارک کردم و سوارش شدم! دایی رفته بود پشت خر! نفهمیدم چطور شد ولی رم کرد! چهار نعل می دوید! فریاد می زدم: کمک! کمک! دایی ام هم از خنده روی زمین می غلتید! هُول شده بودم؛ دیدم ای وای کوچه بن بست است؛ خر هم خر است! گفتم: الان سینه دیوار اعلامیه می‌شوم! گفتم: حفظ جان واجب است! خودم را پرت کردم پایین چندتا ملق خوردم! ولی خر خیلی باهوش تر بود رسید به ته کوچه خودش وایساد! با چشم های گریان و لباس خاکی برگشتم! دایی گفت: مغرور چی شد؟ سقوط کردی؟ گفتم: حتما شما باعث شدی رم کنه؟ با لبخند گفت: لگد های من اثر خودشو گذاشت! حواست باشه مغرور نشی! ✍محمد مهدی پیری
پشت در سنگر گرفته بودم! منتظر بودم تیر چوبی اش را پرتاب کند. از سوراخ در، پسر عمویم را زیر نظر داشتم. تیر را گذاشت پشت کِش و به عقب کشید؛ نوک تیر تیز بود؛ اما می دانستم هنر این را که به هدف بزند ندارد. در همان موقع من هم کمانم را آماده کردم. تیر را که از شاخه انار درست کرده بودم پشت کش گذاشتم. هر دو نفس هایمان در سینه حبس شده بود. هر دو با یک دست تیرکمان را گرفته بودیم و با دست دیگر کش آن را به عقب کشیده بودیم. مثل فیلم مختار شده بود؛ آنجا که با حرمله رو به رو شدند. بالاخره با نعره ای از پشت در بیرون پریدم! چشمانم را بستم. تیر ها رها شدند! تیر امیر به بازویم خورد! اما تیر من! نگویم برایتان دقیقا خورد وسط پیشانی اش! شُره های خون از وسط پیشانی اش شروع کرد به پایین آمدن! او گریه می کرد و من فرار! او پدرش را صدا می زد و من مادرم را! آنچنان نعره می زد که همسایه ها هم باخبر شده بودند. انگار وسط پیشانی اش خال هندی گذاشته بود؛ فکر کنم هنوز جای نشانه گیری ام روی پیشانی اش باشد. ✍محمد مهدی پیری
صدای موتور قراضه اش را می شناختم. وقتی وارد کوچه ما می شد، صدای هلیکوپتری اگزوزش هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد. زنگ خانه مان را زد. در را باز کردم؛ در حالی که سوارش بود و صدای تِپ تِپ مزخرف موتور روی مخ بود گفت: پسر عمو بیا بریم موتور سواری! کمی هم پرش کنیم! خنده ای کردم و گفتم: با این لَکَنته _امتحانش ضرری نداره! سوار شدم؛ در محلمان تپه های خوبی بود جان می داد برای پرش! اول تپه های کوچک را انتخاب کردیم. امیر که پسر عمویم بود سر نشین و من ترکش! پسر عمویم گفت: این تپه را می بینی! _آره بزرگ ترین تپه بود. آنقدر شیبش تند بود ‌که بالارفتن از آن محال بود! چه برسد به پرش! گفت: سفت بشین که می خوام ر‌کورد بزنم. دویست متری از تپه فاصله گرفتیم و با تمام سرعت به سمت تپه کوه شنی آنجا حرکت کردیم. باور نمی کردم سرعت قراضه اش به این حد هم برسد. نزدیک تپه شدیم. همه چیز خوب بود. چیزی تا فتح بلند ترین تپه نمانده بود. با این سرعت، خوب پیش رفتیم. اما بدبختی وقتی شروع شد که نرسیده به قله؛ سرعتمان کم و کم تر شد! فشار روی موتور بیش و بیشتر شد. امیر با التماس به موتورش می گفت: برو برو یه کم دیگه مونده! اما موتور بی خیال به التماس ها، خاموش شد! فقط یادم است؛ موتور شروع به عقب رفتن کرد و کج شد. ماهم کج شدیم. موتور غلت می خورد و ما هم همراهش غلت می زدیم! از موتور صدای ترق و توروق شنیده می شد از ما صدای آخ و اوف! طوری که سر و صورتمان هم رنگ خاک ها شد. ✍محمد مهدی پیری
آشنا شدنم با سیر، باز می‌گردد به سفره هفت سین. اولین بارم بود که همچین چیزی را می دیدم‌. سن و سالی نداشتم‌. فکر می کردم سیر هم مثل سیب بوی عطر می دهد. منتظر موقعیتی بودم تا مزه سیر را بچشم. قایمکی حبه های سیر را برداشتم و گازی نثارشان کردم. بجای بو عطر بوی گندش دهانم را پر کرد. آنقدر بد بو بود که پرتشان کردم بیرون و عُقم شد. هرجا سیر را می‌دیدم حالم بد می‌شد. می گویند از هرچه بدت بیاید آخر نصیبت می شود. گذشت و گذشت تا سر و کله طب سنتی در خانه ما پیدا شد. دکتر طب سنتی به پدر و مادرم گفته بود هر روز صبح یک حب سیر بخورید. همین که در آشپزخانه می رفتم بوی تهوع آورش می آمد. انگار در همه جا، بویش خانه کرده بود. چای که می خوردم بوی سیر می‌داد. نان که مجویدم بوی سیر می آمد. دستشویی می رفتم بوی سیر می آمد. تا جایی که حمام هم می رفتم جرئت نمی کردم شامو سیر بر سرم بزنم. ✍محمد مهدی پیری
باز گرد و خاک در هوای شهر ولگردی می کرد. تازه از سفر زیارتی برگشته بودم؛ سوهان ها در کوله پشتی ام سنگینی می‌کردند. دو بسته از آنها برای رضا بود. از فقر جا سوهان هایش را در کیف من چپانده بود. قرار شد بیاید در خانه ما و سوهان ها را تحویل بگیرد. برای در امان ماندن از گرد و خاک، چفیه عربی نارنجی ام را دور صورتم پیچاندم. رضا که هیکلی و سبزه بود؛ پشت در خانه منتظرم بود. بیرون آمدم. از شدت باد در خانه بسته شد. چهره ام مثل قاچاقچیان شده بود. بسته ها را تحویلش دادم و رفت. چند دقیقه بعد همسایه مان در خانه را زد! پدرم رفت بیرون. وقتی برگشت داخل خانه سرش را به نشانه تاسف تکان می داد؛ پرسیدم: همسایه چه می گفت؟ آهی کشید و گفت: هیچی! می گفت مواظب خانه تان باشید! دزد و معتاد زیاد شده! _همین؟ پدرم سری تکان داد و گفت: علی آقا می گفت: همین دو دقیقه قبل دو جوان را دیدم که جلوی خانه شما مشغول جابه‌جایی تریاک بودند! یکی شان برای اینکه لو نرود، چفیه بسته بود و بسته های بزرگی را به دیگری می داد! نچ نچی کردم و گفتم: حتما حکمشان اعدام است! پدرم گفت: به خاک سیاه بنشینند که محله را ناامن و بچه های مردم را معتاد می کنند! نمی دانم‌ چرا باید این بی سر و پا ها جلوی در خانه ما پیدایشان شود! وقتی این جمله را شنیدم تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده؛ رو به پدرم گفتم: گفتید یکی شان چفیه داشت؟ _ بله پسرجان! _معتادان را می شناسم! یکیشان جلویت ایستاده! فقط محموله ای که علی آقا میگفت، تریاک نبود؛ بسته های سوهان بود! ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
با طنز #تلویزیون همراهمون باشید
_برای بار دهم، صداش رو ببند! _نمی خوام! خاله شادونه با صدا حال میده! دفتر و کتابش را جمع کرد. رفت توی اتاق! تا می‌توانست در اتاق را محکم به هم زد! برادرم امتحان لیسانس داشت. وقت آن بود که کمی حرصش را در بیاورم؛ خاله شادونه می‌خواند و من هم حال می کردم! صدای تلویزیون را پله پله زیاد کردم! بیست! سی! چهل! پنجاه! از اتاق دیگر نعره برادرم بلند نشد! حتما کوتاه آمده بود. فهمیده بود که حرف توی گوشم نمی رود! تیر آخر را زدم. صدای تلویزیون را رساندم تا صد‌! بلند تر از این نمی شد! در دل خودم ریسه رفته بودم. این تلافی خوبی بود! زمین زیر میز تلویزیون می‌لرزید. در عالم خودم هرچه خاله شادونه می گفت تکرار می کردم. _کی از همه قوی تره! _من من من من! _کی از همه با هوش تره _من من من من! ناگهان در اتاق باز شد! آنقدر سرعت برادرم بالا بود که نفهمیدم چطور یقه ام را گرفته! بلندم کرد! فکر کردم می خواهد بغلم کند. مرا بالای سرش برد! خیال کردم می‌خواهد کمی ترسم بدهد! چندباری چرخاندم! به ذهنم رسید می خواهد سرم گیجه بگیرم! ولی نه! هیچ کدام از خیالاتم درست نبود؛ محکم از همان ارتفاعی که با پنکه سقف فاصله ای نداشتم سقوط کردم! سقوط که نه پرتاب شدم پایین! بی هوش و بی رمق پخش زمین شدم. چشمانم را به زور باز کردم. هوا تاریک شده بود! گردن و سرم گز گز می کردند! مجتبی که دیده بود هوا پس است متواری شده بود!
چهار پنج ساله بودم! شایدم کمتر! به زور شلوارم یا دماغم را بالا می کشیدم! تازه یاد گرفته بودم تنهایی دست شویی بروم. برای بار اول که شلنگ دست شویی را دیدم داد زدم و گریه کردم. می گفتم: یه مار به دیوار آویزونه! وقتی چاه توالت را دیدم ترسم دوچندان شد! می ترسیدم زیر پایم خالی شود و با سر بروم توی...! خلاصه هر بار که تنهایی میرفتم این دو ترس همیشه همراهی ام می کردند! ترس از نیش شلنگ ماری و ترس از سقوط در چاه! بعضی وقت ها حس می کردم در چاه دستشویی کوسه ها زندگی می‌کنند می ترسیدم نکند سر از چاه در بیارند و یک لقمه ام کنند! بگذریم. اما انجام بقیه مراحل برعهده مادرم بود. از آب کشیدن تا بالا کشیدن شلوار! از بالا کشیدن خاطره تلخی دارم. یک روز که مثل قهرمانان بر ترسم غلبه کرده بودم مادرم را صدا زدم تا بقیه مراحل را انجام دهد. اما چشمتان روز بد نبیند. تا خواست شلوارم را بالا بکشد لیز خوردم! سرم خورد به آهن در؛ داغی حس کردم. اول فکر کردم کاشی دست شویی شکسته! بعد از مدتی فهمیدم که نه! این سر من بوده که ترک خورده و بجای آب خون وارد چاه می شود! علاوه بر ترس های قبلی ترس از در دست‌شویی هم بر من اضافه شد. ✍محمد مهدی پیری
وقتی در دل کویر به دنیا آمده باشی؛ دیدن برف برایت یک آرزو می شود! راهی اردو راهیان نور شده بودیم! کلاس دهمی ها؛ البته نه از نظر سنی به دهمی ها شباهت می دادم نه از لحاظ هیکل؛ ریزه میزه بودم به‌همراه کودکی درون پیش فعال! اگر یک نفر نگاهم می کرد با بچه کلاس چهارمی اشتباهم می گرفت! مثل جوجه ای در بین خروس ها بودم! جفیه را مثل روسری سر کرده بودم و روی صندلی اتوبوس خواب پیدا کردن شهید را می دیدم! ناگهان دستی به شانه ام خورد! محلش نکردم! دوباره و سه باره! چشمانم را باز نکردم با صدای گرفته گفتم: _چته؟! _ دُکی! آسمون دست شویی کرده روی زمین! نفسی کشیدم و گفتم: باز فاز خل و چل بازی برداشتی! _خودت ببین! ادامه دارد...
چشمانم را باز نکردم؛ فقط در ذهنم می گفتم حامد، این تشبیه مسخره را از کجا در آورده است! تکان های اتوبوس، مثل مادری بود که بچه اش را در گهواره حرکت می داد؛ دوباره خواب به چشمانم هجوم می آورد! داشتم با تکان های مادرانه اتوبوس خواب می رفتم که باز عذابی سرم آمد! پشتم خنک شد! یک لحظه با خودم گفتم نکنه آسمان بی تربیت روی من هم... چشمانم را باز کردم! نامرد ها آب یخ ریخته بودند در یقه ام! دیگر خواب فراری شده بود؛ نگاهم به شیشه اتوبوس گره خورد! سرتاسر بیابان سفید بود! هرچه به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید آخرین باری که برف را دیده ام کی بود یاری ام نکرد! بدون معطلی سراغ راننده رفتم! ادامه دارد...
روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم. _آقای راننده از شب تا حالا ماشاالله پشت فرمون هستید! یه آخ هم نگفتید! از آیینه جلو نگاهم کرد و لبخند زد! فهمیدم تیرم دارد به هدف می خورد! ادامه دادم؛ _اگه زحمتی نیست یه گوشه ای نگه دارید بچه ها دست شویی دارند! _مطمئنی دست شویی دارند یا هوس برف بازی؟ صدایی در ذهنم گفت: زدی به کاه دون! لبخند کوچکی زدم و گفتم: هردو آقای راننده! خندید! جای خالی دندان نیشش پیدا شد؛ _غمت نباشه هواتون رو دارم! یک ربعی نگذشت که زد کنار! در را باز کرد و گفت: یک ربع برید دست به آب و برف بازی! صدای نعره و هوار از اتوبوس می آمد! انگار گله ای گرسنه علف پیدا کرده بودند! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_سوم روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم
بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند! یکی روی برف ها خوابیده بود و دو دست و دو پایش را تکان می داد؛ حرکت پروانه می زد! یکی دیگر انگار چیز چندش آوری را دیده باشد در حال ناخنک زدن به برف بود؛ اما اکیپ شر های دهمی مشغول کار دیگری بودند!برف بازی! اولین شلیک را خودم کردم؛ مشتی برف برداشتم و گلوله درست کردم؛ دستم از سردی برف سر شد. نشانه گرفتم به طرف فلاح! اسمش را نمی دانستم فقط می دانستم فامیلی اش فلاح است! پسر چاق و تپلی بود. طفلک دولا شده بود و داشت برف بر می داشت. پشتش به من بود. در همان حالت دولا، سفیدی کمرش نمایان شد؛ نشانه گرفتم. آتش! دقیقا گلوله برف، اصابت کرد به کمرش آنهم خود کمر! طوری که سردی برف را عمیقا با گوشت و پوستش حس کرد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_چهارم بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
همه به یک دیگر برف می زدند؛ حسابی عقده های بی برفی را خالی می کردند. از اتوبوس صدای بوق شنیده شد! یعنی دیگر باید با عروس تان خداحافظی کنید! همه نالان و غمگین به سوی اتوبوس در حال حرکت بودند! دستم را بردم طرف جیبم! خالی بود؛ تعجب کردم! دوباره جیب هایم را گشتم! گوشی ام نبود! در زمانه ای که داشت گوشی لمسی مد می شد، من تازه گوشی دکمه ای با خودم آورده بودم! بدبختانه برای خودم هم نبود. گوشی دکمه ای برای مادرم بود! مثل اینکه عروس سفید پوش ازم کادو گرفته بود! شروع کردم به گشتن؛ بودن اینکه چیزی بگویم! یکی بچه ها که خوش تیپ هم بود گفت: دکی چی گم کردی! _گوشی! رفت سمت اتوبوس و با صدای بلند گفت: یکی بچه ها گوشی گم کرده خواستید بیاید کمک! چیزی که فقط آن لحظه می دیدم معرفت بود! معرفت جوانانی که هیچ وقت ندیده بودم؛ یکی زنگ گوشی ام می زد یکی برف ها را می شکافت یکی رنگ گوشی را می پرسید! همان شر هایی که مدیر و معاون محلشان نمی کردند؛ آنقدر زحمت کشیدند که فکر می کردم، انگار اپل پرو مکس گم کرده ام! خلاصه گوشی ام مهریه ای بود که به پای عروس سفید پوش دادم! پیدا نشد که نشد! دوستان در اتوبوس مجلس ختم برایش گرفته بودند! حامد گفت: جهت تسلی قلب داغ دیده دکی صلوات! _اللهم .... یکی آب پخش می کرد یکی تخمه می داد و می گفت: فاتحه یادتان نرود. پایان ✍محمد مهدی پیری